باور کنید از عشق رویگردان بودم. از وجود آن، از استدامت آن. با خود اندیشیده بودم شاید دیگر چنین متاعی را خریداری نیست، و زمان زمان عاشق شدن و بودن نیست. تا اینکه چشمم به این شعر زیبا که در صفحه ی یکی از دوستان در فیس بوک به اشتراک گذاشته شده بود، باز شد. دگر گون شدم. خواندم و خواندم و باز خواندم:
شناور سوي ساحل هاي ناپيدا
دوموج رهگذر بوديم.
دوموج همسفر بوديم.
گريز ما، نياز ما، نشيب ما، فراز ما،
شتاب شاد ما، باهم
تلاش پاک ما، توام
چه جنبشها که ما را بود روي پرده دريا
شبي در گرد بادي تند، روي قله خيزاب
رها شد او زآغوشم.
جدا ماندم زدامانش.
گسست وريخت مرواريد بي پيوندمان بر آب...
از آن پس در پي همزاد ناپيدا
براين درياي بي خورشيد
که روزي شبچراغش بود و مي تابيد
به هر ره مي روم نالان
به هر سو می دوم تنها ...
(ممنون از دوستی که بعدها این شعر را با تصویری از دست خط «سیاوش کسرایی» برایم ارسال کرد)
نمی دانستم چه بنویسم. اشک چشمان را یارای ایستادن نبود. این شعر را همسر یکی از دوستان جانباخته ی سال 67 به اشتراک گذاشته بود. و من نمی دانستم در برابر عظمت و شکوه این عشق چگونه سر فرود آورم...
دلم گرفت. و مرا برد به آن روزها ... به آن روزهای پر تلاطم...
...
از دیروز متوجه شده بودم که «قزل» پکر بود. گوشه ی مغازه اش کز کرده بود و حرف نمی زد. مغازه ای که روزگاری تنها «کتابفروشی» محل بود. کتابهایی که تو می توانستی فقط در این کتابفروشی بیابی. اما امروز... او که همیشه تبسمی در گوشه ی لبانش داشت، امروز بیش از همیشه ساکت و غمگین به نظر می آمد. من او را خوب می شناختم. ما تقریبا با هم بزرگ شده بودیم. دوران مدرسه و دوران پرتلاطم انقلاب را با هم پشت سر گذاشته بودیم. و مثل خیلی از نوجوانهایی که دنبال آرمانهای حقیقت خواهانه بودند، خودمان را اینچنین در پشت نیمکت های کلاس تعریف کرده بودیم.
ـ چرا حرف نمی زنی قزیل؟
اشک از چشمانش سرازیر شد.... حالا دیگر اشک ها حکایت می کرد.
ـ از برادرت کمالِ ...؟
آرام با سر تایید کرد.
ـ یعنی ...؟ شایعات درسته؟
***
آن عصر پاییزی باران شدیدی باریده بود. چاله چوله های کوچه های شهر هنوز پر از آب باران بود. موتور سواری از کنارم رد شد، کشیدم کنار تا رویم آب نپاشد. آنوقت آرام و با احتیاط پیچیدم به طرف خانه ی پدر قزل: «مشتی» که در ته حیاط باغ بزرگ قرار داشت. حیاط و باغی که برایم بوی آشنایی را روایت می کرد. آن موقع ها که مدرسه می رفتیم عصرها من و دوست همکلاسی م «قزل» در این باغها چنان با شادمانی بازی می کردیم که انگار هیچ دغدغه ای ما را نبود. آلوچه های رسیده ی باغ مشتی همیشه آبدار و خوشمزه بودند. وقتی که آلوچه چینی تمام می شد، «اَجِی» مادر قزل سبزهایشان را دستچین کرده، داخل نمیار می ریخت. سپس با سنگ نمیار آنها را له و با «درال» مخلوط می کرد. در شمال به این می گفتن «آلوچه دشکن». ما این معجون را چنان می خوردیم که انگار در دنیا لذتی بالاتر از آن پیدا نمی شد. آن موقع ها انگار همیشه باغ مشتی آلوچه داشت. انواع آلوچه ها. بعضی از درخت ها، آلوچه های قرمز داشت. از آن قرمزهای مخملی! من به قزل می گفتم: اگه گفتی به فارسی به «آلوچه قرمز» چی می گن؟
ـ حتما می گن «گوجه سبز قرمز...»
و بعد می زدیم زیر خنده.... اما امروز، خنده مان نمی آمد. خزان باغ مشتی خیلی دلگیر بود. آلوچه های سبز و قرمز روی درخت ها خشکیده، با بی رمقی سرشان را از شاخه ها پایین انداخته بودند. برای من انگار این باغ حکایت سنگینی را نقل می کرد.
آهسته و با احتیاط بدون آنکه کسی مرا ببیند، از حیاط پشتی خودم را به داخل خانه ی مشتی رساندم. «اَجئی» به محث دیدین من ناله هایش را سر داد:
دیدی چه بلایی سر مون آوردن؟ دیدی چطور کمال منو کشتن؟
«قزیل» گوشه ی سالن نشسته بود. «مشتی» پدر قزل هم با چشم های ماسیده، هیزم های سوخته ی داخل «پیج» را با ماشه پس و پیش می کرد. «اَجئی» ادامه داد:
ـ کمال من همش چند ماه دیگه داشت تا تموم کنه؟ همش چند ماه... می فهمی؟ پسر من رو بیگناه کشتن؟ این بی رحم ها ...
و بعد با گوشه ی روسری اشکهایش را پاک کرد. هنوز باورم نمی شد. مابیشتر از آنکه عزا دار باشیم در شوک بودیم. هیچکس باورش نمی شد که «کمال» را اعدام کرده باشند.
کمال» را همه ی اهل محل می شناختند. و ما تازه جوانهای عدالت خواه بیشتر با او و سخنان او آشنا بودیم. از همان روزهای پر جوش و خروش انقلاب، از همان روزهای مبارزه، روزهای «مرگ بر دیکتاتوری» ها... او همیشه یا با کتاب صمد می آمد یا با «روزنامه ی کار». و در کوهنوردی های هفتگی اطراف لاهیجان به جوانان شور و شوق می بخشید. وقتی می خواندیم:
«شعر هستی،
بر زبانم جاری،
پر توانم آری
می روم در کوه و دشت و صحرا
ره پیمای قله ها هستم
راه خود در طوفان، در کنار یاران
می نوردم.... »
اولین بار مشوق من برای اجرای موسیقی در بین جمع او بود. این او بود که باعث می شد انگیزه ی یادگیری ی من به موسیقی هر روز بیشتر شود.
... اما حالا انقلاب به پایان رسیده بود و داشت بچه های خود را می خورد. «روزهای سیاه» سایه شوم خود را بر زندگی همه آنهایی که روزگاری «فهمیدن» را تجربه کرده بودند، افکنده بود. از کتاب فروشی و کتابفروشی ها خبری نبود. ابلیس اعدام و زندان روی زندگی همه ی فعالان سیاسی سایه گسترده بود. هر روز خبرهای هولناک از این و آن به ما می رسید. حالا باید هر کدام از ما فقط دو راه را تجربه می کردیم: یا زندگی ی مخفی ای را در گوشه و کناری آغاز کردن، یا هم که هر روز به انتظار به در کوفتن این ابلیس بی رحم نشستن.
کمال از مدتها قبل کمتر در محل ظاهر می شد. و این اواخر به زندگی مخفی مشغول بود. ما تقریبا دیگر از او بی خبر بودیم. آخرین دیدارهای من با او به تابستان 62 بر می گشت. من هم هر از گاهی به قولی برای اینکه «آب ها از آسیاب بیفتد» مجبور بودم دور از چشم بعضی ها باشم. از اینرو در یکی از کارگاههای چاپ لباس در تهران که «کمال» سرکارگرش بود به کار مشغول شدم. آن روزها روزهای سختی بود. یاس، ترس، احتیاط و ناامیدی زندگی مرا فرا گرفته بود. هیچکس نمی دانست که چه اتفاقی در انتظارش نشسته است.
در بعضی از عصر ها فرصتی می شد که توی کارگاه به پای صحبت های کمال می نشستیم. او هنوز مثل همیشه بود: ساده و سرسخت.
ـ بالاخره این روزها به پایان می رسه. بالاخره استبداد نمی مونه.
از سیگارش پکی گرفت. هرگز دود آنرا پایین نمی داد ولی چنان نشان می داد که انگار صد سالی بود سیگاری است.
توی کارگاه پاچکی نشسته بودیم. چند نفری می شدیم. قوری چای و جعبه ی بیسکویت روی موزایئک کف ولو بود و سر کارگر کمال حرف می زد. انگار همیشه حرف برای گفتن داشت. و انگار نه انگار که عجوبه ی استبداد داشت تمام مملکت را در خود فرو می برد و همه در چاه بی خبری غرق بودند. او خستگی نمی شناخت، مثل روزگارانی که «وقت شکفتن» بود ... و ما در هر گوشه تلاش می کردیم که صدایی باشیم.
...
آن شب کارمان زیاد بود. می بایست روی «استنسل های زیراکس» که قرار بود «نشریه» شوند، کار کنیم. یک چاپخانه کوچک دستی با مدیریت خود کمال. در خانه ی یک اتاقه ی خود او. اتاق کوچکی که به اندازه ی دنیا بود. و من عشق و امید را در هر گوشه اتاق که می نشستم پیدا می کردم. در کنار همسر صبور و پر طاقتش. و دخترک کوچکش که من به او «کاپوش» می گفتم. وقتی شام خوردیم، کمال به کناری کشید و کاپوش را در بغلش گرفت. خسته بود. آنقدر که خیلی زود خوابش برد. در واقع هر سه خوابشان برد. کاپوش روی سینه ی پدر چنان به خواب رفته بود که تو گویی این فرشته ی کوچولو حسرت آغوش پدر را می کشید... و من و دوست دیگرم کارمان را شروع کردیم.
نزدیک صبح بود. حدود 80 تایی از نشریه را زده بودیم. کمال ناگهان در خواب و بیداری گفت: باید صد تا باشن. سپس کاپوش را آرام کنار مادرش روی تخت گذاشت. بلند شد و به طرف ما که این گوشه ی اتاق کار می کردیم آمد. نشریه را از نظر گذراند. خیلی هم حساس و دقیق بود. و با ذوق.
ـ کاشکی این شعر رو اینجا می ذاشتی... این قسمت. قشنگ تر نمی شد؟
دستم درد گرفته بود. استنسل ها نازک بودند، و زیر اکس نشریه خوب در نمی آمد. من مجبور بودم تمام متن را دوباره و بعضا سه باره باز نویسی کنم. سه شبی می شد که ما تا صبح کار کرده بودیم. و روزها را توی کلاس درس مدرسه چرت می زدیم.
گفتم: ما ساعت 8 صبح باید مدرسه باشیم کمال.
گفت: ارزش مبارزه به همینه... دقیق و سریع!
و در حالیکه چشمهایمان سنگین بود، کار چاپ استنسیل ها را ادامه دادیم.
آن روز این نشریه ها در دبیرستان پخش شد.
***
از آن روز سالها می گذرد. بر ما گذشت آنچه باید می گذشت. اما بر خیلی ها نگذشت... بر همسرش، خانواده اش، و کاپوش و دیگر فرزندانش که بعد ها دیگر هرگز آغوش پدر را تجربه نکردند. همسرش گفت:
ـ به ما گفته بودند ساعت 3 بعداز ظهر به اوین برویم. آنروز ها ساک بسیاری از زندانیان را تحویل خانواده هاشان داده بودند. در کمال خوش خیالی فکر کردم که شاید ملاقات داشته باشيم !!! اما چنین نبود.
کمال در 29 شهريور 1365 در یکی از خیابان های تهران دستگیر شد. همسر و خانواده اش بعد از مدتها بیخبری و نگرانی از این دستگیری مطلع شدند.
همسرش ادامه داد: کمال بعداز 5 ماه بازداشت، دادگاهي شد و 3 سال محکوميت گرفت. بهمن 68 حکمش تمام مي شد. اما او به این «حکم» ها باور نداشت. می گفت: تا توبه نکني ازين جا خلاص نمي شي !!!
باهمه کمال برای خانواده اش همیشه از برگشتن حرف می زد. از بودن در کنار آنها. از این رو فرزند سوم او در حالیکه او در زندان بود بدنیا آمد. و... کوچولوی آن زمان هرگز بوی پدر را احساس نکرد... جز از پیراهن های داخل ساکی که در 12 آذر 67 تحویل مادر دادند.
ـ يک ساک که فقط لباس هاش توش بود. نه نوشته اي نه وصيت نامه اي ....