... حسابی دریا زده شده بودم. دل پیچه م گرفته بود. سفر 6 ماهه ی دریایی نه، بی خبری از او بود که اذیتم کرده بود. وقتی کشتی لنگر انداخت، کمی سبک شدم. فکر کردم که دیگر به سرزمین کاملا تازه ای پا گذاشته ام؛ بدون او و خاطرات او... فکر کردم که شروع دوباره ای در انتظار من است.
از کشتی که پیاده شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد. او توی اسکله بود. نمی دانم از کجا و چطور فهمیده بود که من می خواهم بیایم؟ ولی آنجا بود و انتظار مرا می کشید. حاضر به دیدنش نبودم. کمانه زدم که از توی جمعیت ردش کنم. جلو آمد، سلام داد، بغلم کرد و از گونه هایم بوسید. ولی من چیزی حس نکردم. حتی به او نگاه هم نکردم. چشمهام دور و بر را می پایید که متوجه شدم انگار همه چیز اسکله برایم آشنا می آید، همه چیز و همه کس، جز او که پاکت میوه ای در دست داشت.
ـ بفرما! تعارفم کرد. توی پاکت «آلوچه سبز شمال» بود. می دانستم که عاشق آلوچه سبز است. وقتی با هم بودیم، آلوچه ها را توی «نمیران» سفالی «دشکن» می کردیم و با «درار» می خوردیم... دهنم آب افتاد. مشتی زدم توی پاکت و یکی ـ دوتا برداشتم.
گفت: درار باشه طلبت! و لبخند زد.
حالا نگاهش کردم. مثل همیشه زیبا بود و دلربا. و لبخند های همیشگی که روی لبانش هنوز نپژمرده بودند. و گل روی موهایش که دیگر برایم بوی آشنایی نداشت. بعد از 6 ماه بود که چشمم به چشمانش می افتاد. همانهایی که یادشان مرا اذیت کرده بود.
گفتم: ارزشش رو داشت؟
یک آلوچه از توی پاکت برداشت توی دهانش گذاشت. و بدون اینکه سوالم رو جواب دهد، پرسید: چطور گذشت؟
گفتم: انتخاب من نبود.
گفت: الان چطوری؟
گفتم: مثل پیرمرد بادکنک فروشی ام که باد، بادکنک هامو از جا کنده و برده و الان دارم دنبالشون می گردم. و هر بادکنکی که دست هر بچه ای می بینم، فکر می کنم یکی از اوناست.
سرش را پایین انداخت.
گفتم: یا مثل بچه ای ام که از سر ذوق بستنی ای خریده و شوق خوردن داره. ولی متوجه می شه که بستنی هاش از رو قیف افتادن...
اشک از گوشه ی چشمهایش سرازیر شد. من نفهمیدم که این اشک های چه بود؟ ولی دلم می خواست باورشان کنم.
گفت: متاسفم... برای همه چیز، باور کن نمی خواستم اینطور تموم بشه!
ـ تموم؟ داد زدم. گفتم برای تو تموم شده ...
گفت: دوباره شروع نکن!
سکوت کردم. هنوزم دلم نمی آمد برنجانمش. با لحن مهربان تری گفتم:
ـ هنوز راه داره، برگرد!
نگاهی به عقب انداخت. انگار کسی منتظرش بود!!!
بعد با لحن قاطعی گفت: باید تموم می شد. چه اینجا و چه اونجا. چه دیروز و چه امروز.
گفتم: پس واسه ی چی اومدی؟
گفت: دشمنی تو نمی خوام. میخوام با هم فقط مث دو تا دوست باشیم. همین. ساده و بی ریا.
دلم گرفت. نمی دانم چرا. ولی دلم گرفت. زور می زدم که او را باور کنم. و باور کردم. مثل مادری که به آن بچه گفته باشد: «ناراحت نباش، یه بستنی دیگه برات می خرم!» ولی وقتی با دستهام گونه های خیسش را پاک کردم، سایه ای در کنارش لغزید. سایه ی یک غریبه. با عجله به ساعتش نگاه کرد.
ـ باید برم!
بغضم شکست. دلم پیچ رفت. دریازدگی ی لعنتی! اوغ زدم. با عجله پاکت آلوچه را از دستش قاپیده به طرف دهانم بردم، و برای اینکه او نبیند برگشتم و داخلش بالا آوردم.
آدم ها به من نگاه می کردند. وقتی خلاص شدم، رویم را برگرداندم به طرفش که عذر خواهی کنم. ولی اثری از او نبود. انگار در میان جمعیت گم شد.... و انگار این جمعیت همه آشنا بودند. همه جز او! و من انگار اینجا را می شناختم. درسته! این همان اسکله ای بود که من 6 ماه پیش ترکش کرده بودم.لعنتی! باید می دانستم که عوضی سوار شده ام. برگشتم که دوباره بلیط بخرم. پاکت آلوچه هنوز توی دستم بود. وقتی آنرا مچاله کرده، توی سطل آشغال اسکله انداختم، متوجه دستنوشته ای که روی پاکت بود شدم:
«دوستی و وفا».
دوباره اوغم گرفت. این دفعه از دریازدگی نبود...