امان از چی کنم چی نکنم ها...

این ماجرا می تونه برای هر کدوم از شما اتفاق بیافته، ازش ساده رد نشین!


گاهی آدم بین «چی کنم» ـ «چی نکنم»، «اینو بکنم»ـ «اونو نکنم ها» ش می مونه. حالا نه اینکه فکر کنید دارم از تصمیمات بزرگ و مهم زندگی حرف می زنم، نه. همین انتخاب های روزمره، معمولی رو می گم. همین هایی که ساده هستند و ما ساده  ازشون می گذریم. مثلا من یکی از اونهایی هستم که تا همین الانش هم، از «تصمیم و انتخاب» دیروزم خیلی راضی بودم: انتخاب اینکه با «قطار» می رفتم یا با «اتومبیل»؟ به همین سادگی. اما همه چیز به این سادگی که ما فکر می کنیم تموم نمیشه... می گید نه... دنبال کنید:
راستش دیروز ساعت 10 صبح باید به «کورس کامپیوتر» م تو اسلو می رسیدم. می دونستم که این کورس یه چیزی حدودای 6 ـ 7 ساعتی طول می کشه. و باید به اندازه همین مدت پول پارکینگ می دادم که خیلی بیشتر از پول بلیط قطارم می شد. بنابر این تصمیم گرفتم که «قطار» بگیرم. اما برای قطار گرفتن یه مشکل بود. فاصله ی خونه تا ایستگاه!  که پیاده 20 دقیقه و با اتومبیل همش چند دقیقه می شد.  با علم بر اینکه پارکینگ ایستگاه قطار شهر مجانی ست، تا ایستگاه رو با اتومبیل روندم. با خود فکر کب کردم که «قطار» می تونه انتخاب عاقلانه ای باشه. تا موقعی که ... متوجه شدم به دلیل تعمیر ریل آهن ها در تابستان، قطاری در کار نیست. اتوبوس هایی کنار هر کدوم از ایستگاه راه آهن ها پارک شده منتظر مسافر بودند. راستش این باعث تردید من در صحت «انتخاب» م شد. شاید بهتر بود با همون اتومبیل می رفتم.  ولی وقتی راننده اتوبوس در جواب سوال اینکه بلیط رو از کجا بخرم، توضیح داد که احتیاجی به این کار نیست، باد رضایت دوباره چهره ی منو نوازش داد.
ـ نه حالا بد نشد.
مجانی تا خود اسلو  رفتم.  پس حداقل 70 کرونم هم اینجا جلو افتادم. نه ... نه ... انگار بد انتخابی نبوده. موقع نزدیک شدن به اسلو ترافیک شدید اتومبیل ها رو می دیدم که قطار قطار پشت هم ایستادن. در حالیکه اتوبوس ما با سرعت از خط ویژه عبور می کرد. دیگه هیچ شکی نبود که انتخاب قطار یا اتوبوس بهترین بود.
اما وقتی به اسلو رسیدم، رگبار شدیدی گرفته بود. من یه لباس کاملا تابستونی به تن و فکر چتر رو هم نکرده بودم. تا محل «کورس» برسم،خیس آب شدم. دوباره به تردید افتادم. با خود گفتم: یعنی ارزش نداشت آدم روزش رو با چند کرون اضافی خوب نگه داره؟ مخصوصا که اولین روز کار من در این موسسه بود....
*
کورس که تموم شد، تصمیم گرفتم کمی خیابونای اسلو رو قدم بزنم. هوا خوب و آفتابی بود.  تو خیابون بطور اتفاقی با یکی از همشهری هام برخورد کردم. بچه محلم ... خدای من! از سر کار بر می گشت. آخرین بار یکسال پیش بود که او و خانواده اش پیشم اومده بودن. خوشحال شدیم. یه زنگی به همسرش زد و پچ پچی کرد و دستم رو گرفت و گفت دیگه اجازه نداری بهانه بگیری. امشب پیش منی! نه،آره ...نه، آرهبالاخره نتونستم تو روش واستم. گفت فقط باید یه چیزایی بخره.
ـ یه چیزایی؟

امان از این همشهری بازی!
عکس زیر، مرا در حال که در بیرون سنتر فروشگاه منتظر این همشهری هستم می بینید. این چهارمین توقف من در بیرون از فروشگاه ها بود و او هر بار می رفت و با دو سه تا پلاستیک برمی گشت.
هر چی گفتم بابا بسه... من که یه اتوبوس نیستم، همش یه نفرم، خندید و زیر بار نرفت.
تازه وقتی خونه رسیدم، خانمش یادش آورد که «تخم مرغ» رو فراموش کرده. بگذریم. شب مهمان اون، خانم و پسرش بودم. خیلی خوش گذشت. صحبت و خوش و بش و خاطرات بچه محل ها و خنده و کباب و عرق و خلاصه ...دلی از عزا در آوردیم.
براشون تعریف کردم که اگه با «قطار» نمی اومدم، چنین بساطی هم برقرار نمی شد. و از رضایت انتخابم برای اونها هم شرح دادم. همه به سلامتی «انتخاب» م خوردیم.  
***
موقع برگشت خیلی تعارف که بمونم. ولی باید می اومدم.... همشهری منو تا ایستگاه قطار رسوند. امامثل دیروز قطاری در کار نبود. باید سوار اتوبوس می شدیم. ولی اتوبوس نیم ساعتی معطل کرد. تازه باید بین راه اتوبوس رو تعویض می کردیم. اما این تعویض هم بدون معطلی انجام نشد. چون اتوبوس اسلو موقعی به مقصد تعویض رسید که ما اتوبوس شهرمان را از دست داده بودیم.  
ازخانم مامور خوشگل پرسیدم که اتوبوس بعدی کی می یاد؟
گفت: قبلی یه تازه رفته...
و هر ساعتی یکبار اتوبوس حرکت می کرد. بنابر این یک ساعت منتظر ماندم. این انتظار خسته م کرد. حالم گرفته شد. با خود فکر کردم که اگه با اتومبیل اومده بودم دیگه این گرفتاری ها نبود.  حالا دو ساعت می شد که تو راه بودم. راهی رو که همش 40 دقیقه با اتومبیل بود. بنابر این  از انتخابم در واقع پشیمان شدم.
*   
بالاخره اتوبوس به ایستگاه شهرمون رسید. و درست همونجا پیاده شدم که سوار شده بودم. به طرف اتومبیلم تو پارکینگ رفتم. هنوز تو «انتخاب» قطار و اتومبیل سرگردان بودم که هر چی دس تو جبیم کردم، سوئیچ اتومبیل رو پیدا نکردم. نه ... این دیگه بد شانسی یه... دوباره تموم جیب ها... و جیب های کیف لپ تاپ رو هم گشتم.  نه خیر. بدون شک سوئیچ اتومبیل را یا خونه ی همشهری م جاگذاشته یا که گم کرده بودم.  حالا دیگه انگار برق منو گرفته بود. به زمین و زمان فحش می دادم. حسابی دمق بودم. خدایا حالا چیکار کنم؟... خواستم زنگ بزنم به همشهری م و از اون سوال کنم. ولی از صبح شارژ تلفنم تموم شده بود. حتی امکان تماس با به تاکسی هم نبود که منو به خونه برسونه . چرا که به فکرم رسیده بود برم و سوئیچ زاپاس اتومبیلم رو از تو خونه بردارم... بنابر این پیاده راه افتادم. حالا دیگه داشتم یواش یواش از خودم عصبانی می شدم. از این انتخاب احمقانه م...
بعد از 20 دقیقه پیاده روی در حالیکه لپ تاپ و متعلقاتش روی دوشم سنگینی می کرد، به خونه رسیدم. ولی...  تازه یادم افتاد که من عادت دارم کلید خونه رو به خاطر اینکه گم نشه تو اتومبیل بذارم. بله درست فهمیدین. کلید تو ماشین بود، و سوئیچ هم تو خونه، به خشکی شانس ... حالا باید چیکار می کردم؟
برگشتم. همون راه رو.  دقیقا 20 دقیقه. باید به یه جایی زنگ می زدم. اما کجا؟ اصلا نمی دونستم که اینجور مواقع کجا باید زنگ می زدم. بعد فکر کردم من که تلفنم شارژ نداشت.

تقریبا همه چیزم به هم خورده بود. به فکرم رسید که شیشه ی بغل ماشین رو بشکنم. اما ترسیدم. همینو کم داشتیم که تو دور و بری ها راجع به ما «کله سیاه» ها اعتماد مضاعف ایجاد کنیم!! دوباره تموم ساک و شلوار و جیبم رو ریختم بیرون. بعد شروع کردم دور و بر ماشین پلکیدن و نگاه کردن. تموم درهارو از نظر گذروندوم، و تصمیم گرفتم که در کمال ناامیدی یه امتحانی کنم. دست انداختم به در اتومبیل... دیدم ... باز بود. عجب حماقتی ... چرا قبلا امتحان نکردم. مثل اینکه یادم رفته بود از اول ببندمش. امان از دست این حواس پرتیم. تا حالا چندین بار در ماشین رو باز گذاشته بودم. ولی هیچ وقت به اندازه ی امروزم از این حواس پرتی راضی نبودم...
...
ساعت نزدیک هشت شب بود که خودم را در خونه دیدم. از دست خودم خیلی عصبانی بودم. گفتم حتما باید این مطلب رو بنویسم که سبک بشم. تلفن رو تو شارژ گذاشتم و لپ تاپ رو از توی کیف بیرون آوردم که تایپ کنم. ناگهان ... فکر می کنین چه اتفاقی افتاد؟ ... سوئیچ اتومبیل از گوشه ی ساکش بیرون افتاد...

حالا بازم تو این فکرم؟ آیا باید «قطار» می گرفتم یا با «اتومبیل» می رفتم. شما اگه بودید چیکار می کردید؟
  

نظرات

  1. دوست گرامی‌! اینجاست که میگن " نون و پنیر با دل درد بعدش ، گرونتر از چلو کباب می‌شه!
    مهری

    پاسخحذف
  2. akhe adam mashin dshte bashe montazere bus mimone dige in karo nakoni :D
    Roya

    پاسخحذف
  3. شبیه این اتفاق شاید بارها برای ما هم پیش آمده باشه. فکر میکنم اکثر اوقات مقصر ما نیستیم چرا که وقایع بعد را نمی توانیم پیش بینی کنیم و وقتی درست نگاه میکنیم، می بینیم انتخاب ما در زمان خودش درست بوده. آیا ما می توانیم همه جوانب را در نظر بگیریم؟و به تمام آنچه که ممکن است اتفاق بیافتد فکر کنیم؟ در آن صورت بیش از حد محافظه کار نمیشویم؟ البته گاهی این انتخابها با بدبیاری هایی هم همراه میشوند. اون دیگه ....
    Faranak

    پاسخحذف
  4. مختار جان،خوندمش تا ته تهش...این به اون در،تازه شب قبل صفا ی کردی پدرم شبها،،،یه ۲ پیکی میخورد و معمولا وقتی کسانی‌ دورو برش بودند که میدید دارند زیاده روی میکن،،،پوزخندی میزد،میگفت حال کبکش خروس می‌خونه بذار بیبینم،فردو بهتون میگم،،،،!!!...تازه اون قسمت اتوبوس مجانی‌ ش یادت نره...این چرخه گردون چرخشو باید بزنه....اون اتفاقات بعدش هم یه جورایی برات خاطره میشن که با همیشه فرق میکنه و وقتی چند روز دیگه فکرشو بکنی‌،یه جوری آیی مضحک و خنده دارم هست....!!:))برای خودم پیش اومده که میگم:))
    Shahram

    پاسخحذف
  5. مختارجان همه رو خوندم دلم خیلی واسه ت سوخت ولی خوشم اومد که ماشالله خیلی صبوری خیلی ....
    Fereydon

    پاسخحذف
  6. تفاقات خارج از اختیار ما اتفاق می افتند..ولی چگونگی برخورد ما با آن حوادث دست ماست...ولی خودمانیم تقصیر اکثر آن اتفاقات به گردن خودت است...خبر تعمیر خطهای قطار را همه شنیده بودند...به آب و هوای نروژ هم که اعتمادی نیست...در ضمن به قسمتهای خوب آن فکر کن تا بقیه فراموشت شود...برای ما که درس

    پاسخحذف
  7. مختار جان همانطوری که دوستان نوشتند،همه اینها پیش میاد،عاشق هم همیشه گرفتار حواسپرتی هست،تو انتخابت درست بوده،اگر با ماشین می‌‌رفتی‌،شاید همشهری را نمی‌‌دیدی و یک شب خوبی‌ با همشهری نمی‌‌گذراندی...فقط برایت تجربهٔ شده که دائم کنترل کنی‌ که آیا کلیدت همراهت هست ؟
    Nahid

    پاسخحذف
  8. منو میگید فقط دوست داشتم قیافه شما رو در اون حال می دیدم!! ها ها ها . راسنی بعد از این همه کارهایی که کرده بودید هنوز وقتی خونه رسیدید ساعت 8 شب بود؟ اونطوری که تعریف کرده بودید فکر کردم بعد از نیمه شب رسیدید خونه!
    Meran

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!