۱۳۹۱/۴/۸

خوشبختی برای یه لحظه!


 همینکه سوار شدم و به طرف خونه استارت زدم، شروع شد لعنتی! می دونستم که بالاخره شروع می کنه ولی نه به این زودی. مثل خوره شروع کرد فکر و روحم رو خوردن. هر کاری می کردم که بهش فکر نکنم نمی شد. هیچ نفهمیدم ترافیک اسلو رو چطور روندم. انگار تمام وجودم رو در اختیار گرفته بود. خودم رو به صندلی ماشین فشار می دادم که به اون فکر نکنم، ولی فایده ای نداشت. انگار من برده ی او شده بودم و این او بود که در آن دقایق برای سرنوشت من تصمیم می گرفت. و اگه واقعا بر من غالب می شد؟ وای... با خود گفتم:
ـ ناسلامتی تو مردی ... پس کو اون اراده ت؟ پس کو اون مقاومت؟


 
سعی کردم به کارم فکر کنم. کار امروزم. آخه امروز اولین روز این کار جدیدم بود.  چقد به این کار علاقه مند بودم. و حالا ...
«البته که تو می تونی... بارها از این مشکل تونستی سربلند بیرون بیای... شاید در شرایطی به مراتب بدتر و حساس تر.مقاومت کن!... البته که می تونی...»

با سرعت هر چه تموم توی اتوبان می روندم. نصف راه رو اومده بودم. با خود گفتم:
ـ همش 20 دقیقه دیگه مونده ...
اما به نظر نمی اومد که بتونم مقاومت کنم. بعضی وقت بعضی چیزها خارج از خود آدم عمل می کنه... «بهتره همینجا نگه دارم...»
به دور و بر نگاه کردم. هوای تابستونی بود و درخت و سبزه ها همه جا رو گرفته بود. دلم می خواست برم به یکی از این باغات و داد بزنم : چی می خوای از جونم؟ ولم کن! اما ... اگه یکی می دیدچی؟ چی فکری می کرد... می گفت حتما اومدم دزدی ... نه نه ... این دیوونگی محث بود. منصرف شدم.  
ناچار با سرعت بیشتری ادامه دادم. تقریبا از همه ی اتومبیل ها تو اتوبان رد شده بودم. باید یه جوری خودم رو سرگرم می کردم. آخرین لحظه ها رو مرور کردم. چه اشتباهی از من سر زده بود؟ در چی زیاده روی کرده بودم؟ و آیا می تونم تو این شرایط زیاده روی کنم. نه ...
چند روز پیش تو فیس بوک زده بودن «کسی که گشنه س، یه لقمه نون، براش خوشبختی یه... کسی که تشنه س، یه جرعه آب براش خوشبختی یه...» و برای من الان، در این لحظه خوشبختی یه چیزی شبیه همین چیزهای کوچیک بود. بنظرم درسته ... آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است احتیاج است احتیاج! و اکنون این احتیاج سبب شده بود که من چشمم رو به روی لحظه های خوش و مثبت زندگی در اون لحظه ببندم. هیچی نبینم و فقط به اون فکر کنم. گمان کنم اگه زیباترین دختران دنیا هم در اون لحظه پیش من نشسته بودن، نمی تونستن رشته ی افکار منو به دست بگیرن...
تونل شهر درامن رو رد کردم.... خدایا ده دقیقه دیگه ...
راستش عادت نداشتم تو جاده ها بمونم. مثلا تو پمپ بنزین ها... کمکی نمی کرد. و تو این لحظه هیچ چیز نمی تونست به من کمک کنه ... هیچ چیز!
از پیچ های جاده به سرعت گذشتم.  تا حالا به این شدت به من فشار نیومده بود. بنظرم اون غلپ آخر رو بیخود خوردم. 
ـ وای وای وای ... مقاومت کن! آفرین! بالاخره این لحظه ها هم می گذره....
به خونه رسیدم. نوری در چشمانم برق زد. ولی اونقد بهم فشار اومده بود که برق رو نمی شد دید. به سرعت پیاده شدم. انگار معشوقی در انتظار من نشسته و منتظر دیدار من بود. نمی دونم چطور کلید رو انداختم تو در... چطور راه پله رو به بالا دوییدم... و چطور.... ؟
...
حالا کمی آروم گرفته بودم.... سبک ... سبک بال... دوباره به اون جمله ی فیس بوک فک کردم.
برای کسی که گشنه س، ... گشنه رو ولش ...یاد اون آخرین قلوپ دوغ افتادم. مطمئنا اون کارش رو کرده بود. نمی دونم شاید هم غذای رستوران کهنه بود. با همه فقط می تونم بگم که: برای کسی که اسهال داره، مستراح بالاترین خوشبختی یه!

 

۱۳۹۱/۴/۷

این عکس ها چه می گویند؟

خانم رخسانا از تریبونال 5 روزه ی لندن عکس هایی گرفته و در فیس بوک گذاشته، که واقعا درد اور است. وصیت نامه های زندانی های محکوم به اعدام، قبض پرداختی «پول گلوله»، و ... بعضی از این عکس ها خود حکایت بار هستند. احتیاج به توضیح من نیست. ولی برای من خود این حکایت ها سوال است. سوالی که جوابش از خود سوال آزار دهنده تر است. 
یکی از این ها وصیت نامه ی چند خطی ی متعلق به «ناهید محمدی» محکوم به اعدام در سال 60 است.

نوشته:
« به خانواده ام بگویم ناراحت نباشند. فرزند شما از تربیت شما سپاسگزار است. زندگی بسیار زیباست و با تغییر انسانها پیوسته متحول و زیباتر می گردد و شما شاهد زیبای های بیکران زندگی خواهید بود....... من نخواهم بود اما دیگران از قول ما خواهند .....»
نمی دانم چه قرار بود این جمله را تکمیل کند؟ احتمالا ناهید یا هر زندانی ی محکوم به مرگ دیگر اجازه نداشته است بیشتر از این چیزی بنویسد. اما می بینیم که ناهید با زندگی به استقبال مرگ می شتابد. از همین چند خط بر می آید که این انسان به زندگی امیدوار می باشد. گفته «با تغییر انسانها پیوسته ـ زندگی ـ متحول و زیباتر می گردد... » گویا ایشان خیلی هم به «ما» آیندگان امیدوار بوده. گفته او نخواهد بود اما دیگران از قول ما خواهند ... شاید «خواهند دید»، یا «فهمید» یا «خواهند بیدار شد» یا چه می دانم؟ ما چه قرار است از قول این زندانی محکوم به اعدام ببینیم یا بگوییم؟ 
***
هفته ی پیش روزنامه اینترنتی
Nettavis از قول وزارت خارجه نروژ می نویسد که فقط از ماه مه ـ اردیبهشت ـ  به اینور 40 حکم اعدام در ایران تایید و اجرا شده است. این روزنامه همچنین عکس هایی از صحنه های اعدام در ایران منتشر کرده که در آن بچه ها هم شاهد این صحنه های خشن و وحشتناک بوده اند. سر تیتر این روزنامه ی اینترنتی چنین بود: Dette barnet ser på en henrettelse (این بچه شاهد صحنه ی اعدام است). در حالیکه در نروژ بچه ها اجازه ی دیدن فیلم آکشن خشن، یا صحنه های خشونت بار ندارند.  برای دیدن فیلم ها باید شرایط سنی در نظر گرفته شود.  
 

 آیا واقعا اعدام دارد به سنت و فرهنگ تبدیل می شود؟ آیا مرگ دیگران موجب تفریح بعضی دیگر شده است؟ آیا این مردمان چنین به دریوزگی افتاده اند که همپای قصابان به تماشا و تایید این عمل می نشینند؟ این عکس ها به شما چه می گوید؟ این جوان ها که با شتاب خود را به بالای تیرک چراغ برق رسانده اند دنبال چه هستند؟


در همین رابطه حکایت دردناکی را بخوانید: ساکش را دادند ولی خودش را نه!

۱۳۹۱/۴/۶

امان از چی کنم چی نکنم ها...

این ماجرا می تونه برای هر کدوم از شما اتفاق بیافته، ازش ساده رد نشین!


گاهی آدم بین «چی کنم» ـ «چی نکنم»، «اینو بکنم»ـ «اونو نکنم ها» ش می مونه. حالا نه اینکه فکر کنید دارم از تصمیمات بزرگ و مهم زندگی حرف می زنم، نه. همین انتخاب های روزمره، معمولی رو می گم. همین هایی که ساده هستند و ما ساده  ازشون می گذریم. مثلا من یکی از اونهایی هستم که تا همین الانش هم، از «تصمیم و انتخاب» دیروزم خیلی راضی بودم: انتخاب اینکه با «قطار» می رفتم یا با «اتومبیل»؟ به همین سادگی. اما همه چیز به این سادگی که ما فکر می کنیم تموم نمیشه... می گید نه... دنبال کنید:
راستش دیروز ساعت 10 صبح باید به «کورس کامپیوتر» م تو اسلو می رسیدم. می دونستم که این کورس یه چیزی حدودای 6 ـ 7 ساعتی طول می کشه. و باید به اندازه همین مدت پول پارکینگ می دادم که خیلی بیشتر از پول بلیط قطارم می شد. بنابر این تصمیم گرفتم که «قطار» بگیرم. اما برای قطار گرفتن یه مشکل بود. فاصله ی خونه تا ایستگاه!  که پیاده 20 دقیقه و با اتومبیل همش چند دقیقه می شد.  با علم بر اینکه پارکینگ ایستگاه قطار شهر مجانی ست، تا ایستگاه رو با اتومبیل روندم. با خود فکر کب کردم که «قطار» می تونه انتخاب عاقلانه ای باشه. تا موقعی که ... متوجه شدم به دلیل تعمیر ریل آهن ها در تابستان، قطاری در کار نیست. اتوبوس هایی کنار هر کدوم از ایستگاه راه آهن ها پارک شده منتظر مسافر بودند. راستش این باعث تردید من در صحت «انتخاب» م شد. شاید بهتر بود با همون اتومبیل می رفتم.  ولی وقتی راننده اتوبوس در جواب سوال اینکه بلیط رو از کجا بخرم، توضیح داد که احتیاجی به این کار نیست، باد رضایت دوباره چهره ی منو نوازش داد.
ـ نه حالا بد نشد.
مجانی تا خود اسلو  رفتم.  پس حداقل 70 کرونم هم اینجا جلو افتادم. نه ... نه ... انگار بد انتخابی نبوده. موقع نزدیک شدن به اسلو ترافیک شدید اتومبیل ها رو می دیدم که قطار قطار پشت هم ایستادن. در حالیکه اتوبوس ما با سرعت از خط ویژه عبور می کرد. دیگه هیچ شکی نبود که انتخاب قطار یا اتوبوس بهترین بود.
اما وقتی به اسلو رسیدم، رگبار شدیدی گرفته بود. من یه لباس کاملا تابستونی به تن و فکر چتر رو هم نکرده بودم. تا محل «کورس» برسم،خیس آب شدم. دوباره به تردید افتادم. با خود گفتم: یعنی ارزش نداشت آدم روزش رو با چند کرون اضافی خوب نگه داره؟ مخصوصا که اولین روز کار من در این موسسه بود....
*
کورس که تموم شد، تصمیم گرفتم کمی خیابونای اسلو رو قدم بزنم. هوا خوب و آفتابی بود.  تو خیابون بطور اتفاقی با یکی از همشهری هام برخورد کردم. بچه محلم ... خدای من! از سر کار بر می گشت. آخرین بار یکسال پیش بود که او و خانواده اش پیشم اومده بودن. خوشحال شدیم. یه زنگی به همسرش زد و پچ پچی کرد و دستم رو گرفت و گفت دیگه اجازه نداری بهانه بگیری. امشب پیش منی! نه،آره ...نه، آرهبالاخره نتونستم تو روش واستم. گفت فقط باید یه چیزایی بخره.
ـ یه چیزایی؟

امان از این همشهری بازی!
عکس زیر، مرا در حال که در بیرون سنتر فروشگاه منتظر این همشهری هستم می بینید. این چهارمین توقف من در بیرون از فروشگاه ها بود و او هر بار می رفت و با دو سه تا پلاستیک برمی گشت.
هر چی گفتم بابا بسه... من که یه اتوبوس نیستم، همش یه نفرم، خندید و زیر بار نرفت.
تازه وقتی خونه رسیدم، خانمش یادش آورد که «تخم مرغ» رو فراموش کرده. بگذریم. شب مهمان اون، خانم و پسرش بودم. خیلی خوش گذشت. صحبت و خوش و بش و خاطرات بچه محل ها و خنده و کباب و عرق و خلاصه ...دلی از عزا در آوردیم.
براشون تعریف کردم که اگه با «قطار» نمی اومدم، چنین بساطی هم برقرار نمی شد. و از رضایت انتخابم برای اونها هم شرح دادم. همه به سلامتی «انتخاب» م خوردیم.  
***
موقع برگشت خیلی تعارف که بمونم. ولی باید می اومدم.... همشهری منو تا ایستگاه قطار رسوند. امامثل دیروز قطاری در کار نبود. باید سوار اتوبوس می شدیم. ولی اتوبوس نیم ساعتی معطل کرد. تازه باید بین راه اتوبوس رو تعویض می کردیم. اما این تعویض هم بدون معطلی انجام نشد. چون اتوبوس اسلو موقعی به مقصد تعویض رسید که ما اتوبوس شهرمان را از دست داده بودیم.  
ازخانم مامور خوشگل پرسیدم که اتوبوس بعدی کی می یاد؟
گفت: قبلی یه تازه رفته...
و هر ساعتی یکبار اتوبوس حرکت می کرد. بنابر این یک ساعت منتظر ماندم. این انتظار خسته م کرد. حالم گرفته شد. با خود فکر کردم که اگه با اتومبیل اومده بودم دیگه این گرفتاری ها نبود.  حالا دو ساعت می شد که تو راه بودم. راهی رو که همش 40 دقیقه با اتومبیل بود. بنابر این  از انتخابم در واقع پشیمان شدم.
*   
بالاخره اتوبوس به ایستگاه شهرمون رسید. و درست همونجا پیاده شدم که سوار شده بودم. به طرف اتومبیلم تو پارکینگ رفتم. هنوز تو «انتخاب» قطار و اتومبیل سرگردان بودم که هر چی دس تو جبیم کردم، سوئیچ اتومبیل رو پیدا نکردم. نه ... این دیگه بد شانسی یه... دوباره تموم جیب ها... و جیب های کیف لپ تاپ رو هم گشتم.  نه خیر. بدون شک سوئیچ اتومبیل را یا خونه ی همشهری م جاگذاشته یا که گم کرده بودم.  حالا دیگه انگار برق منو گرفته بود. به زمین و زمان فحش می دادم. حسابی دمق بودم. خدایا حالا چیکار کنم؟... خواستم زنگ بزنم به همشهری م و از اون سوال کنم. ولی از صبح شارژ تلفنم تموم شده بود. حتی امکان تماس با به تاکسی هم نبود که منو به خونه برسونه . چرا که به فکرم رسیده بود برم و سوئیچ زاپاس اتومبیلم رو از تو خونه بردارم... بنابر این پیاده راه افتادم. حالا دیگه داشتم یواش یواش از خودم عصبانی می شدم. از این انتخاب احمقانه م...
بعد از 20 دقیقه پیاده روی در حالیکه لپ تاپ و متعلقاتش روی دوشم سنگینی می کرد، به خونه رسیدم. ولی...  تازه یادم افتاد که من عادت دارم کلید خونه رو به خاطر اینکه گم نشه تو اتومبیل بذارم. بله درست فهمیدین. کلید تو ماشین بود، و سوئیچ هم تو خونه، به خشکی شانس ... حالا باید چیکار می کردم؟
برگشتم. همون راه رو.  دقیقا 20 دقیقه. باید به یه جایی زنگ می زدم. اما کجا؟ اصلا نمی دونستم که اینجور مواقع کجا باید زنگ می زدم. بعد فکر کردم من که تلفنم شارژ نداشت.

تقریبا همه چیزم به هم خورده بود. به فکرم رسید که شیشه ی بغل ماشین رو بشکنم. اما ترسیدم. همینو کم داشتیم که تو دور و بری ها راجع به ما «کله سیاه» ها اعتماد مضاعف ایجاد کنیم!! دوباره تموم ساک و شلوار و جیبم رو ریختم بیرون. بعد شروع کردم دور و بر ماشین پلکیدن و نگاه کردن. تموم درهارو از نظر گذروندوم، و تصمیم گرفتم که در کمال ناامیدی یه امتحانی کنم. دست انداختم به در اتومبیل... دیدم ... باز بود. عجب حماقتی ... چرا قبلا امتحان نکردم. مثل اینکه یادم رفته بود از اول ببندمش. امان از دست این حواس پرتیم. تا حالا چندین بار در ماشین رو باز گذاشته بودم. ولی هیچ وقت به اندازه ی امروزم از این حواس پرتی راضی نبودم...
...
ساعت نزدیک هشت شب بود که خودم را در خونه دیدم. از دست خودم خیلی عصبانی بودم. گفتم حتما باید این مطلب رو بنویسم که سبک بشم. تلفن رو تو شارژ گذاشتم و لپ تاپ رو از توی کیف بیرون آوردم که تایپ کنم. ناگهان ... فکر می کنین چه اتفاقی افتاد؟ ... سوئیچ اتومبیل از گوشه ی ساکش بیرون افتاد...

حالا بازم تو این فکرم؟ آیا باید «قطار» می گرفتم یا با «اتومبیل» می رفتم. شما اگه بودید چیکار می کردید؟
  

۱۳۹۱/۴/۴

و تابستون ....


فصل کار تموم شد و بالاخره تابستون بر در ما کوبید.... بچه ها در آخرین روز مدرسه آواز خوندند و با شادی به سوی خونه هاشون رفتند. همه می دونستند که دیگه «فردا» مدرسه ای نخواهد بود. و چقد هم ذوق می کردند. کریستوفر یکی از شاگردهام برا بقیه تعریف می کرد که قراره تعطیلات برن نیویورک. آننا اینا قرار بود به ایتالیا برن... الیزابت همکارم قراره با دوست پسرش به جزایر هاوایی برن. و ما مونده بودیم و «یاوان پیلو شور بالیق!»
و من تا اومدم دلتنگی هام رو اندازه بگیرم، اونقد بزرگ شده بود که بی خیال شدم... به خودم گفتم: دیدی بالاخره گذشت. و گذشته بود. حالا می دونم که اگه بازم به فکر اندازه گیری باشم، تابستون هم به همون ترتیب می یاد و می گذره...  
و مطلبی در این رابطه:


۱۳۹۱/۴/۱

ما نشستیم و تماشا کردیم

1

راستش بهش حسودیم می شد. گفتم: پسر چطور می تونی این همه شعر رو از بر باشی؟ از کجا می یاری؟
و این در حالی بود که او گاهی تا ساعت ها، دقیقا تا ساعت ها می توانست بی وقفه از حافظ و مولانا و سعدی شعر و غزل بخواند، و تنبک بزند...
من او را تا این حد شاد ندیده بودم. در واقع شادی و لذت با هم بودن در نزد او اندازه نمی شناخت. و از اینکه هر کدام از ما برادر و خواهر ها در گوشه ای از دنیا متفرق افتاده بودیم شاکی بود. به خاطر همین نقشه می کشید که این فاصله را کمتر کند. به فکر راه اندازی ی پروژه ی «هشت بهشت» ش بود. خنده ام گرفت. به نیت «هشت برادر و خواهر» ی که بودیم، این اسم رو انتخاب کرده بود. گفت سالی یکبار دور هم جمع می شویم و کیف می کنیم. نقشه اش این بود که مکانی را در یکی از کشورها بخریم، و هر ساله آنجا جمع شویم.
 آنروز عصر تابستان یکی از زیباترین روزهای زندگی در «غربت» بود. همه ی ما از دور و نزدیک آمده و در سوئد جمع شده بودیم. عروسی خواهر زاده بود. همه حضور داشتیم، جز پدر که او دیگر نبود. ولی ما نبودش را حس نمی کردیم...  زدیم، رقصیدیم و شادی را با گوشت و استخوان دوره کردیم.... ناگهان «او»  به طرف مادر آمد، دستش را گرفت و بالای پله ای که همه می توانستند آنها را ببینند، برد. و در آنجا در حالیکه دستانش را روی شانه های مادر انداخته بود نطق غرایی در مقام او کرد.
برای چند دقیقه سکوت بر فضایی که درست تا چند دقیقه پیش سرشار از رقص و شادی بود حکمفرما شد.
گفت: مادر یعنی همه چیز! گفت: مادر یعنی همه ی ما... گفت: مادر همینی است که کنار من ایستاده و عمرش را برای ما گذاشته است. گفت: و حالا باید ما هم وقتی برای او بگذاریم. گفت... و گفت ... و مادر در حالیکه با ذوق پسر ته تغاری اش را در بغل فشرده بود، عین بچه ها به حرفهایش گوش می داد. سپس اشک هایش را پاک کرد و او را بوسید.
ابن نطق «مهرداد» آنقدر قشنگ و دلنشین بود که همه را با خودش برد. حالا اشک در گوشه گوشه ی  چشمان حضار حلقه زده بود. حالا همه به یاد مادر هایشان بودند. 

 سالها بود که ما همه نتوانسته بودیم  یکجا جمع شویم. برای همه ممکن نمی شد. و او «مهرداد» ... شاه مهره ی این جمع بود.

***
2
هیچکس فکرش را هم نمی کرد که بعد از گذشت یکسال از آن اوقات خوش، چنین غم بر ما سایه افکند. همه ی «هشت بهشتی» ها جمع شدیم، ولی برای وداع ... و این یکی، یکی از تلخ ترین دور هم بودن ها بود. سالن مملو از جمعیت بود. برای آخرین وداع با خواهر نازینم آمده بودند. خواهری که سرطان مغلوبش کرده بود. مهرداد پشت میکروفن قرار گرفت و در حالیکه صدایش از بغض می لرزید نطقش را با این شعر از شفیعی کدکنی شروع کرد:



به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا 
هوس سفر نداری 
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما 
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین  شتابان؟ 
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم 
سفرت به خیر! اما تو و دوستی خدا را 
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی 
به شکوفه ها به باران 
برسان سلام ما را... 

مثل همیشه نطق زیبایی کرد. سپس آرام  مرا با پیانویم که پیش در آمدی در مایه شور بود همراهی کرد. ... 

وقتی از سر خاک خواهر برگشتیم، در یکی از خیابان های روتردام بودیم که گفت:
ـ عجب مراسمی بود!
انگار از عروسی حرف می زد. و راست می گفت. عین عروسی برنامه چیده بودیم. تمرین کرده بودیم. ولی اما حالا از «هشت بهشت» او یکی کم شده بود.  
ـ دوست دارم من هم مُردم یه همچی مراسمی بگیرید.
نگاهش کردم... نباید این حرف را می زد. تنها چیزی که در او وسعت داشت زندگی بود و امید...


***
3
... در سالن قبرستان یکی از محله های تورنتو بودیم. و باز همه جمع بودند ... وقتی پشت میکروفن قرار گرفتم، دست و پایم را گم کردم. تا حالا من در مراسم سوگواری سخنرانی نکرده بودم. تازه فهمیدم که او چه مسئولیت سنگینی را همیشه به عهده می گرفت. کاش هرگز چنین مسئولیتی به گردنم نمی افتاد. کاش هرگز این لحظه را تجربه نمی کردم.
و من در حالیکه صدایم می لرزید، خواندم:
رازقی پر پر شد
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستیم و تماشا کردیم.
سالن مملو از جمعیت بود. و من باورم نمی شد که امروز داشتم در سوگ «او» سخن می گفتم، برادر نازنینم... «مهرداد» ... نه باورم نمی شد که سرطان توانست درعرض همین مدت کوتاه او را نیز مغلوب کند و...  یکی دیگر از «هشت بهشتی» های ما کم شده بود... اصلا صاحب «هشت بهشتی»ها کم شده بود.


ــــــــــــــــــــ

۱۳۹۱/۳/۲۸

ما و دغدغه ی «خود» بودن


چندی پیش فیلم «سرگذشت غریب بن جامین باتن» از تلویزیون پخش شد و فرصتی شد تا این فیلم زیبا را یکبار دیگر ببینم. شاید خیلی از شماها این فیلم را دیده اید. شخصیت اصلی فیلم را «برات پیت» بازی می کند. و داستان فیلم، فلش بکی است از گفتگوی زنی (کیت بلاتشت) با تنها دخترش در بیمارستان. او که اولین معشوقه ی بن جامین بوده است در آخرین روزهای زندگی اش واقعیاتی را برای دخترش به زبان می آورد که ناگفته مانده بود.
سرگذشت بن جامین واقعا سرگذشتی عجیب و متفاوت با دیگران است. خلاصه ی داستان اینکه بن جامین مردی است که «عمر» خود را به صورت وارونه یا بر عکس تجربه می کند. او موقعی که بدنیا می آید مادرش را از دست می دهد، و پدرش به خاطر اینکه او زشت و بدقیافه و بد شگون بوده، او را از سرش رفع می کند. یک خانواده ی فقیر او را پیدا کرده و از او نگه داری می کند. خیلی زود تماشاگر فیلم پی می برد که این کودک زشت و بدترکیب «پیر» است. و در طی داستان رفته رفته جوان و جوان تر می شود، تا اینکه به کودکی رسیده  و بالاخره می میمیرد. به عبارتی بن جامین زندگی و عمر خود را از پیری به کودکی تجربه می کند.... داستانی عجیب، باور نکردنی، اما قابل تعمق. فیلمی که انسان را با خودش می برد.

قاعدتا نکات زیادی در این فیلم پیدا می شود که می شود بدان پرداخت، اما قصد من شرح و یا نقد آنها نیست. من به فراخور سلیقه ی خود به یک صحنه از این فیلم اشاره می کنم که برایم آموزنده تر بود. در این سکانس خانمی به بن جامین درس پیانو می دهد. بن جامین قادر نیست که آن قطعه را خوب بنوازد و خیلی زود از کوره در می رود.  معلم موزیک او را آرام کرده به او می گوید: «مهم نیست که چقدر خوب می نوازی، مهم این است که چقدر از نواختن لذت می بری.» 



و من ... 
برای من که موسیقی بخش مهمی از زندگی من بوده، این گفته بسیار ملموس است. من با این جمله خیلی زندگی کرده ام. همیشه از این قاعده بدون آنکه آنرا به این صورت «فرم» داده باشم، پیروی کرده و همیشه بیشتر از دیگران از موسیقی خود، لذت برده ام. از خود می پرسم که چرا چنین بوده است؟ چرا من لذت برده ام؟ به یک دلیل خیلی ساده : من هیچوقت نخواسته ام جای کس دیگری باشم. تقلید نکرده ام. من موقع نواختن «خود» بوده ام، خود. بعد از گذشت سالها هنوز موقعی که می نوازم چشمانم را می بندم. و به این طریق به اعماق دلم سرک می کشم. فارغ از آنکه چه کسانی در حضورم باشند. مطمئن هستم که وقتی من لذت می برم، آنها نیز چنین خواهند کرد. اما من برای اینکه دیگران از موسیقی ام لذت ببرند، موسیقی نزده ام! نه. این یک واقعیت مسلم است. من برای اینکه موسیقی مرا به خود، به ضمیر خود رجعت می دهد، موسیقی زده ام....  

حالا می خواهم این قاعده را به «زندگی» تعمیم دهم: مهم نیست که خوب زندگی می کنیم یا نه، مهم این است که چقدر از زندگی لذت می بریم. از زندگی، از عشق، از موسیقی، دوستی، لحظه ها و خلاصه از هر چیزی که در دور و برمان اتفاق می افتد. اما چطور این امکان پذیر است؟  جوابش را آن بالا در رابطه با موسیقی گرفتیم. قبل از هر چیز باید «خود» باشیم. «خودمان». سعی نکنیم جای کس دیگری بنشینیم یا باشیم. و این کار به سادگی و با شعار دادن ممکن نمی باشد. برای  این «خودبودن» باید یکبار برای همه ی عمر با یک چیز تسویه حساب کنیم: قضاوت دیگران! چرا که به خوبی می دانیم این قضاوت ها همیشه وجود داشته و دارد. آدمها با قضاوت و پیش داوری هایشان بدنیا می آیند. و رفتار هر کدام از ما برای عوض کردن این قضاوت ها تعیین کننده نیست. اندرون این آدمها، شخصیت آنها دست ما نیست. من نمی توانیم و نمی خواهیم چنین آدمهایی را عوض کنیم. ولی می توانیم خود را عوض کنیم. نباید به این پیش داوری ها میدان داد.  نباید اجازه دهیم که پیش داوری های دیگران رفتار ما را تعیین کند.  اگر ما این پیش قضاوت ها را مد نظر بگیریم، آنها بیشتر حقانیت پیدا می کنند. یعنی اینکه ما به آنها بیشتر  بال و پر می دهیم.  ما نباید از نگاه دیگران به خود نگاه کنیم. از نگاه آنها و بنا به «خوش آمد» ها و «نیامد» هایشان خود را تعریف کنیم. تلاش ما باید این باشد: آنطور باشیم که هستیم، نه آنطور که قرار است دیگران ما را تعریف کنند. عین موسیقی. در هنگام نواختن هرگز کسی به من نگفته است که چه قطعه ای را بنوازم. نه ... من خود معین کرده ام. من خود تعریف کرده ام که چه می نوازم و چطور. دیگران و شنوندگان توانسته و می توانند قضاوت کنند که من خوب می زنم یا بد، ولی من به خاطر این قضاوت ها از لذتی که می توانسته ام از آن ببرم غفلت نکرده ام.  من خود را در این دنیا غرق می کنم، و قضاوت دیگران را به کنار می اندازم... و این فرمول ساده ای بوده است که از تجربه موسیقی می تواند به زندگی روزمره هم تسری پیدا کند.
*
راستش این روزها من هم مثل هر آدم دیگری دارم تجربیات جدیدی را در زندگی مزه مزه می کنم. یکی از این تجربه ها آشنایی و شناخت دیگران است. چرا که بدون این شناخت امکان ایجاد رابطه ی معقول و منطقی با هر کدام از آنها امکان ناپذیر است. مخصوصا ایجاد یک رابطه ی عاطفی و پایدار! ولی بحث بر سر این است که این کاری ست بس دشوار. باید اعتراف کنم که این شناخت تاحدی غیر ممکن شده است. و من از این کار عاجز مانده ام. چرا که اولین چیزی که این آدمها نبوده اند، «خودشان» است. آنها خودشان را تعریف نکرده اند، یا از ارائه ی یک تعریف مستقل از خود غفلت کرده اند و از نگاه دیگران به خود می نگرند. از این رو شناختنشان دشوار است. آنها از خود دور شده اند. آنها  بیش از آنکه دیگران مواظب آنها باشد، خود موظب خود هستند. و همچون سانسورگری ماهر، قیچی را برداشته و خود را از لذت هایی که می توانند در این رابطه ها داشته باشند، محروم کرده اند. برای این عده مهم بوده و هست که دیگران چطور به آنها نگاه و چطور در موردشان قضاوت می کنند. این آدمها انگار به خاطر قضاوت دیگران زندگی کرده و می کنند.گاهی این قضاوت چنان حاکم بر رفتار آنها بوده است که به دغدغه ی اصلی زندگی آنها تبدیل شده است:  

ـ چه بپوشم که حرفی پشتم سرم نباشد؟ 

ـ کجا و چگونه برم که کسی مرا نبیند؟  

ـ چی بنوشم که نگن طرف پاتیل است؟
ـ چطور برقصم که برداشت بدی نشود؟  
و هزاران سوال اینچنینی.  
 بنابر این در رفتارهای عادی زندگی همیشه «این دیگران غایب»  هستند که به آنها می گویند چه بکنند. به عبارتی پروفایل این آدمها را دیگران رقم می زنند. عجیب این که وقتی پای صحبت این آدمها می نشینی از همین قضاوت ها در عذاب و شکایت هستند. ولی هرگز خود را از آن رها نکرده اند. و این موقعی دشوار تر می شود که هر کدام از این آدمها به مدعیانی نیز تبدیل شوند. آنها دوست دارند دیگران نیز از این پیش داوری ها بترسانند. 

روزی یکی از اینها طی نصیحت دوستانه ای به من گفت: اشتباه می کنی همه چیز را می ریزی بیرون! اشتباه می کنی خیلی راحت به دیگران اعتماد می کنی...
 گفتم ایراد کار در چیست؟

گفت: هنوز تازه نفسی. بزودی خواهی فهمید که چه ضربه هایی از این آدمها خواهی خورد.

اما این آدمها قبل از آنکه « آن آدمها» ضربه ای به آنها وارد کنند، خود ضربه ی کاری را به خود زده اند: مخدوش کردن هویت خود. آنها خیلی از خودشان فاصله گرفته اند. و از این رو شناخت آنها مشکل شده است. 
با همه برای خود بودن باید تلاش کرد. این کلیدی است که می توانیم از زندگی لذت ببریم. و نصیحت دوستانه ی من هم این است:
در ره منزل لیلی چه خطرهاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در همین رابطه بخوانید:
ما ایرانی ها و پیش قضاوت هایمان 1
ما ایرانی ها و پیش قضاوت هایمان 2  

۱۳۹۱/۳/۲۴

به سلامتی اراده ام!

چندی پیش به دلیل شروع امتحانات، اراده کردم که برای مدتی وارد فیس بوک نشوم. شاید کسی باور نکند. ولی چنین شد. بر درب حجره ی فیس بوک خود نوشتم:
«بزودی بر می گردم»
دوستان عزیز و ارجمند فیس بوک
با کمال تاسف و به دلیل شروع امتحان ناقابل اینجانب، و مشغولیت شدید این حقیر با درس که سرمایه ی جاودانی است، از ابراز و اظهار و درج هر گونه نظر، کامنت، و عوامل زیر مجموعه از قبیل لایک زدن، آدمک خندان یا غمگین فرستادن در فیس بوک معذور بوده، به عبارتی حجره ی این بنده تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد. ولی تابلوی «بزودی بر می گردم» را حتما روی درب آن می بینید.
بی رحمت اصرار نفرمایید ـ حتی شما
(آقایان که به هیچ وجه مزاحم نشوند) 
اما انگار این اطلاعیه ما زیاد از طرف دوستان ما مورد «جدیت» قرار نگرفت. این در حالی بود که من کاملا مصمم بودم، و بعد از 5 ساعت مقاومت نفس گیر در برابر این وسوسه ی شیطانی، یاد این حکایت پدرم افتادم:
پدر وقتی از خاطرات زمان جوانی اش تعریف می کرد، از مرد ی به نام «وارطان» خیلی زیاد یاد می کرد.  این آقای وارطان مهاجر ارمنی از شوروی بود و در غازیان زندگی می کرد. و در همانجا در شیلات هم کار و بعد از سالها گیلکی را با لهجه ی غلیظ ارمنی حرف می زد. اما وارطان یک مشکل بزرگ داشت: و آن علاقه ی شدید او به مشروب بود. تو بخوان دائم الخمر! تمام مشروب فروشی های غازیان و انزلی ایشان را می شناختند. او مشتری دائم آنها بود.
پدر می گفت بخاطر این، کارش را در چند جا از دست داد. از این رو  از اینور و آنور بر او فشار می آوردند که مشروب را ترک کند. اما وارطان هر روز، امروز و فردا می کرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت ارده اش را امتحان کند. وقتی آخر شب، آخرین شات «عرق مخصوص» را در  ته گلویش خالی کرد، و زیتون را در دهانش گذاشت، با خود گفت:
ـ جان وارطان این دیگه آخری شه. مرد و مردانه!

فردا صبح وقتی وارطان از خواب بیدار شد، سرش هنوز گیج می کرد. صبحانه را نخورده، طبق عادت هر روز دنبال شیشه ی عرقش راه افتاد. اما پیدایش نکرد. و به روسی زیر لب غرولند کنان فحش داد:
ـ یوپتی پوی مات!
ебет матьـ  
و یادش آمد که امروز روز جدیدی در زندگی ش است. با خودش گفت:
ـ جان وارطان! امروز باید به خودت ثابت کنی که چقدر مردی.
در نتیجه لباس تر و تمیزش رو پوشید تا «مرد و مردانه» سر کارش رود. محل کار وارطان در شیلات غازیان بود. و او متاسفانه باید از روبروی یک چند تایی «عرق فروشی» و کافه ی محل می گذشت تا به محل کارش می رسید. اما خیالی نبود. به نظر می آمد وارطان امروز خیلی با وارطان روزهای قبل فرق کرده بود.
هنوز از اولین عرق فروشی رد شده ـ نشده، دست و پایش لرزید. وسوسه های شیطانی به سراغش آمد:
ـ امروز روز توست وارطان! بفرما یک استکان اول صبحی بزن تا شنگول شوی و زندگی به نظرت زیبا آید.
اما وارطان مصمم  بود. کافه چی که تازه داشت صندلی ها را جابجا می کرد، متوجه ی وارطان شد. و عدم ورود او باعث تعجبش. با صدای بلند به روسی سلام کرد:
ـ ایزدراتسی وارطان!
و وارطان با خونسردی تمام جواب داد:
ـ ایزدرادسی... ایزدراتسی.
ـ بفرما وارطان!
ـ نه امروز نه. و راهش گرفت و رفت. این اولین عادت شکنی او بود. و کافه چی با تعجب وارطان را با چشم تعقیب کرد و  باورش نشد.
ـ آفرین بر اراده ت وارطان! امروز از اون روزهایی یه که باید به ارادت آفرین بگی.
در حالیکه وارطان با خودش حرف می زد، راهش را ادامه داد. اما هنوز چند قدمی دیگر رد نشده بود که «عرق فروشی» دوم هر روزه اش سر راه سبز شد. وارطان کراوات نازکش را تابی داد و با خود گفت:
ـ نه نه وارطان! قوی باش. امروز از اون روزهایی ست که باید اراده ات را امتحان کنی. باور کن تو می تونی. تو که دائم الخمر نیستی. فقط کمی به مشروب علاقه داری. حالا همه باید بدونند که وارطان انسانی دیگر شده ...  و خلاصه آهسته از آنجا رد شد.
کافه چی با حیرت و تعجب وارطان را نظاره کرد. او هم باورش نیامد که این آقا وارطان بود.

... 
وارطان خیلی از خودش راضی بود. تقریبا به محل کارش رسیده بود. بعد از آخرین پیچ دروازه ی شیلات قرار داشت.  او  پنجمین  و آخرین عرق فروشی غازیان را هم رد کرد، بدون آنکه وسوسه های شیطانی حریفش شده باشند. بدون اینکه او وارد عرق فروشی شده  و شات روزانه اش را خورده باشد.
ـ واقعا آفرین به این اراده ات وارطان! گفتم که می تونی!
وارطان در حالیکه غرق در غرور و شادی بود وارد محوطه ی شیلات می شد. او سر حال و خوشحال به طرف دفتر کارش رفت. امروز بالاخره او توانسته بود اراده اش را عملی کند. و اولین بار بود که «تلو تلو نخورده»  راهی دفترش می شد. کارکنان و همکاران دور و بر او با تعجب به واطان نگاه کرده و با لبخند به او سلام می کردند. اما وارطان باید بیشتر به خودش توجه می کرد:
ـ واقعا وارطان تو آفرین نداری؟ واقعا تو تشویق نداری؟ با این اراده ات؟
بدین ترتیب وارطان به خودش و اراده اش ایمان آورد. قبل از دفتر کار وارطان، کلوپ شیلات، درست سمت راست او قرار داشت. او دم در کلوپ ایستاد. حالا می توانست قیافه تمام قد خود را در انعکاس شیشه ی بزرگ ورودی ورودی کلوپ تماشا کند. امروز چه کراوات به او می آمد. او واقعا یک جنتلمن تمام عیار شده بود. و حق داشت که به افتخار این اراده یک جشن کوچکی برپا کند.
ـ مردم باید بفهمند که تو که هستی وارطان!  
 و وارطان قبل از اینکه وارد دفترش شود، بدون اینکه وسوسه شود، راهش را به سوی کلوپ کج کرد. گارسون طبق معمول هر روز به وارطان سلام داد.
وارطان خوشحال و خندان رو به گارسون کرد و نگاهی از طبق عادت به او کرد. پسرک بدون آنکه پرسشی کند، طبق معمول فوری یک چتفر عرق مخصوص  را جلو وارطان گذاشت.
ـ امروز  روز بزرگی ست پسر! روزی است که بالاخره اراده ام رو عملی کردم. اینم می خورم به سلامتی اراده ام...
گارسون نوش جان گفت و قاشق ماست را به عنوان مزه در دهان وارطان گذاشت.  
***
فکر می کنید من از وارطان کمتر بودم؟ آیا من هم بعد از 5 ساعت دوری از فیس بوک، نباید به اراده ام آفرین می گفتم و یک جشن کوچکی راه می انداختم?  

۱۳۹۱/۳/۲۰

و حکایت درس خواندن ما....

حال و هوای امتحانات و درس خواندن در زمان دانش آموزی ما کاملا با امروز متفاوت بود. خیلی متفاوت! دلم می خواهد قدمی در آن دوران بزنم....
 یادم می آید وقتی باد مدرنیته در شهر و زادگاهم وزیدن گرفت، در حال فاصله گرفتن از دنیای خردسالی بودم. از بعضی جابجایی ها می فهمیدم که انگار دارد تغییراتی رقم می خورد.... حال و هوای شهر داشت عوض می شد. در کوچه ها تیر برق های بوتونی جای تیر برق های چوبی ی کج و معوج را می گرفتند. خندق های کنار جاده ها برای تلفن و لوله کشی هرروز کنده و پر می شد. و من صبح ها که از خواب بر می خواستم، بوی تازه ی آسفالت را انگار لای دماغم احساس می کردم. و وقتی پا روی آسفالت سیاه و تازه کوچه می گذاشتم انگار که صاحب اصلی آن بودم... حالا همین کوچه ها هر کدام اسمی و رسمی  داشتند. و خیابان ما «خیابان نسیم» بود.... نسیم. و در خیابان نسیم، دیگر کم کم چپرها و پرچین ها ناپدید و به جایش دیوارهای سنگی برپا می شدند. آنطرفتر نزدیک رودخانه ی که از 100 متری خانه رد می گذشت، خانه های گِلی «کوثر خالای» فرو می ریخت و به جایش خانه های آجری ساخته می شد. ظهر های تابستان که از کوچه های خلوت عبور می کردی صدای «زلزله ـ جیرجیرک های درختی» را کمتر می شیندی. و عصر ها دیگر از سنجاقک های آبی همان «شاه تیتیل ها» در کنار رودخانه و پسرانکان شیطانی که برای شکارشان و تهیه ی غذای جوجه ماشینی های خود بدانجا آمده بودند خبری نبود. صبحها دیگر خروس ها نمی خواندند. صدای تاپ تاپ تخته حصیر، دیگر از خانه ی همسایه ها بلند نمی شد. و بساط «حصیربافی» مدتها بود که جمع شده بود. حالا  مردم موکت می خریدند. و تلویزیون داشت به خانه های همه راه پیدا می کرد.  از این رو عصرها هنگام بازی فوتبال گل کوچیک، هر چقدر منتظر بچه های محل می ماندیم، پیدایشان نمی شد. آنها داشتند کارتون تماشا می کردند...
من و پسر عمو نمی توانستیم مثل سابق با «خاک های کوچه» بازی کنیم. جاده های خاکی ای که برای «ماشین های پلاستیکی» مان درست کرده بودیم، خراب شده بودند. و «میل ارابه» های ما، «روغن باک های زیرپایی» که با میل درست کرده بودیم و با آن می دویدیم و مسابقه می دادیم، روی آسفالت ها جواب نمی داد... درست بود.
***
آنروز ها  «تیربرق» ها معنای خاص خودش را داشت. هنگام امتحانات، شب ها موقع درس خواندن، هر کس صاحب تیر برقی بود. و در روشنایی زیر این چراغ ها برای امتحان درس می خواند. شما می دانستی که این چراغ برق مال کیست. حتی اگر آنرا زودتر هم اشغال کرده بودی، موقعی که صاحبش سر می رسید، باید جا را پس می دادی. بعضی از تیر برق ها هرگز «درس خوان» نداشت. هادی دوست برادرم می گفت: این کوچه ها سنگینه!
میپرسیدم: سنگین یعنی چه؟
می گفت: شب ها می بینی از توی «باغ درخشان» صدای اجنه می یاد... یا هم که بعضی  وقت ها اونا به طرفت سنگ پرتاپ می کنند.  
حالا ما دیگر از ترس این سنگینی، هنگام روز هم آن طرفها آفتابی نمی شدیم.  
و روزها ... جنگل را هم درس خوان ها تقسیم بندی کرده بودند. هر کدام از این بچه ها برای خودشان جا داشتند. برای خود نیمکتی درست کرده بودند، و روی درخت کنار نیمکت اسم خود را کنده کاری کرده بودند. بعضی ها هم با یک قلب، اول اسم «طرف» را کنار اسم خود کنده بودند.
هر کس که بیشتر درس می خواند، جای پایش جاده را بیشتر صاف و یک دست کرده بود. از این «راه جاپاها» می فهمیدی که طرف چقدر درس خوان یا به قول ما خرخوان بوده است
و آنروزها طی شد. و ما بزرگ شدیم. آن تیربرق ها و «جاپاها» در دیروز ها گم شد. ولی انگار این درس دست از سر ما بر نمی دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عکس از جاده ی دریای زادگاهم
میل اربه: وسیله ای بود که ما با سیم های کلفت درست می کردیم. یک فرمان داشت، و دو چرخ که همه با میل درست می شد. و دنده نماهایی را هم روی بدنه آن تعبیه می کردیم.
روغن باک های زیر پایی: با گذراندن سیم های از باک یا حلبی های روغن، روی آن می ایستادیم و راه می رفتیم.

۱۳۹۱/۳/۱۷

و طوفان هم آرام شد

چندی پیش عکسی در فیس بوک منتشر شد که زیاد دقت بر انگیز نبود. اما بعد از تکرار اشتراک آن توسط دیگر دوستان متوجه شدم که این عکس  همان خواننده ی پاپ قدیمی «طوفان» است. مدتها بود که از او خبری نبود. من از همان بچگی به گروه «ناصر چشم آذر»  که طوفان هم جزو او بود بسیار علاقه مند بودم. و کارهای آنها را دنبال می کردم. در اینجا هم کارهای طوفان خوشم می آمد.... اما با دیدن او در این عکس حالم گرفته شد. او بیمار و شکسته بود. و از تکس عکس متوجه شدم که گویا او هم به چنگال سرطان افتاده است.
همین یک هفته پیش در روز  31 مه بود که هنرمندان ایرانی طی کار زیبایی در لوس آنجلس مجلس با شکوهی برای تقدیر از طوفان برگزار کردند.  چقدر خوشحال شدم. اینکه آدم وقتی زنده است، برایش  ارزش قائل می شوند و از او تجلیل به عمل می آورند. خود طوفان در حاشیه گزارشی که رادیو امریکا تهیه کرده بود می گوید که آرزویش بوده که هنرمندان را در یک جا ببیند.... و او به آرزویش رسید. آنهم درست یک هفته قبل از مرگش.




دیروز خبر در گذشت او در خبرها پیچید. خبر بدی بود. و جامعه هنری ایران متاثر کرد. جامعه ی غیر هنری هم متاثر شدند. دلم گرفت. یادش گرامی باد.
به این گزارش توجه کنید:

۱۳۹۱/۳/۱۳

کیک خانگی ام آرزوست


سابق اگر چه زندگی سخت تر بود، ولی انگار بعضی چیزها راحت تر بود. مثلا انتخاب!
خاله فاطی ی ما خانم خونه داری بود. یا به قول خودش یه خانم خونگی! هر وقت انزلی خونه شون که می رفتیم، بساط کیک یا شیرینی پنجره ش براه بود. من عاشق کیک خونگی بودم. وقتی عطر وانیل کیک تو خونه می پیچید، مست می شدم. خاله با شوخی می گفت:
 ـ  خب پسر تو که اینقد کیک دوست داری، زنی بگیر که بتونه «کیک خونگی» درست کنه.
و من که عنعنه های نوجوانی رو داشتم می گذروندم، شیرینی ی این حرف خاله رو با شیرینی ی کشمش های کیک ش، زیر زبونم مزه مزه می کردم.  
خاله تبسم می کرد، سپس ادامه می داد: «اما یادت باشه که یه کیک خونگی رو فقط یه زن خونگی می تونه درست کنه.»


این حرف چقدر ساده گفته می شد. و چقدر ساده هم قبول می شد. و بعدها ساده هم امتحان می شد. اصلا «منطق» ها انگار ساده بودند.  
اما زمونه خیلی زود عوض شد. و انتخاب ِ انتخاب ها سخت تر شدند. دیگه روش خاله ای جواب نمی داد ....  موقع زن گرفتن من می تونستی تو بیشتر قنادی ها کیک های خونگی رو هم پیدا کنی. بنابر این هر خانم غیر خونگی هم می تونست کیک خونگی داشته باشه...  
.... با همه، داستان این «انتخاب» ها ادامه یافت .... تا رسید به اینجا!
....
در دنیای مجازی امروز، دیگه مدتهاست که  معیار تشخیص خونگی بودن «کیک» و از این حرفها نیست. شما حتی لازم نیست وقت زیادی رو برای اینکه آدمها رو بشناسین صرف کنین. همه ی این آدما  توی دنیای مجازی برای خودشون پروفایل دارن. عکس دارن. نام و نشون دارن. فک، فامیل، دوست و آشنا... شما با یه چک کردن می تونید بفهمید آدم مورد نظر شما به چه چیز علاقه منده، چه چیزی اون رو بیشتر تحت تاثیر قرار می ده و کلا چه طرز فکری داره ... راحتتون کنم با سه شماره می فهمید آدمتون چه شخصیتی داره، و آیا مثلا خونگی هست یا نه! در حالیکه تا همین چند سال پیش برای دونستن هر کدوم از این فاکتورهای بالا باید ساعت ها، روزها و یا شاید یک عمر وقت صرف می کردین. و تازه هیچ تضمینی هم نبود.
خب اگر چنین ِ پس چرا اکثر ما آدما هی داریم تنهاتر می شیم؟
گمانم حافظ هم پیش بینی کرده بود:
که فیس بوک آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها. 
برای اینکه فیس بوک هم شده عین قنادی های دوره ی ما. شما می تونی هر کیک خونگی رو به نامت کنی و اونرو به اشتراک بذاری.  اونهم فقط با یه کلیک...
در دنیای مجازی و مخصوصا فیس بوک نه تنها همه «کیک خونگی» می سازند، بلکه همه شخصیت جالبی دارند. همه انسان دوست هستند. متفکرند. دلسوزند. نجیب اند. اهل دل ند. اهل قلم ند. حرفهای قشنگ می زنن. اهل ذوق ن. عشق در وجودشون لونه کرده. از خیانت فرار می کنن. شاعر مسلکن. تنهان... و  خلاصه اینکه همه ادمهای پرفکتی ان.
 و تو می مونی که کدوم رو انتخاب کنی؟ 
***
ای بابا از کجا رسیدیم به کجا؟ بر گردیم به حرف اولم. گفتم که گر چه
حالا به نسبت سابق زندگی راحت تر شده، ولی انتخاب ها هر روز داره سخت تر می شه! و من هنوز کیک خانگی ام آرزوست!


۱۳۹۱/۳/۱۲

برده داری نوین شیخ های پولدار



وقتی این گزارش تکاندهنده را دیدم، باورم نیامد. فکر نمی کردم هنوز در دنیا چنین ظلم و ستمی بر انسانها و مخصوصا بچه های خردسال برود. واقعیت این است که عده ای شیخ پولدار برای لذت بردن از مسابقه های شتر سواری، بچه های زیر سن را به قیمت بسیار پایین از کشورهای فقیر خریداری نموده و در شرایط بسیار غیر انسانی از آنها سوء استفاده می کنند. بسیاری از این بچه های خردسال  زیر هفت سال هستند. و به خاطر این در این مسابقه ها به عنوان «شتر ران» استفاده می شوند که کوچک و سبک هستند. در حالیکه این شترهای میلیون دلاری در شرایط کاملا لوکسی زندگی می کنند، و از بیمارستان های مجهز گرفته و تا اتاق خواب و استخر برخوردارند، این بچه های 500 دلاری از کوچکترین امکانات رفاهی و زندگی نیز برخوردار نیستند.
این گزارش که توسط یک فیلمبردار انگلیسی بطور مخفی فیلمبرداری شده است، پرده از این بی عدالتی و برده داری نوین بر می دارد. فیلمبردار که توانسته مخفیانه به یکی از خوابگاه این بچه های خردسال که جزو مالکیت ولیعهد ابوظبی، راه پیدا کند، با بچه های کوچک دیدار کرده است. بعضی از این بچه ها در معرض تجاوز جنسی نیز قرار دارند. و معشوقه های مربی های شتر هستند. واقعا تکان دهنده است. نمی دانم اصلا چه بگویم... بهتر است این گزارش را ببینید: 


من 



گزا

معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه

«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو  این د...