دیروز سوئیسی ها جشن بزرگی برپا کردند. تمام رسانه های تصویری دنیا دانشمندان سوئیسی را نشان می داد که شادمانی می کردند. البته حق هم داشتند. آنها پا توی کفش خدا گذاشته بودند. برای خیلی ها در جهان باور این مسئله غیرممکن است که بشر بتواند فرضیه ی خلقت کائنات را در تونلی که به این منظور ساخته شده آزمایش و به معرض نمایش دید جهانیان در آورد. ولی چنین چیزی را سوئیسی ها طی 20 سال زحمت بی وقفه، با کمک 8 هزار دانشمند از سراسر دنیا و ده میلیارد دلار صرف هزینه ممکن ساختند. این باید یکی از بزرگترین و بی نظیر ترین آزمایش علمی در تاریخ بشر باشد.
رادیو فردا در مورد این پروژه ی عظیم چنین می نویسد:
«در این پروژه که زیرنظر مرکز تحقیقات هسته ای اروپا «سِرن» به اجرا درآمد، اشعه هایی از ذرات اتمی پورتون با سرعت نور در جهت مخالف یکدیگر دردرون یک دستگاه عظیم شتاب دهنده با یکدیگر برخورد کردند. این دستگاه کهبشکل استوانه ای 27 هفت کیلومتری است در تونلی در زیر زمین در مرز سوئیس وفرانسه جاسازی شده است. دانشمندان امیدوارند با ایجاد شرایط «انفجار بزرگ» در مقیاس کوچکتر، به اطلاعاتی در مورد رمز پدید آمدن جهان هستی، مانندستارگان و سیارات و غیره دست یابند. دانشمندان معتقدند که جهان هستی حدود14 میلیارد سال پیش در چنین شرایطی پدید.»
رادیو فردا چگونگی اجرای پروژه را این می داند که «ذرات اتم در درون اين دستگاه با سرعت نزديك به نور با يكديگربرخورد كنند و شرايطى مانند شرايطى كه دانشمندان آن را فرضيه «بيگ بنگ» ياانفجار بزرگ مى نامند، بوجود آورند تا نتايج ناشى ازآن را مشاهده كنند. »
من هم به سهم خود خوشحالی خود را از هرقدمی که بشر بسوی علم و پیشرفت بر می دارد اعلام می کنم.
مدتها بود که دلم برای کتابخوانی تنگ شده بود. کتاب «Huset ved moskeen» یا « خانه ی مسجد» یا « خانه ی کنار مسجد» نوشته «عبدالله قادر» نویسنده ی هلندی ایرانی تبار یکی از آن کتابهایی بود که در دست خواندن داشتم ولی فرصت فراهم نمی شد. بالاخره ایام پوسکهPåske یا عید پاک که در نروژ 10 روز تعطیلی همراه دارد فرصتی به من دادتا به این مهم بپردازم.
من قبلا در وبلاگم راجع به «عبدالله قادر» آشنایی مختصری داده ام ( می توانید در اینجا به زبان نروژی بخوانید). اتفاقا آوریل سال گذشته که از طرف دانشگاه اسلو به مناسبت هفته ی کتاب دعوت شده بودیم، من ایشان را برای اولین بار ملاقات کردم. او برای معرفی کتابش «پیامبر» آمده بود. و ما هم قرار بود که مراسم را با موزیک آذربایجانی افتتاح کنیم. بین برنامه فرصتی شد تا یک سلام و علیکی با این نویسنده بکنم. به قول گفتنی مراسم آبرومندی برایش گرفته بودند. او اکنون بعنوان یکی از نویسندگان معروف اروپا شناخته می شود. تیراژ کتابهای او در نروژ به 50 هزار می رسد.
وقتی که تجربه های نویسنده را در این عرصه مرور می کنم شباهت های زیادی با تجربه های شخصی خود می یابم. آنجا که می گوید: "در هلند، آرزوی نویسندگی یکدفعه روی زمین افتاد. برای من مثل خیلی ازهمنسلیهایم، فعالیت سیاسی معنای زندگی بود و حالا نه مبارزه سیاسی بود،نه وطنی، نه دوست و رفیقی، نه خانوادهای، نه کاری ... از زبان فارسی همکه دور شده بودم ... حس کردم همه چیزم را از دست دادهام. خشم بود که دردرونم ریشه میدواند و من، حتی از دستهایم میترسیدم. خالی از تواناییشده بودم اما کمکم حس نوشتن دوباره در من جوشید. زبان هلندی تنها چیزیبود که در آن مقطع میتوانستم با آن مبارزه کنم. برای من که در استبدادزندگی کرده بودم، زندگی فقط با جنگیدن معنا داشت و فقط اینطوری میتوانستمتعادلم را بازیابم. پس ادبیات، انگیزه یک مبارزه جدید برای من شد."
کتاب «Huset ved moskeen» یا « خانه ی مسجد» از آن کتابهایی است که خواندن آنرا به همه ی ایرانی ها توصیه می کنم. «خانه ی مسجد» از استقبال بسیار خوبی در نروژ و سایر کشورها در اروپا برخوردار شده است. وقتی برای سفارش این کتاب به کتابخانه رفتم، نفر بیست و هفتم در لیست سفارش دهنده ها بودم. در نتیجه ترجیح دادم آنرا از طریق همسرم بعنوان هدیه روز تولد خریداری و دریافت کنم.
عبدالله قادرـ که اسم عجیبی است ـ از دریچه ای به ما ایرانی ها نگاه می کند که واقعی تر است. در این نگاه کمتر تعریف و تمجید دارد. از این رو این کتاب به آدم می چسبد. او ساده می نویسد و از همان اول ارتباط خوبی با خواننده برقرار می کند.
کتاب «خانه مسجد» آینه ای است از همه ی ما. مایی که فکر می کردیم و می کنیم ایران «دروازه ی تمدن شرق» بوده است. این رمان، فرصتی می دهد که خود را از نزدیک حس کنیم. آنچه که در سطح دیده می شد با آنچه که در بستری همچون چنین خانه هایی جریان داشت بسیار متفاوت بود.
خانه ی مسجد داستان زندگی ی خانواده ای است سنتی در شهر زنجان. آقا جان بزرگ خانواده، مسئول یا خدام مسجد است. او این مسئولیت را نسل اندر نسل از پدران خود به ارث برده است. تمام رفع و رجوع های مسجد به عهده ی اوست. از شست و شو و نگه داری تا تعیین امام جماعت. از این رو نویسنده هر از گاهی سرکی به زندگی خصوصی «امام های جماعت» این مسجد می کشد که جالب است. او ملاها و پیش نمازها را آنطور که هستند نشان دهد نه آنطور که ما می شناسیم. در نتیجه ما و تمام جهانیان برای اولین بار چیزهایی را از روابط شخصی و جنسی، از پاچه خوری، دختر بازی و صیغه بازی تا تریاک کشی این طیف می خوانیم که بندرت در این خصوص گفته و یا نوشته شده است. بطور کلی داستان در مورد پا گرفتن مدرنیته در شهر سنتی زنجان است. آنجا که حجره داران سنتی، بازار را در دست دارند و در برابر هر گونه تغییری در جامعه مقاومت نشان می دهند. مخالفت امام جماعت با افتتاح سالن سینما در این شهر که توسط شهبانو فرح دیبا انجام می شد از قسمت های خواندنی کتاب است. رمان پرداخت خوبی نسبت به شکل گیری انقلاب و چگونگی تثبیت رهبریروحانیون بواسطه ی مساجد دارد. در این کتاب شخصیت های مختلفی وجود دارند. آقا جان که صاحب یک حجره ی فرش فروشی در بازار نیز است دو پسر دارد . ولی هیچکدام از پسرها راه پدر را دنبال نمی کنند. آنها با علم و دانش روز آشنا شده و حاضر نیستند کار مسجد را پیش برند. یکی از پسرها کتاب های ممنوعه می خواند، به رادیو علاقه دارد و با جریان سیاهکل در ارتباط است. آن دیگری نیز سرش در درس است .
برادر آقا جان نصرت هم یک روشنفکر است. او با مذهب و دین میانه ای ندارد. او به زنها و ادبیات عشق می ورزد. از این رو از همان اول چنین خانه ای را برای زندگی مناسب نمی بیند. در بخشی از کتاب او می خواهد به نوه ی آقاجان تلویزیون بدهد. کاری که در آن خانه سابقه نداشته است. نوه دختری آقاجان بچه ای است عقب افتاده که نصف آدم است و نصف حیوان. نصرت به این بچه علاقه دارد. او چیزهایی می گوید که شاید در اندرون تک تک ما وجود دارد. او به بچه می گوید:
]…[ denne familien gir deg kjærlighet, og kjærlighet er svært viktig for et menneske. Men det er et bakstreverk hus. Fordi alle er gudfryktige, frykter de også alt, radioen, fjernsynet, musikken , kinoen, teateret, munterheten , andre kvinner, andre menn. De liker i grunnen bare gravsteder. Der føler de seg hjemme….
« این خانواده به تو عشق می دهد. عشق مهمترین چیز برای یک انسان است. اما این خانه عقب افتاده است. چرا که ساکنین این خانه از خدا می ترسند. آنها از همه چیز می ترسند، از رادیو، تلویزیون، موسیقی، سینما، تئاترو هر چه که بوی شادی دهد. آنها از زنها و مردهای دیگر می ترسند. فقط قبرستان را دوست دارند. در آنجا آنها خود را در خانه حس می کنند.... »
بچه که بودیم وقتیدندان های شیری مان شروع به لق شدن می کرد دلمان خوش بود که بزودی چیزیکاسب می شدیم. دندان که می افتاد با مراسم باشکوهی آنرا زیربالش قرار داده و در طول شب چهار چشمی منتظر فرشته خانممی شدیم کهاز راه برسدو دوزاری ش رازیربالش رنگ و رورفته ی ما بگذارد. اما هرگز میسر نمی شد که فرشته ی مهربان راملاقات کنیم. صبح که بیدار می شدیم کیف ما کوک بود.و دوزاری هم سر جایش. اما مادر دم در آنرا از ما می گرفت که نکند توی راهمدرسه آنرا گم کرده و یا صرف خرید آتآشغال «مشت انقولی» و آب آلبالوی «مشت مهدی» همان فراش مدرسه بکنیم. به عبارتی دوزاریه نصیب «مادر» می شد!نه اینکه دندان شیری بود شاید بابت حق شیر!
یادم می آید کلاس دوم که بودم دندان ابراهیم یکی از هم کلاسی هایم که اهل لاکوژده بود در کلاس لق شد و افتاد. او بعد از اینکه دندان افتاده را به ما نشان داد آنرا گرفت و با تمام زوری که در بازویش بود پرتش کرد درحیاط مدرسه. گفتم چرا نمی بری زیر بالشت بگذاری؟
گفت ـ برای چه ؟
گفتم: خب برای اینکه چیزی گیرت بیاید. او خندید. هر روز چیزی حدود سه چهار کیلومتر پیاده می آمد تا به مدرسه برسد. گفـت:اصلا خانه ما در جایی از جنگل واقع شده که اگر فرشته خانم تا آنجا بیاید گم می شود.
بخاطر همین بعضی از این بچه ها اصلا از خیر آمدن فرشتهخانم گذشته بودند . بعضی دیگر از بچه هاهم انتظارات دیگری داشتند. مثلا بچه های تنبل همکلاسی از اول شب آرزو می کردند که فرشته خانم بیاید بجای دوزاری،مشق های عقب افتاده شان را بنویسد که اگر فردا دفتر خالی را روی میزخانم معلممیگذاشتند اوضاع پس بود.
اما امروزه دیگر کسی از بچه ها برایفرشته هاتره خورد نمی کند. همه می دانند که قضیه از کجا آب می خورد! بچه های نروژی دندانهای شیری افتاده شان را به جای زیر بالش در داخل لیوان آب می گذارند تافرشته خانم پولش را هم داخل لیوان بیاندازد. اما ما به دخترمان همان عادتفرشته های ایران را یاد دادیم. گفتیم هم دست فرشته خانم خیس نشود و هم که بچه ی ما رسم و رسوم فرشته های خودمان را یاد بگیرد.
یک روز دخترم که توی همین سن و سالها بود آنقدر با دندانهای شیری اش ور رفت تا بالاخره افتاد. صبح فردا دیدم که خیلی پکر است و از فرشته طلب کار.
پرسیدم چی شده دخترم؟ کمی اینور و آنور کرد و گفت: این فرشته هم گدا بازی در آورده، آخه با 50کرون آدامس هم نمی شه خرید. گفتم : نگو، طرف می شنوه، اونوقت این همازدست می دی ها! اما رضایت جلب نشد. گفتم: خب فرشته که آن وقت شب می آید بانکها تعطیل است و آنقدر پول نقد همراهش نیست. دخترم به فکر رفت. گفت: مسئلهای نیست دفعه ی دیگه یکی از آن ترمینالهای کارت بانکی را که فروشگاهها وقطارها دارند، کنار تخت نصب می کنیم که هم فرشته معطل نشود که دنبال پول خرد بگردد و هم ما هم بفهمیم که با این پول چکار باید بکنیم.
گاهی انسان باید خود را برای چیزهایی که انتظارش را نداشته است آماده کند. گاهی باید به استقبال حل معماهایی برود که شاید تا چندی پیش اصلا وجود نداشته است. اما چگونه؟ در زندگی عوامل زیادی را می توان سراغ گرفت که دلیل بدبختی ها ی ما باشد. دلیل محرومیت هایی که مانع خوشبخت بودن ما بوده است. بسیاری از این عوامل خارج از ما عمل کرده است که خوب مرا اندرزی برای آن نیست. اما بسیاری از این عوامل ریشه در درون ما داشته است. در شیوه ی نگاه ما نهفته بوده است. کلید کار همینجاست: زاویه ی نگاه ما به این مشکلات! مثلا دیدن محرومیت ها از زاویه ای که محرومیت های ما را تداوم دهد چه کمکی می تواند برای ما باشد؟ انسان برای این است که برای بهتر شدن زندگی کند. برای لذت بردن از لحظه هایی که در آن غوطه ور است. بنظرم فلسفه ی زندگی این نیست که ما فقط بدبختی هایمان را بزرگ کنیم و آنرا ببینیم. حتی این هم کافی نیست که بگوییم به این دلیل بدبخت بوده ایم. اگر چنین باشد که کار بسیار داریم. باید مادام العمر دنبال لحظه ها بگردیم و تجربه ها را چند باره تجربه کنیم. بهتر است بگویم باید دور خودمان دور بزنیم. فلسفه ی زندگی باید برای این باشد که ما از محرومیت هایمان پلی برای آینده بزنیم. کدام آینده، آینده ای که خوشبختی ها در آن حضور دارند. کدام خوشبختی؟ همان لحظاتی که ما خود را در آرامش می یابیم. می فهمم. آسان نیست. اما تمرین می خواهد. مثل دوچرخه سواری. خیلی ها فکر می کنند که باید خوشبختی را تجربه کرد. ولی من می گویم که نه! این ایده ی عبثی است. مگر می شود پرواز را تجربه کرد؟ البته که نه! ما فقط می توانیم پرواز را احساس کنیم نه تجربه. عین زیبایی، عین عشق. بنظرم هیچکس نمی تواند ادعا کند که زیبایی را تجربه کرده است و یا عشق را. چنین چیزی اگر بود که زشتی ها و بی وفایی ها به میدان نمی آمدند. جدایی ها سر باز نمی کردند. مگر کسی که دوچرخه سواری را یاد گرفته است آنرا فراموش می کند؟! عین همین است. کسی که عاشق است یعنی که عشق را فرا گرفته است. و اگر روزی بی وفا شد معلوم است که اصلا عاشق نبوده است. ما می توانیم به عشق باور داشته باسیم، از پرواز پرنده ها لذت ببریم، نسیم کنار دریا را روی گونه های خود حس و نغمه ی با هم بودن را زمزمه کنیم. این حس، این لذت استعدادی را می طلبد که باید در روح آدم جاری باشد. مثل حس بخشش، مثل حس دوستی، عاطفه ... هیچ پدر و مادری در هیچ کتابی این را نخوانده است که باید به بچه های خود عشق بورزد. آیا مرغی را به هنگام دفاع از جوجه هایش در هنگام خطر دیده اید. این صحنه را دیده اید که چگونه مرغک بیچاره با وجودیکه حریف دشمن قدارش نیست بالهایش را می گشاید تا بچه هایش را مورد محافظت قرار دهد. چطور می توان این عاطفه را تجربه کرد؟ در کدام کتاب لغت می توان چنین حسی راتعریف شده یافت؟ این عاطفه را باید احساس کرد. وقتی احساس کردی دیگر شرط و شروطی به میان نمی آید. هیچکدام از آن مرغها برای این بچه هایشان را محافظت نمی کنند که انتظار داشته باشند. ولی ما.... هنگامی که عاشق می شویم بیشتر به انتظارهایمان فکر میکنیم تا به عشق. بیشتر شرط و شروط هایمان را می بینیم تا حس مان. عجیب است که ما انسانها هزار و یک دلیل می آوریم که عشق را برای خودمان تعریف کنیم. اینها همش نشانه ی این است که هنوز برای یک عشق مستعد نیستیم. هنوز آمادگی عشق را نداریم. هنوز به احساس آن فکر نمی کنیم.
بله گاهی انسان به سراغ امیدهایی می رود که بدتر از ناامیدی است. چه می توان کرد؟ گفتم باید راهی بیابیم که با احساس خودمان راحت باشیم. باید آنها را باور کنیم. و خود را برهانیم. البته که ساده نیست. ولی شدنی است. با کمی تمرین! مثل دوچرخه سواری!
گول گولی چهارشنبه یکی از روزهایی است که هرگز نباید فراموش شود. حتی اگر صد تا آخوند هم جمع شوند و بگویند که این روز ربطی به دین و ایمان ما ندارد، باید آنرا با شکوه هر چه تمامتر برگزار کرد. اصلا من که می گویم به همین خاطر باید چهارشنبه سوری را گرامی داشت.
نظرهای رسیده به وبلاگ حکایت از آن دارد که بخشی از خوانندگان من توجه خاصی به مطالبی که در رابطه با مدرسه و «آموزش و پرورش نروژ» نوشته می شود دارند. حدس من این است که عمده این مخاطبان باید از مراکز فرهنگی ایران بوده و یا به گونه ای در رابطه با «امور تربیتی و آموزشی» دانش آموزان به کار و فعالیت مشغول باشند. از این رو بر آن شدم که در این باره بیشترنوشته و تجربیات خود را در اختیار این خوانندگان قرار دهم. امیدوارم این مقدماتی باشد تا بتوان از طریق گفتگو تحلیل درستی از شرایط «آموزشی» کشور بدست دهد. یا حداقل بدانیم که دنیای امروز تا کجا پیش رفته است.
هفته ای که گذشت هفته ی پر کار و پرباری برای من در مدارس بود. به ازای 30 واحد درسی که امسال از دانشگاه گرفته ام باید دو هفته کار و تدریس در مدرسه را بعنوان «کارآموز» یا پراکتیکانتر تجربه کنم. نگارش این تجربیات می تواند برای خود من که قرار است در نظام آموزشی این کشور به عنوان معلم مشغول به کار شوم آموزنده باشد.
در نظام آموزشی ـ پرورشی نروژ روش های تعلیمی مختلف یا متدهای آموزشی متنوعی را برایتدریس دانش آموزان بکار می برند. بر اساس «برنامه کل آموزشیکشور نروژ Læreplan» یاد گیری «مضمون» درس مهمترین رکن آموزش است. به عبارتی آنچه که در آموزش مدارس مد نظر کلی است یاد دادن مضامین درسی به دانش آموزان است. یک معلم خوب باید به گونه ای برنامه ی آموزشی خود را تدوین کند تا دانش آموزان بعد از طی پروسه ی تعلیم بتوانند بگویند «من می دانم ».
آموزش و پرورش کشور نرمش بسیاری نسبت به متدهای آموزشی جدید نشان می دهد. سالیانه میلیون ها کرون بابت کورس و کلاس معلمان از طرف دولت پرداخت می شود تا آنها بتوانند خود را با جدیدترین متدهای دنیا به روز کنند. در پروسه ی آموزشی، متدی مدرن و موفق خوانده می شود که قادر باشد به دانش آموزان بیشتر یاد دهد و کمتر آنها را خسته کند.
در اینجا به یکی از این متدها اشاره می کنم:
Læresamtale آموزش مشارکتی
یکی از جدیدترین متدهای تدریس است که ضمن آموزش، دانش آموزان را در آموزش خود مشارکت می دهد. این روش کهغالبا برای کلاس های رتبه پنجم به بالا کارآیی دارد، به دانش آموزان این امکان را می دهد که خود مسئول یادگیری خود در کلاس باشند. هدف این متد fordypning یا «فراگیری بطنی» دانش آموزان است. و برای رشته هایی مثل زیست شناسی که متن ها و واژه های درسی بسیاری دارد، کاملا مناسب است.
چگونگی اجرای متد آموزش مشارکتی
قبل از اجرای متد، معلم مضمون درس را به صورت معمولی تدریس کرده،سپس دانش آموزان را در کلاس به گروههای دو نفره تقسیم می کند. برای بالا بردن انگیزه ی مشارکت به دانش آموزان حق انتخاب فرد همگروه خود را می دهد. آنها همچنین آزاد هستند که جایی را در کلاس اختیار کنند. آین آزادی در حدی است که مزاحم مطالعه و کار گروهی دیگران در کلاس نباشند.
این گروههای دو نفره از طریق معلمدر جریان کاری که باید انجام دهند قرار می گیرند. آنها باید روی چهار نکته که معلم روی تابلو نوشته است تمرکز کرده و سپس در دفتر کار خود ـ دفتر زیست شناسی ـ مطالبی را که در این رابطه یاد گرفته اند یادداشت کنند. این چهار نکته به شرح زیر است:
ـ من یاد گرفته ام که ....
ـ بنظر من مهمترین جمله ای که در متن پیدا می شود عبارتاست از .....
ـ سوال درسی من برای دیگر دانش آموزان این است که ....
ـ من این را نمی فهمم که چرا ..... .
Jeg har lært at….
Jeg mener den viktigste setningen er ….
Mitt faktaspørsmål er ….
Jeg lurer på ….
و در آخر باید چندین جمله ی «فاکت» را از داخل متن درس پیدا کرده بنویسند.
در یک ربع آخر کلاس معلم درجریان نتیجه ی کار دانش آموزان قرار می گیرد. او از هر یک از گروهها می خواهد که یافته های خود را برای دیگران خوانده و یا بگویند. بدین صورت همه ی گروهها در گفتگویی مشارکت می کنند که به تعلیم بیشتر آنها کمک می کند. این گفتگو باید به گونه ای از طرف معلم مدیریت شود تا همه ی گروهها مشارکت کنند. دانش آموزان همچنین می توانند به سوالات دیگر هم کلاسی ها جواب دهند.
بدین ترتیب ساعاتی از کلاس را بدون خستگی پشت سر می گذارند. این روش موفق شده تا دانش آموزانی که انگیزه ی کمتری برای یادگیری دارند را در این فرآیند شرکت دهد.
یادم می آید کوچکتر که بودیم بوی عید با«جابجایی خانه» ـ به لفظ گیلکی ـ همان خانه تکانی می آمد. مادر همه چیز را می ریخت به هم. آن قدیم ها حصیرها را آب و جارو می کرد، و این جدید ها فرش ها را آفتاب می داد. پرده های خانه را می کند و هر از چند سال رنگی به سر و روی خانه می کشید. روی دیوار کوچه هم «آهک» می زدیم. آشتالو ها ی حیاط خانه تی تی می زدند. خلاصه می توانستی از هر گوشه و کناری بوی عید را حس کنی! گندم ها را از دو سه هفته مانده به عید خیس می دادند که سبز شوند و سبزی را بنمایند. آن موقع سبز بودن جزایش گلوله و شلاق نبود. ما برای عید روزشماری می کردیم. مشق هایمان را تند و تند می نوشتیم که برای نوروز انبار نشود و تعطیلات مان را خراب نکند... بله آن موقع بوی عید می آمد. اما درغربت این بو به مشام نمی رسد. ما هنوز یک نیم متری برف روی زمین داریم ،چطور بوی عید را استشمام کنیم. خانه را هم هر هفته با جارو برقی فشار قوی چنان تمیز می کنیم که لزومی برای خانه تکانی اخر سال نمی ماند. اصلا آخر سال ما اول سال اینجاست. خیلی از عادت ها را واقعا نمی شود اینجا تجربه کرد. مثلا مسافرت های نوروزی. بعضا می بینی که بسیاری در روز عید باید کار کنند. ولی همینطور هم که نمی شود رسم و رسومات را فراموش کرد. از این رو خلاصه باید بدیلی برای این رسومات پیدا کرد. امسال بنده به جای خانه تکانی، برف تکانی کردم. همان برف روبی روی بالای پشت بام خانه! بدین ترتیب خانه را برای استقبال از عید نوروز آماده ساختیم.
امروز موقع برگشتن از کار، از رادیوی اتومبیلم مطالبی راجع به امروز هشتم مارس، روز جهانی زن شنیدم که جالب بود. خانمی در این رابطه می گفت «زنان آرزوی اینرا ندارند که بر مردان مسلط شوند، آرزوی بزرگ ما این است که زنان بر خود مسلط شوند».
برای ما که از کشوری مردسالار می آییم این مفاهیم غیر آشنا نیست. زنانی که به نام مذهب در حجاب پیچیده شده اند و احکام شریعت و سنت ها مانع آن شده است که آنها به مقام و منزلت واقعی خود دست پیدا کنند. بنظر می آید که اولین چالش این زنان نه خلاص شدن از دست مردان، بلکه خلاص شدن از افکار و باورهایی است که آنها را در همان قدم اول فرمان بر مردها کرده است. آن اعتقاداتی که آنها را اسیر و در بند روبنده و چادرو حجاب و بورقه می کند نمی تواند شخصیت آزادگی را در آنها تعمیق دهد. هیچ جای تاریخ هم سراغ نداریم که زنانی که هنوز از بندهای خود نرسته اند توانسته باشند نمونه ای برای آزادگی باشند. برعکس همیشه زنانی به نمونه ی ترقی و رشد دیگر زنان تبدیل شدند که اول از همه مشکل پوشش خود را حل کردند.
در کشوری آزاد مثل نروژ که زنان از انتخاب و امکانات برخوردارند، وقتی با زنان محجبه برخورد می کنم حجاب آنها برایم سمبل «نجابت» نیست. آنها برای من سربازانی را می مانند که اونیفرم بندگی بر تن کرده اند.
بنابر این هنوز راه درازی در پیش داریم. زنان غرب هم هنوز به تمام خواسته های خود نرسیده اند. هنوز در نروژ حقوق زنان کمتر از مردان است، ولی زنان با دستان خود بر دستان خود بند نمی زنند. باید به زنان مسلمان کمک کرد که زنجیرهای دستان خود را باز کنند.
بنابر این امیدوارم روزی برسد که زنان خود را باور کنند.
امروز عراقی ها بار دیگر به پای صندوق های رای می روند تا بتوانند نقشی دیگر در آینده این کشور بازی کنند. دیروز تلویزیون nrk نروژ فیلم مستندی در باره ی فعالیت های دو کرد عراقی نشان داد. این دو خودشان را برای مجلس قانونگذاری عراق کاندید کرده بودند. در این فیلم این دو شهروند نروژی ـ عراقی را می دیدیم که مناطق ناامن عراق را پشت سر می گذاشتند و مردم را دعوت به شرکت در انتخابات می کردند. یکی از این کاندیداها انگیزه ی کاندیداتوری خود را چنین گفت: « ما چیزهای زیادی در غرب یاد گرفته ایم. وقتش است که بعضی از اصول دمکراسی را در عراق هم پیاده کنیم.» امیدوارم مردم عراق یاد بگیرند که چگونه با وجود داشتن افکار و عقاید مختلف می توانند در کنار هم زندگی کنند . متاسفانه عراق و افغانستان قادر نشدند از فرصت تاریخی ای که غرب با سرنگون کردن استبداد دینی و سیاسی در اختیارشان گذارد خوب استفاده کنند. درست بعد از انتخابات فلسطین و پیروزی حماس بود که وحشتی بزرگ بر غرب چیره شد. بسیاری از آگاهان معتقد بودند که اگر هر انتخابات آزادی در خاور میانه برگزار شود اسلامگراها به پیروزی خواهند رسید. هنوز زود است که قضاوت کرد. ولی امیدوارم عراق این عرصه را به سلامت پشت سر بگذارد. واقعا حیف است که مردم کشوری با این چنین ثروت عظیم اینچنین فقیر و بی اعتبار باشد. برای همه ی ما وجود عراقی آزاد و امن نمونه ی خوبی در خاور میانه خواهد بود. چنین مدلی می تواند این نظر را تقویت کند که ما هم می توانیم.
در تاریخ کشورما هیچوقت دو طیف در کنار هم همزیستی مسالمت آمیزی نداشته اند. طیف روحانیون و طیف موسیقی چی ها. اگردرست تر بگوییم روحانیون همیشه با موسیقی مخالف بوده اند. و از آنجایی که روحانیون در جامعه سنتی و مذهبی ما همیشه از نفوذ وقدرت قابل توجه ای در بین مردم برخوردار بوده اند، بدر کردن حریفان آنها کار زیاد دشواری نبوده است. آنها خوب می دانستند ملتی که پای موسیقی می نشیند دیگر مشکل بشود که آنها را به پای منبر کشاند.
اما این ظلم موقعی که «ملاها» با انقلاب مردمی به قدرت سیاسی رسیدند بیشتر و رسمی ترشد. بنابر این اگر بگویم که در تاریخ ما هیچ طیفی به اندازه ی «موسیقی دانها» مورد اجحاف قرار نگرفته اند حرفی به گزاف نگفته ام. روحانیون موسیقی چی های ما را کافر نامیدند، مرتدشان کردند و از اینکه اینها بساط لهو و لعب را برپا می داشتند آنها را «مطرب» می خواندند تا بی اعتبارشان سازند. حکایت حسین تهرانی بزرگترین تنبک زن ایرانی را بخوانید که در چه شرایطی به یاد گرفتن موسیقی می پرداخت.بسیاری ازبزرگان موسیقی هویت خود را پنهان می ساختند. آنها بیم این داشتند که مورد اذیت و آزار قرار گیرند. از این روست که بسیاری از هنرمندان ما گمنام از دنیا رفتند و هیچ نشانی از آنها در دست نیست.
شرح زندگی موسیقی دانها بعد از انقلاب هم نیازی به گفتن ندارد. هنوز مرکب فتوای آقایان علیه موسیقی و حرام بودن آن خشک نشده است. اما یک اتفاق دیگری هم رخ داد که نقش موسیقی چی های ما را پررنگ تر کرد. توجه کنید که بعد از آنکه نیروهای سیاسی یا به دلیل قلع و قمع و یا بدلایل دیگر میدان را ترک کردند، این موسیقی چی ها بودند که وارد میدان شدند و به مردم روح زندگی را دمیدند و در برابر نغمه های غم انگیز و شوم ملاها نغمه های شادی پراکندند.
برای من که سالها کار موسیقی کرده ام این یک درد آشنایی است. من خوب می فهمم که «مطرب» بودن چه معنایی دارد. اما مسئله این است که کمتر کسی به رنج های «مطربان» ما پرداخته است. کمتر منبعی به بیان زحمات این قشر جامعه که بعضا با هزینه های گزافی مواجه بوده، پرداخته است.
اما آقای «بهمن قبادی» کاری کرده است کارستان. هموطن کُرد ما با ساختن فیلمی توانسته بخشی از واقعیت های تلخی را که بر اهل موسیقی و هنر می رود بیان کند. فیلم «کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد» روایتی است تکان دهنده از زندگی یک عده جوان هنرمند موزیسینی که در شرایط بسیار دشواری «خلاف آب شنا می کنند».
این فیلم سر و صدای زیادی در دنیا کرده است. در جشنواره کن جایزه ی مخصوص هیئت داوران را از آن خود کرد. و یک شرکت فیلم فرانسه آنرا خریداری نموده تا در دنیا آنرا به اکران در آورد.
خود کارگردان هم از اینکه فیلمش را مجانی ببینیم راضی است. او محصول خود را «حلال» اعلام کرده است. واز آنجایی که ما ایرانی ها اهل هر چیز هستیم جز غیر حلال، بنابر این با خیال راحت این مال حلال رانگاه می کنیم. جای تامل نیست. حتما این فیلم را اگر ندیده اید ببینید.