مدتها بود که دلم برای کتابخوانی تنگ شده بود. کتاب «Huset ved moskeen» یا « خانه ی مسجد» یا « خانه ی کنار مسجد» نوشته «عبدالله قادر» نویسنده ی هلندی ایرانی تبار یکی از آن کتابهایی بود که در دست خواندن داشتم ولی فرصت فراهم نمی شد. بالاخره ایام پوسکهPåske یا عید پاک که در نروژ 10 روز تعطیلی همراه دارد فرصتی به من داد تا به این مهم بپردازم.
من قبلا در وبلاگم راجع به «عبدالله قادر» آشنایی مختصری داده ام ( می توانید در اینجا به زبان نروژی بخوانید). اتفاقا آوریل سال گذشته که از طرف دانشگاه اسلو به مناسبت هفته ی کتاب دعوت شده بودیم، من ایشان را برای اولین بار ملاقات کردم. او برای معرفی کتابش «پیامبر» آمده بود. و ما هم قرار بود که مراسم را با موزیک آذربایجانی افتتاح کنیم. بین برنامه فرصتی شد تا یک سلام و علیکی با این نویسنده بکنم. به قول گفتنی مراسم آبرومندی برایش گرفته بودند. او اکنون بعنوان یکی از نویسندگان معروف اروپا شناخته می شود. تیراژ کتابهای او در نروژ به 50 هزار می رسد.
وقتی که تجربه های نویسنده را در این عرصه مرور می کنم شباهت های زیادی با تجربه های شخصی خود می یابم. آنجا که می گوید: "در هلند، آرزوی نویسندگی یکدفعه روی زمین افتاد. برای من مثل خیلی از همنسلیهایم، فعالیت سیاسی معنای زندگی بود و حالا نه مبارزه سیاسی بود، نه وطنی، نه دوست و رفیقی، نه خانوادهای، نه کاری ... از زبان فارسی هم که دور شده بودم ... حس کردم همه چیزم را از دست دادهام. خشم بود که در درونم ریشه میدواند و من، حتی از دستهایم میترسیدم. خالی از توانایی شده بودم اما کمکم حس نوشتن دوباره در من جوشید. زبان هلندی تنها چیزی بود که در آن مقطع میتوانستم با آن مبارزه کنم. برای من که در استبداد زندگی کرده بودم، زندگی فقط با جنگیدن معنا داشت و فقط اینطوری میتوانستم تعادلم را بازیابم. پس ادبیات، انگیزه یک مبارزه جدید برای من شد."
کتاب «Huset ved moskeen» یا « خانه ی مسجد» از آن کتابهایی است که خواندن آنرا به همه ی ایرانی ها توصیه می کنم. «خانه ی مسجد» از استقبال بسیار خوبی در نروژ و سایر کشورها در اروپا برخوردار شده است. وقتی برای سفارش این کتاب به کتابخانه رفتم، نفر بیست و هفتم در لیست سفارش دهنده ها بودم. در نتیجه ترجیح دادم آنرا از طریق همسرم بعنوان هدیه روز تولد خریداری و دریافت کنم.
عبدالله قادرـ که اسم عجیبی است ـ از دریچه ای به ما ایرانی ها نگاه می کند که واقعی تر است. در این نگاه کمتر تعریف و تمجید دارد. از این رو این کتاب به آدم می چسبد. او ساده می نویسد و از همان اول ارتباط خوبی با خواننده برقرار می کند.
کتاب «خانه مسجد» آینه ای است از همه ی ما. مایی که فکر می کردیم و می کنیم ایران «دروازه ی تمدن شرق» بوده است. این رمان، فرصتی می دهد که خود را از نزدیک حس کنیم. آنچه که در سطح دیده می شد با آنچه که در بستری همچون چنین خانه هایی جریان داشت بسیار متفاوت بود.
خانه ی مسجد داستان زندگی ی خانواده ای است سنتی در شهر زنجان. آقا جان بزرگ خانواده، مسئول یا خدام مسجد است. او این مسئولیت را نسل اندر نسل از پدران خود به ارث برده است. تمام رفع و رجوع های مسجد به عهده ی اوست. از شست و شو و نگه داری تا تعیین امام جماعت. از این رو نویسنده هر از گاهی سرکی به زندگی خصوصی «امام های جماعت» این مسجد می کشد که جالب است. او ملاها و پیش نمازها را آنطور که هستند نشان دهد نه آنطور که ما می شناسیم. در نتیجه ما و تمام جهانیان برای اولین بار چیزهایی را از روابط شخصی و جنسی، از پاچه خوری، دختر بازی و صیغه بازی تا تریاک کشی این طیف می خوانیم که بندرت در این خصوص گفته و یا نوشته شده است. بطور کلی داستان در مورد پا گرفتن مدرنیته در شهر سنتی زنجان است. آنجا که حجره داران سنتی، بازار را در دست دارند و در برابر هر گونه تغییری در جامعه مقاومت نشان می دهند. مخالفت امام جماعت با افتتاح سالن سینما در این شهر که توسط شهبانو فرح دیبا انجام می شد از قسمت های خواندنی کتاب است. رمان پرداخت خوبی نسبت به شکل گیری انقلاب و چگونگی تثبیت رهبری روحانیون بواسطه ی مساجد دارد. در این کتاب شخصیت های مختلفی وجود دارند. آقا جان که صاحب یک حجره ی فرش فروشی در بازار نیز است دو پسر دارد . ولی هیچکدام از پسرها راه پدر را دنبال نمی کنند. آنها با علم و دانش روز آشنا شده و حاضر نیستند کار مسجد را پیش برند. یکی از پسرها کتاب های ممنوعه می خواند، به رادیو علاقه دارد و با جریان سیاهکل در ارتباط است. آن دیگری نیز سرش در درس است .
برادر آقا جان نصرت هم یک روشنفکر است. او با مذهب و دین میانه ای ندارد. او به زنها و ادبیات عشق می ورزد. از این رو از همان اول چنین خانه ای را برای زندگی مناسب نمی بیند. در بخشی از کتاب او می خواهد به نوه ی آقاجان تلویزیون بدهد. کاری که در آن خانه سابقه نداشته است. نوه دختری آقاجان بچه ای است عقب افتاده که نصف آدم است و نصف حیوان. نصرت به این بچه علاقه دارد. او چیزهایی می گوید که شاید در اندرون تک تک ما وجود دارد. او به بچه می گوید:
]…[ denne familien gir deg kjærlighet, og kjærlighet er svært viktig for et menneske. Men det er et bakstreverk hus. Fordi alle er gudfryktige, frykter de også alt, radioen, fjernsynet, musikken , kinoen, teateret, munterheten , andre kvinner, andre menn. De liker i grunnen bare gravsteder. Der føler de seg hjemme….
« این خانواده به تو عشق می دهد. عشق مهمترین چیز برای یک انسان است. اما این خانه عقب افتاده است. چرا که ساکنین این خانه از خدا می ترسند. آنها از همه چیز می ترسند، از رادیو، تلویزیون، موسیقی، سینما، تئاترو هر چه که بوی شادی دهد. آنها از زنها و مردهای دیگر می ترسند. فقط قبرستان را دوست دارند. در آنجا آنها خود را در خانه حس می کنند.... »
راجع به نویسنده و کتابهایش بیشتر بخوانید:
http://www.sarkhat.com/fa/group/nywdxhy/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر