درشهر آن مرد تنها، تنها نبود


آن مَرد تنها بود. 
آن مَردِ تنها نجیب بود.
و نجیب زاده!
این را همه می دانستند.
البته جز آنهایی که باید می دانستند.

... درآخر آن مرد آمد.
آن مردِ تنها به شهر آمد. 

در شهر دوستانش را ملاقات کرد. 
دوستانش جدید و مهربان بودند. 









در شهر بسیار شلوغ بود. 
در شهر آفتاب بود.
درشهر مردم بیرون بودند. 


در شهر انگار آدمها مهربان تر بودند. 
هر کس در گوشه ای نشسته بود و از آفتاب استفاده می کرد. 
آن مرد و دوستان رفتند.
آن مرد و دوستان در آفتاب رفتند. 



بچه ها می خندیدند.
بچه ها با صدای بلند می خندیدند.
بچه ها در وسط خیابان می دویدند.
بچه ها با پدرها و مادرهایشان  می دویدند و می خندیدند.


درختان شهر شکوفه کرده بودند. 
درختان شهر سبز بودند. 
در شهر همه چیز فرق می کرد. 
آن خانم زوُمبا می رقصید. 
آن خانمِ خوش هیکل زوُمبا می رقصید. 

آن خانمِ  خوش هیکل با ده ها نفر زومبا می رقصید. 
یعنی همه زوُمبا می رقصیدند. 
و آن مرد  زومبا را دوست دارد.
آن مرد آن خانم خوش هیکل را هم ... یعنی مثل زو... لبیا دوست دارد. 










   راستی در شهر همه چیز بود. 
در شهر زولبیا بامیا هم بود. 
آن مرد زولبیا را خیلی دوست دارد. 
ولی دوستان گفتند که آنچه او دوست دارد بامیا است نه زولبیا!
و آن مرد خندید. 

و دوستان خندیدند. 
در شهر کباب هم بود.
کباب تازه و خوشمزه بود.
آن مرد کباب خورد.
آن مرد کباب با دوغ خورد.
آن مرد با دوستانش کباب و دوغ خوردند.
آن مرد کباب و دوغ را دوست دارد.
دوستان هم کباب و دوغ را دوست دارند. 

همه کباب و دوغ را دوست دارند. 



 درآخر آن مرد به ایستگاه قطار برگشت.
ولی قطار رفته بود.
و آن مرد اینبار به زمین و زمان فحش نداد. 

چرا که آن مردِ تنها روز خوبی را با دوستان گذرانده بود.

آن مرد ساعتی را در ایستگاه نشست تا قطار بعدی را بگیرد.
وکتاب خواند.
این کتاب را از دوست جدید خود هدیه گرفته بود.
آن مرد این کتاب را خواند.
در کتاب نوشته بود: 

«... بگو بهار کجاست؟
بهار کجاست که مرغ دلم را 
قربانی قدمش کنم 
وقتی زمین لب تشنه 
قطره را فریاد می کند.... »
آن مرد کتاب را دوست دارد. 

آن مرد بهار را دوست دارد.
آن مرد دوستان خود را دوست دارد...
ولی آن مرد تنهایی را دوست ندارد. 



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر آخر از کتاب :
زمزمه های کوچ شبانه از دوست شاعرم: مظفر امینی بروجنی که آن روز غنیمت را در کنارش بودیم.


عکس ها از دوست گرامی: صالح برگزار کننده این «شهرگردی»  ی بی همتا...

نظرات

  1. مختار عزیز خوشحالم که تو هم مثل من احساس شادی کردی. خوشحالم که خوشحالی که شادی
    تنهائی را بطور معمول نباید دوست داشته باشیم یخصوص که برما تحمیل شده باشد
    وقتی تنهائی را آگاهانه و هدفمند و هرچند وقت یکبار انتخاب کنیم آنوقت حتی تنهائی هم زیبا میشود
    امیدوارم تنهائی هاتو خودت انتخاب کنی

    شادی را برات آرزومندم بدان که شادی حق ماست
    دوست تو صالح

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!