این عکس
خیلی دردناک بود. و خبرش دردناک تر. قایقی که حامل پناهجویان بود در آب های
اندونزی و استرالیا غرق شد. گویا دویست نفر سرنشین این قایق کوچک بودند که یک سوم
آنرا ایرانی ها تشکیل می دادند. آنها از اندونزی به مقصد استرالیا حرکت کرده بودند
که طعمه ی امواج دریا شدند. بنا به گزارش خبرگزاری ها 189 نفر از مسافرین توسط
ماهیگیران و ناجیان نجات پیدا کردند. در میان جان باختگان یک کودک 12 ساله ی
ایرانی نیز دیده می شود. و دیروز این عکس در صفحه های اجتماعی منتشر شد. «روی خط»
تلویزیون آمریکا نیز روز پنج شنبه برنامه اش را به این موضوع اختصاص داده بود. و در
این برنامه من گفتگوی یکی از این مسافران که خود را پدر این کودک معرفی می کرد شنیدم. دلم خیلی سوخت. غم انگیز بود. او علاوه
بر این کودک زنش را نیز از دست داده بود.
شاید لازم باشد که جای این پدر بود و لحظه های دلهره آوری که در آن ساعت ها بر او و خانواده اش و دیگر
مسافرین گذشت را مجسم کرد. انها در خواب بودند که پدر متوجه تکان های غیر عادی کشتی شد و سپس گرفتار چنین صانحه ای شدند.
این حادثه دردناک مرا واداشت که فکر کنم گاهی واقعا لازم است که آدم کمی از زندگی روزمره خود فارغ شود و خودش را لحظه ای جای این انسانها بگذارد و ببیند که چه دردی بر آنها رفته و می رود. کسانی که برای یک زندگی بهتر از همه چیزشان می گذرند، راه می افتند، تن به خطر، آوارگی و دربدری می دهند، با مالشان و جانشان بازی میکنند، تا شاید بتوانند به دنیای بهتری پای گذارند.
این حادثه دردناک مرا واداشت که فکر کنم گاهی واقعا لازم است که آدم کمی از زندگی روزمره خود فارغ شود و خودش را لحظه ای جای این انسانها بگذارد و ببیند که چه دردی بر آنها رفته و می رود. کسانی که برای یک زندگی بهتر از همه چیزشان می گذرند، راه می افتند، تن به خطر، آوارگی و دربدری می دهند، با مالشان و جانشان بازی میکنند، تا شاید بتوانند به دنیای بهتری پای گذارند.
و نوعا بعضی از این آدمها در این سفرها چنان خاطره های تلخی را با خود به همراه می
آورند که تا آخر عمر آنها را رها نمی کند. من خود شخصا شاهد بسیاری از این افراد
بوده ام.
شاید
ندانید، ولی آنچه که برای این آدمها در آن لحظه ها مهم است همدردی دیگران است. من
خود وقتی که در کمپ پناهندگی زندگی می کردم، از این موضوع که دیگران ما را فراموش
کرده اند رنج می بردم. همیشه فکر می کرده ام که ما فراموش شده هستیم. برای من تمام
آن مدت نوعی زندان را تلاقی می کرد. و تنها امیدها بودند که باید به آن اعتماد می
کردیم. وگر نه گاهی همین درهای امید هم به روی ما بسته می شد. آنروزها می گفتم که اگر
روزی از کمپ خلاص شدم و اگر به جایی رسیدم، حتما باید برای پناهجویان کارهایی
انجام دهم. می گفتم که باید جهانیان بفهمند که ما هم مثل دیگران می خواهیم که به
یک زندگی بهتر و شایسته تر دست یابیم. ... ولی هر کدام از ما چنان در پیچ و خم زندگی فرو
می رویم و به زندگی شخصی خود می پردازیم که دیگر هر چیزی جز «خودمان» کم رنگ می
شود... و بسی تاسف.
در هنگام
مهاجرت من هم دختری داشتم که 9 سال سن داشت. مثل خیل دیگران، آغوش کشیدن یک زندگی
بهتر، بی دغدغه و آرام، آرزوی من هم بود. و بالطبع این آرزو را برای دخترم هم می
خواستم. می خواستم که او در دنیایی آزاد
بزرگ و تربیت شود. می خواستم که محرومیت های ما را که در زندگی داشتیم، او نداشته
باشد. اکنون از آن روزها سالها گذشته و او
دارد بار سفر می بندد. و برای تحصیل به امریکا می رود. می رود که زندگی خود را از
سر بگیرد. و خوب و بدش را بسازد. می رود که اراده هایش را بارور کند. من مطمئن
هستم که همه ی پدرها چنین آرزویی را برای فرزندان خود دارند.
ولی اکنون آن پدر ... که مسلما با چنین رؤیاهایی پای به این سفر خطرناک گذاشت،
آرزوهای خود را بر باد رفته می بیند. اکنون همه ی رؤیاهای او مثل آواری از درد و
اندوه بر سر او فرو ریخته اند.
برای او و دیگر بازماندگان صبر و شکیبایی آرزومندم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر