گذشت...

از تعطیلات تابستانی م چهار هفته ای گذشت. گذشت بسان دیگر روزهای عمرم ... اما امسال دغدغه های دیگری در ذهنم وول وول می خورد. من دیگر به روزهای رفته نمی اندیشیدم. یا بهتر بگویم در آنجا توقف نمی کردم. به آنهایی که روزگاری آمدند و رفتند، یا آنهایی که بودند و رفتند... باید تکانی می دادم و همه ی اینها را همچون دفترهای زندگی ورق می زدم، تا به فصل های نخوانده ی زندگی ام برسم. مشغولیت هایی که در پس ذهن، مرا به روزهایی که نیامده اند می خواند.  و حالا تمام نیرو و امیدم را بر پایه این نیامده ها گذاشته ام. چرا که فقط امید به این روزهای نیامده رنگ امروز را زیباتر جلوه ساز می کند. فقط آینده ی هر کدام از ماست که سختی راه سنگلاخهای گذشته را پاک می کند...
 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!