۱۳۹۰/۴/۵

یاد تو!

یاد عطرآگین تو،
چه زود در باغ خاطره های ما
خبر از شکوفه ها داد.
چه زود رفتی،
اما این رفتن
پژمردن را ندا نداد.


حافظه ی ما
همانند کودکی که مرگ را نمی شناسد
عطر تو را
از گلهای همیشه بهار خاطره ها
می جوید و می بوید.


تو در میان مان نیستی،
اما در کنارمان نفس می کشی،
زنده و پر شکوفه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


۱۳۹۰/۴/۳

داریم او را بی او تماشا می کنیم.

... پارسال توی مراسم تدفین خواهرم بود. مهرداد تمام سالن را از سخنان گرم و صمیمی اش منقلب کرده بود. همه متاثر شده بودند. او شعر خواند. از زندگی گفت. از اینکه باید خواهرمان را آنطور که بود به یاد بیاوریم. گفت:
«خواهرمان الان به ابدیت پیوسته است، به همهٔ هستی‌، تو میتوانی‌ او را در هر جا پیدایش کنی‌. در باران، در برف، در درختان، در پرنده‌ها، در نسیم، در گلها و البته در مزارش. دلتنگ باش، اما بدان که او هم همه جا با توست. و البته در جایی بسیار زیباتر، و آرامتر.»
سپس همه ی ما را دعوت کرد که امسال تابستان در کانادا دور او جمع شویم. گفت:
ـ باید دوباره شروع کنیم.
گفت:
ـ زندگی جریان دارد... ـ همه باید با هم باشیم. و «باهم» را دوباره بسازیم.
... امسال ما دور هم جمع شدیم در کانادا. همه آمده ایم. حتی مادر که گفته بود اسمش را خط بزنند. ... اما او نیست. مهرداد. داریم عطر او را از دیوارهای خانه اش بو می کنیم. داریم او را لابلای خنده هایش پیدا می کنیم. داریم او را « در باران، در برف، در درختان، در پرنده‌ها، در نسیم، در گلها» جستجویش می کنیم.
داریم او را «بی او» تماشا می کنیم...

۱۳۹۰/۴/۲

جمع کنید مرا آی آدما!


جمع کنید مرا آی آدما!
جمع کنید!

این روزگار نامروت،
سر بدی با من دارد.
دارد تار و مار می کند دارایی ام را.
و تنها «جدایی» را قسمت من کرده است.

جمع کنید این اهریمن زمانه را
که اول پاره ی تنم، آن «خواهر» همیشه خندانم را از من ستاند.

سپس شانه های «او» را،
که برای گریه کردنم بود از من دریغ کرد.

و اکنون جانم، روحم، برادرم را از من گرفته است.

جمع کنید مرا آی آدما!
این عفریته ی سرنوشت،
بدجوری مرا جا گذاشته است.
بدجوری آشفته ام ساخته است...
و دارد چشمانم را که خیره در زیبایی ها داشت،
امیدم را که سرود فتح فرداها،
غرورم را که برای رفتن زمزمه می کرد،
و احساسم را که با عشق هم پیاله بود،
می گیرد...

جمع کنید آی آدما!
روح خسته ی مرا
دستان تنهای مرا
و قلب رنجور مرا که در گوشه ای افتاده است...
جمع کنیدمرا!

۱۳۹۰/۳/۳۰

بالاخره اتوبوست آمد برادر!


همین چند روز پیش بود. هنوز برادرم «مهرداد» نای حرف زدن داشت. مادر پرسید:
ـ چه ت شده پسر گلم؟ چرا بی قراری می کنی؟
او دستان نحیفش را از دست مادر که کنار تختش نشسته بود کشید و روی سینه اش قلاب کرد. سپس با صدایی که بزور شنیده می شد، گفت:
ـ لامسب دیر کرده!
و بعد با کلافگی، فحشی هم به انگلیسی داد که مادر نفهمید.
ـ چی دیر کرده پسرم؟
ـ اتوبوسم!
مادر اول فکر کرد که شاید گوش هایش بد می شنود. از چشمان گود رفته ی استخوانی پسر چیزی دستگیرش نشد. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و بعد از اندکی پرسید:
ـ اتوبوسِ چی پسرم؟
و برادر از سر بی حوصلگی، در حالیکه صدای نفس هایش را می شد شمرد، گفت:
ـ خسته ام مادر! اتوبوسم دیر کرده ...
مادر باز متوجه ی منظور پسر نشد.
ـ مگه نمی دونی من مسافرم مادر؟ چمدونام رو مدتی یه که بسته م و توی ایستگاه منتظر اتوبوسم هستم. می دونم که بالاخره می یاد. ولی نمی دونم چرا لعنتی تاخیر کرده...
حالا مادر بی قرار ی می کرد.
***
«بی قراری» را نمی توان به سادگی معنا کرد. نمی توان به سادگی هم آنرا فهمید. گاهی بی قراری از هر درد بی درمانی بدتر است. چرا که بالاخره تو برای هر دردی چاره ای پیدا می کنی، ولی برای بی قراری نه!

ما عاشق بی قرار را دیده ایم، کسی که بی قرار وصال یار است. یا همسر بی قراری را که 9 ماه تمام در بین خانه و بیمارستان کنار بالین عزیز بیمارش شب ها را به صبح رسانده است. یا «مسافر بی قرار» که بی قرار رسیدن به مقصد است. ما بچه ای را دیده ایم که بی قرار مادرش باشد. بی قرار صدای مادر، نفس مادر. و برادر و خواهری که بی قرار عزیزشان هستند که فرسنگ ها دورتر از آنها در گوشه ی بیمارستان یا جایی به نام «خانه ی آرامش» افتاده است و دارد با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من خود این بی قراری را با جان و دل، در تمام مدتی که دور از برادرم بوده ام لمس کردم. ولی الان مشکل است که این بی قراری را تفسیر کنم. مخصوصا بعد از آنکه مادرم را بی قرار دیدم.
او که بعد از سالها دوری از فرزندش، خود را شتابان به عزیز دردانه اش می رساند تا او را ببیند، در آغوشش بگیرد و لمسش کند. اما ناگهان او را در چنگال عفریته ی سرطان پیدا می کند. عزیزش را، دلبندش را. دلبندی را که دیگر نایی ندارد تا نداهای گرم مادر را پاسخ گوید.

ـ اینجوری من شمارو فرستادم خارج که همه تون یکی یکی پرپر بشین؟
این را مادر طوری به من گفت که انگار من مقصر باشم. بعد نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. نگاهش پر از التماس و ناامیدی بود.
راستش ما برادر و خواهر ها تا مدتها «موضوع سرطان مهرداد» را از مادر پنهان کرده بودیم. مادر هنوز داغدار خواهر جوانم «حمیده» بود که از قضا سال گذشته بر اثر مبتلا به سرطان درگذشته بود. و ما همان موقع هم نتوانسته بودیم این خبر ناگوار را به موقع به او بدهیم. و او موقعی فهمید که دیگر کار از کار گذشته بود و او برای همیشه از دیدن روی دخترش محروم ماند. اما حالا نمی خواستیم چنین شود. آخرین بار، حدود چند ماه پیش تلاش کردم که تلفنی او را از وضعیت برادرم «مهرداد» مطلع کنم. ولی او در حیاط خانه اش باغچه ای به نام خواهرم حمیده درست کرده بود و گلهایی کاشته بود و هر روز با آنها حرف می زد. دلم نیامد که گلهای زندگی اش را بیشتر از این پرپر کنم.

***
گفتم: خسته می شی مادر! ... کمی از اتاق بیا بیرون و هوا بخور!
به ترکی گفت: ـ آدم مهمونش رو تنها می ذاره؟
برای مادر نگران بودیم. از دیروز صبح تا کنون ـ دقیقا 24 ساعت از کنار تخت «مهرداد» تکان نخورده بود. حتی حاضر نشده بود برای خوردن نهار یا حتی چای از اتاق مهرداد بیرون بیاید. در واقع امروز 18 روز بود که او از ایران برای دیدن پسرش به کانادا آمده بود. هر روز از صبح تا شام پای تخت فرزند بیمارش می نشست و پسر دلبندش را نظاره می کرد. شاید در انتظار یک نگاه معنی دار، یک جمله ی امیدوار کننده یا معجزه ای بود که خود را به آن دلخوش کند.
برادر از دیروز دیگر لب به سخن نگشود. به قوت مرفین دائم در خواب بود. فقط هر از گاهی چشمانش را باز می کرد و دستانش را در میان دستان ما می فشرد.
دکتر دیروز عصر بعد از دیدن بیمارمان از همه ی اعضای خانواده که پیشش بودند خواست تا کنار او جمع شویم. گفت او را مثل کودکی که تازه بدنیا آمده به نرمی نوازش کنیم. اینکار را کردیم. دورش جمع شده و در حالیکه اشک امانمان را بریده بود دست و پای و صورتش را بوسیدیم.
اما ناگهان او در آخرین لحظه های نفس گیر، بدون آنکه معلوم باشد امتداد نگاهش به کجاست، دستش را بالا گرفت و بعد از دو بار تکان دادن «بای بای» کرد. سپس آنرا بصورتی که انگار دارد فرمان اتوبوسی را می راند نشان داد. همه تعجب کردیم. او چه می خواست به ما بگوید؟


ساعت حدود 11 امروز راننده ای وارد محوطه ی «خانه ی آرامش» شد. ما توی حیاط نشسته بودیم و سیگار می کشیدیم. از ما سراغ مهرداد را گرفت. بله درست آمده بود... آیا این راننده ی همان اتوبوسی بود که مهرداد حرفش را می زد؟ راننده به همراه کمک راننده، مهرداد را در حالیکه بی جان و بی حرکت خوابیده بود، آرام از تختش روی برانکارد گذاشته و از اتاق خارج کردند. سپس او را نه به داخل اتوبوس، بلکه به داخل «آمبولانس نعش کش» هدایت کردند.
به او دست تکان دادم و گفتم: بالاخره اتوبوست آمد برادر!


بالاخره اتوبوست آمد برادر!


همین چند روز پیش بود. هنوز برادرم «مهرداد» نای حرف زدن داشت. مادر پرسید:
ـ چه ت شده پسر گلم؟ چرا بی قراری می کنی؟
او دستان نحیفش را از دست مادر که کنار تختش نشسته بود کشید و روی سینه اش قلاب کرد. سپس با صدایی که بزور شنیده می شد، گفت:
ـ لامسب دیر کرده!
و بعد با کلافگی، فحشی هم به انگلیسی داد که مادر نفهمید.
ـ چی دیر کرده پسرم؟
ـ اتوبوسم!
مادر اول فکر کرد که شاید گوش هایش بد می شنود. از چشمان گود رفته ی استخوانی پسر چیزی دستگیرش نشد. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و بعد از اندکی پرسید:
ـ اتوبوسِ چی پسرم؟
و برادر از سر بی حوصلگی، در حالیکه صدای نفس هایش را می شد شمرد، گفت:
ـ خسته ام مادر! اتوبوسم دیر کرده ...
مادر باز متوجه ی منظور پسر نشد.
ـ مگه نمی دونی من مسافرم مادر؟ چمدونام رو مدتی یه که بسته م و توی ایستگاه منتظر اتوبوسم هستم. می دونم که بالاخره می یاد. ولی نمی دونم چرا لعنتی تاخیر کرده...
حالا مادر بی قرار ی می کرد.
***
«بی قراری» را نمی توان به سادگی معنا کرد. نمی توان به سادگی هم آنرا فهمید. گاهی بی قراری از هر درد بی درمانی بدتر است. چرا که بالاخره تو برای هر دردی چاره ای پیدا می کنی، ولی برای بی قراری نه!
ما عاشق بی قرار دیده ایم، کسی که بی قرار وصال یار است. یا همسر بی قراری را که 9 ماه تمام در بین خانه و بیمارستان کنار بالین عزیز بیمارش شب ها را به صبح رسانده است. یا «مسافر بی قرار» که بی قرار رسیدن به مقصد است. ما بچه ای را دیده ایم که بی قرار مادرش باشد. بی قرار صدای مادر، نفس مادر. و برادر و خواهری که بی قرار عزیزشان هستند که فرسنگ ها دورتر از آنها در گوشه ی بیمارستان یا جایی به نام «خانه ی آرامش» افتاده است و دارد با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من خود این بی قراری را با جان و دل، در تمام مدتی که دور از برادرم بوده ام لمس کردم. ولی الان مشکل است که این بی قراری را تفسیر کنم. مخصوصا بعد از آنکه مادرم را بی قرار دیدم.
اما چطور مادز بی قرار را معنا کنم؟ او که بعد از سالها دوری از فرزندش، خود را شتابان به عزیز دردانه اش می رساند تا او را ببیند، در آغوشش بگیرد و لمسش کند. اما ناگهان او را در چنگال عفریته ی سرطان پیدا می کند. عزیزش را، دلبندش را. دلبندی را که دیگر نایی ندارد تا نداهای گرم مادر را پاسخ گوید.
ـ اینجوری من شمارو فرستادم خارج که همه تون یکی یکی پرپر بشین؟
این را مادر طوری به من گفت که انگار من مقصر باشم. بعد نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. نگاهش پر از التماس و ناامیدی بود.
راستش ما برادر و خواهر ها تا مدتها «موضوع سرطان مهرداد» را از مادر پنهان کرده بودیم. مادر هنوز داغدار خواهر جوانم «حمیده» بود که از قضا سال گذشته بر اثر مبتلا به سرطان درگذشته بود. و ما همان موقع هم نتوانسته بودیم این خبر ناگوار را به موقع به او بدهیم. و او موقعی فهمید که دیگر کار از کار گذشته بود و او برای همیشه از دیدن روی دخترش محروم ماند. اما حالا نمی خواستیم چنین شود. آخرین بار، حدود چند ماه پیش تلاش کردم که تلفنی او را از وضعیت برادرم «مهرداد» مطلع کنم. ولی او در حیاط خانه اش باغچه ای به نام خواهرم حمیده درست کرده بود و گلهایی کاشته بود و هر روز با آنها حرف می زد. دلم نیامد که گلهای زندگی اش را بیشتر از این پرپر کنم.

***
گفتم: خسته می شی مادر! ... کمی از اتاق بیا بیرون و هوا بخور!
به ترکی گفت: ـ آدم مهمونش رو تنها می ذاره؟
برای مادر نگران بودیم. درست از دیروز صبح تا کنون از کنار تخت «مهرداد» تکان نخورده بود. حتی بعد از صبحانه ی دیروز لقمه ای توی دهانش نگذاشته بود. در واقع امروز 18 روز بود که او از ایران برای دیدن پسرش به کانادا آمده بود. هر روز از صبح تا شام پای تخت فرزند بیمارش می نشست و پسر دلبندش را نظاره می کرد. شاید در انتظار یک نگاه معنی دار، یک جمله ی امیدوار کننده یا معجزه ای بود که خود را به آن دلخوش کند.
برادر از دیروز دیگر لب به سخن نگشود. به قوت مرفین دائم در خواب بود. فقط هر از گاهی چشمانش را باز می کرد و دستانش را در میان دستان ما می فشرد.
دکتر دیروز عصر بعد از دیدن بیمارمان از همه ی اعضای خانواده که پیشش بودند خواست تا کنار او جمع شویم. گفت او را مثل کودکی که تازه بدنیا آمده به نرمی نوازش کنیم. اینکار رو کردیم. دورش جمع شده و در حالیکه اشک امانمان را بریده بود دست و پای و صورتش را بوسیدیم.
اما ناگهان او در آخرین لحظه های نفس گیر، بدون آنکه معلوم باشد امتداد نگاهش به کجاست، دستش را بالا گرفت و بعد از دو بار تکان دادن «بای بای» کرد. سپس آنرا بصورتی که انگار دارد فرمان اتوبوسی را می راند نشان داد. همه تعجب کردیم. او چه می خواست به ما بگوید؟

ساعت حدود 11 امروز راننده ای وارد محوطه ی «خانه ی آرامش» شد. ما توی حیاط نشسته بودیم و سیگار می کشیدیم. از ما سراغ مهرداد را گرفت. بله درست آمده بود... آیا این راننده ی همان اتوبوسی بود که مهرداد حرفش را می زد؟ راننده به همراه کمک راننده، مهرداد را در حالیکه بی جان و بی حرکت خوابیده بود، آرام از تختش روی برانکارد گذاشته و از اتاق خارج کردند. سپس او را نه به داخل اتوبوس، بلکه به داخل «آمبولانس نعش کش» هدایت کردند.
به او دست تکان دادم و با خود گفتم: بالاخره اتوبوست آمد برادر!



۱۳۹۰/۳/۲۹

معجزه ی بی رنگ

چند ماه پیش، یکی از شب هایی را که در کنار تخت برادرم در بیمارستان بسر می بردم، و هنوز امیدها بی رنگ نبودند، حرفهای زیادی برای گفتن بود. او از گذشته حرف می زد. از زادگاهش... زادگاهی که بدان تعلق داشت. زادگاهی که عاشقش بود. و ما گاهی از درخت خاطرات بالا می رفتیم و افق های کودکی و نوجوانی را از بالای شاخه ها بهتر تماشا می کردیم. او همش دو سالی از من کوچکتر است. و ما وقتی از این شاخه به آن شاخه ی خاطرات می پریدیم، او به وجد می آمد و این یادها مثل معجزه ای به او نیروی زندگی می داد. او را تشویق می کرد تا به دیدار آن روزها بشتابد.
روزهایی که او با صدایش در مجالس شادی می پراکند.
ـ یادت می یاد برادر؟! اون جشن عروسی ... وقتی می خوندی هیچکس را یارای نشستن نبود و همه باید تو میدون می رقصیدند؟
ـ آره، یادمه ...
ـ یادت می یاد اون آهنگ ترکی رو ... ؟ وقتی می خوندی هم اشک و هم شادی رو یه جا توی چهره ی آدم ها می نشوندی؟
او مکث کرد. و حالا چهره ی مهربانش حرف می زد.
ـ آره خوب یادمه ... اون آهنگ: «ایلک دفعه ساحیلده ن»...
لبخند بر روحش جاری شد. از من خواست که او را از روی تخت بلند کنم. بلندش کردم. گفت کمکش کنم که روی پا بایستد.
باورم نمی شد. برادرم می خواست راه برود.
آرام از دستاش گرفتم تا روی پا ایستاد. و با هم شروع کردیم به خواندن:
« ایلک دفعه ساحیلده ن ـــــــــــــــــــــــــ گؤردوم اونو من
گیزلی بیر اوشوتمه ــــــــــــــــــــــــ کئچدی قلبیمده ن

توتموشدو اوزونو ـــــــــــــــــــــــــ ماوی خزره
او ده نیزه باخدی ــــــــــــــــــــ من او گؤزلره ....
هامی بیلسه ده ـــــــــــــــــــــــ دینه بیلمه دیم
دینه بیلمه دیم ـــــــــــــنه ائتدیم یار بیلمه دیم»

و او حالا به جوش آمده بود. خودش هم نمی دانست که نیمی از راهروی بیمارستان را با این آهنگ طی کرده بود. من همان موقع ها از سر ذوق این آهنگ را به گیلکی هم ترجمه کرده بودم. بر همان وزن و آهنگ. و برادرم آنرا با استادی ی تمام اجرا می کرد:
اولین بار اونو ــــــــــــــــــ دم ساحل بیدم
او قشنگه چشمه ــــــــــــــــــــــــــــــ می قلب ره بیچـئم

بیته بو خو رویه ــــــــــــــــــــــــبه طرفه خزر
من نیگا کم او نو ــــــــــــــــــــــــــــــ اون جه من بی خبر

می دیله حرفه ـــــــــــــــــــــــ گوته منستم
گوته منستم ـــــــــــــــــــــ چی بوتم یار نونستم....

حالا بیمارستان را روی سر خود گذاشته بودیم. و او قدمهایش را استوارتر به پیش می گذاشت. پرستارها با تعجب و خوشحالی ما را می نگریستند و شاید سر در نمی آوردند که این معجزه ی بی رنگ چطور دارد کارگر می افتد.

...

اما امروز انگار هیچکدام از این آهنگ ها، قدرت اعجاز ندارند. و این معجزه ها، علاوه بر بی رنگ بودن، بی خاصیت هم شده اند. هیچکدام انگار کار نمی کنند...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اورجینال موزیک: دینه بیلمه دیم

۱۳۹۰/۳/۲۸

غروب غمگین تورونتو ...

... غروب غمگین تورونتو بعد از خروج از فرودگاه، هنگامی که چشمم به جمال برادر بیمارم افتاد، غمگین تر شد. جمال برادری که دیگر هیچ شباهتی به «او» نداشت. و این اویی نبود که من ماهها پیش هنگام ترک او، دیده بودم. نفهمیدم که چطور باید گریه هایم را پنهان می کردم. پاهایم سست بودند. انگار نای ایستادن نداشتند.
آرام با دستش مرا به طرف خود کشید و در حالی که نای حرف زدن نداشت، گفت:
ـ بالاخره اومدی قارداش؟ و تَرکش بغض هایم، سکوت اتاق را که با نفس های گرم مادر، خواهر، همسرش و برادر دیگرم در هم آمیخته بود، شکست.
دست نحیفش را بالا کرد تا دستانم را بگیرد. به طرفش خم شدم و آرام از گونه هایش بوسیدم. و به خاطر اینکه اشک هایم روی گونه هایش نلغزد، سرم را برگرداندم...
ـ حرف نزن برادر... همه چیز را می توانم بفهمم.
ولی دروغ گفتم. من هیچ چیز را نمی فهمیدم. این آن برادری نبود که ما آنرا همیشه دیده بودیم. این اویی نبود که همیشه در خانه شادمانی و عشق را می پراکند. این اویی نبود که وقتی کسی در خانواده غمگین بود و ناامید، از آینده برایش حرف می زد... و من نمی فهمیدم که چرا فقط در عرض چند ماه؟ چرا اینقدر زود سرنوشتی را رقم می زد که حق او نبود.
به چشمهایم خیره شد. چیزی گفت که دیگر نفهمیدم. و دیگر نتوانستم بغض هایم را هدایت کنم. بیرون آمدم. و روی صندلی پارکی حیاط خانه نشستم. و با گریه خودم را آرام کردم.
مادر و بقیه هم آمدند و همدیگر را در آغوش کشیدیم.

او را در خانه ای نزدیک بیمارستان بستری کرده اند. به آن Hospice یا «خانه ی آرامش» می گویند. خانه ای تمیز با آجر های قهوه ای، و حیاطی با گلهای زیبا، سبزه های تازه که چشم ها را می نوازد. هیچکس از بیرون فکر نمی کند که اینجا جایی است که کسی در آن، انتظار لحظه ای درد آور را می کشد.

***

اما اینجا اتفاقهای دیگری هم می افتد. خواهرم تعریف می کرد که درست قبل از آمدنم شاهد حادثه ای در همین «حیاط» بودند که مثال زدنی ست. سنجاب ماده ای زیر درخت بزرگ حیاط مجبور به بدنیا آوردن بچه ی خود کرد. و سنجاب نر کمی بالاتر از او انگار که مواظب جفت و بچه اش باشد با نگرانی در حالیکه به درخت آویزان بود، اطراف را می پایید. کاش دوربینی بود تا این حادثه که حدود دو ساعت به طول انجامید را ثبت می کرد...

به این ترتیب غروب غمگین تورونتو شاهد تولد یک زندگی ی جدید هم بود. هیچکس هیچوقت نمی داند که یک زندگی به کجا می انجامد. فقط می دانیم که زندگی مجموعه ای است از همه ی این رنگ ها. رنگ هایی که گاهی با هم هیچ تناسبی ندارد. خارج از اراده و انتخاب ما...

۱۳۹۰/۳/۲۳

بدون حضور تو

خیلی تلاش کردیم
تا قاب های خالی روی دیوار زندگی مان را،
با تصویر حضورمان پر کنیم،
ولی نشد.
یا دیوارها کج بودند،
و یا تصویرها ...

اجازه بده همه ی این تصویرها را،
در خیالم قاب گیرم،
بدون حضور تو ...

۱۳۹۰/۳/۱۵

اسرار «اتاق گنج» من!


اجازه دهید اسرار مهمی را با شما باز گویم. ولی قبل از آن به این حکایت گوش فرا دهید:
گویند شاه عباس را وزیری بوده است بسیار دانا و کشور دار. و نزد شاه ارج و قرب فراوان داشته است. این باعث حسادت دیگر درباریان می شده. از این رو برای بدبین کردنش شایعاتی را در دربار رواج داده بودند. یک روز خبر به شاه می رسد که این وزیر در خانه ی خود «اتاقکی» مخفی دارد که هر از گاهی در آن وارد شده و مدتی را در آن می گذراند. در ضمن ورود کلیه خدمه و نوکران به این اتاقک ممنوع بوده، و اتاقک را کلیدی بوده است که هیچکس جز وزیر به آن دسترسی نداشته است. همه را بر این باور بوده است که باید در این اتاق گنجی نهان بوده باشد که وزیر هیچکس را قابل و محرم به این اسرار ندانسته است.

این شایعات کم کم شاه را نسبت به وزیر دل چرکین میکند. و بر آن می آید تا سر از اسرار وزیر خود در آورد. یک روز او را نزد خود خوانده و می گوید: ای وزیر ما تا کنون سفره و طعام تو را ندیده ایم.

وزیر می گوید: بر روی چشم قبله ی عالم! جسارتا از آن رو بوده است که خانه خود را بر شما قابل ندانستم. و بدین ترتیب روزی شاه را به خانه ی خود دعوت کرده و سفره بسیار با شکوهی برای او تدارک می بیند. بعد از شام شاه از وی می خواهد تا خانه را بر او نشان دهد. و وزیر چنین کند. در هنگام بازدید اتاق ها، وزیر شاه را از کنار اتاقک کوچکی رد می کند که قفلهای بزرگی بر درب آن آویزان بودند. شاه از او می پرسد: این اتاق از برای چیست؟ و وزیر با اندکی دست پاچکی شاه را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده، می گوید که این اتاق شایسته ی اینکه شاه آنرا ببیند نیست. تردید شاه به یقین تبدیل می شود که این اتاق باید همان اتاق گنج پنهان باشد. بنابر این امر می کند که آنرا باز کند. وزیر با احترام سرباز زده ولی در نهایت به ناچار قفل ها را باز می کند و شاه داخل اتاقک می شود.

چند چاروق و پاپوش کهنه، چرمکی، گاز انبر، درفش، سوزن، نخ، شانه ی چوبی و... محتوی اتاقک بود. شاه با حیرت از او می پرسد که اینها برای چیست؟

وزیر با متانت جواب می دهد: منکه خدمت قبله ی عالم عرض کردم که این اتاق شایسته ی دیدن نیست. و سپس در ادامه می گوید:

ـ در واقع این اتاق گنج من است.

شاه با حیرت می پرسد: اما در اینجا که چیز پر بهایی وجود ندارد.

وزیر در جواب می گوید که اینها برای او بسیار با ارزشند. چرا که شغل او روزگاری «پاپوش دوز» یا کفاش بوده است. و از آنجا با تلاش و کوشش به مقام صدارت رسیده است. هرگاه باد نخوت و تکبر بر دماغ او وزیدن می گیرد، وزیر به این اتاق وارد شده و اندکی با خود خلوت می کند و یاد آنروزهای سخت می کند. و بدین ترتیب از آن باد خلاصی می یابد...

***

اجازه دهید اعتراف کنم که من هم چنین «گنج خانه» ای دارم. و هر گاه نه باد نخوت، بلکه باد دلتنگی و تنهایی به سراغم می آید، سری به این «گنج خانه» می زنم، تا یاد روزهایی را آورم که ناامید و بی پناه روزگار می گذراندم. همین پریروز دلم چنان گرفته بود که هیچ چیز کمکم نکرد. باد دلتنگی و تنهایی چنان مرا در نوردیده که احساس می کردم باید به خاطره ها پناه ببرم. شاید عاقلانه تر این می بود که از آنها فرار می کردم. بنابر این به یکباره چمدان سفر بربستم و یک روزه عازم شهری شدم به نامHol ، که در مسافت سه ـ چهار ساعتی ی اینجاست. من شهر Hol را زادگاه خود در نروژ می دانم. اینجا در واقع همان «اتاق گنج» من است. اینجا جایی است که من با خانواده ام 18 ماه از عمر اول زندگی در نروژ را در کمپ آن گذراندیم. 18 ماه پردغدغه، در اتاقی کوچک در جایی در این کمپ.

شب را پیش یکی از دوستان در آن شهر گذراندم و صبحش عازم کمپ شدم. خیلی دلم گرفت. یاد روزهای سخت اول پناهندگی افتادم. همه ی آن نگرانی ها، ناامیدی ها، افسردگی ها و بی خبری ها برایم زنده شد.

گر چه حالا نه به عنوان پناهنده، بلکه به عنوان توریست به آنجا می رفتم، ولی با همه، حال و هوای آنروزها در من نفس می کشید. چند نفری را دیدم که دم در ورودی کمپ ایستاده و با هم حرف می زدند. از لهجه شان فهمیدم که افغان هستند. جلو رفتم و سلام کردم. دو جوان زیر 18 سال بودند. یکی شان بیشتر از دو سال بود که در آنجا زندگی می کرد. گفتم که 10 سال پیش من هم مثل آنها بودم و اینجا زندگی می کردم. نگاه حیرت انگیزی به من انداختند و به گرمی با من به صحبت نشستند.



راهرویی در کمپ که اتاق ما در آن قرار داشت.




حالا کمی آرامتر شده بودم. می دانستم که از کجا آمده و در کجا قرار داشتم. روبروی کمپ تپه ای است که من و خانواده ام هر وقت می خواستیم خلوت کنیم به بالای آن می رفتیم. و از آن بالا تمام شهر دیده می شد. شهری که انگار گرد فراموشی بر آن ریخته بودند و آرامش و خلوت بیش از حد آن برایمان خسته کننده بود. شهری آرام با فقط 500 تا 600 نفر جمعیت. اکنون من همه چیز را می دیدم و می توانستم حس کنم. آن روز ها را ... اما باد نخوت و تکبر در من وجود نداشت ... فقط داشتم با خاطره های تلخ و شیرن زندگی می کردم... با یک موزیک آرام و قشنگ تانگو ی زندگی و عشق را با او می رقصیدم ... داشتم زندگی را حس می کردم...

«... دارم حست می کنم

مث روزهای قدیم

هنوزم کوچه ی عشقو

من و تو خوب بلدیم .... »



پله هایی که به کمپ می رود. این پله ها در زمان ما نبود و تازه ساخته اند.



خیابان خلوت شهر...

و این تنها فروشگاه محل است. تمام خریدهای روزانه را از اینجا می کردیم.

اینجا کلیسای قدیمی شهر است. کلیسایی که بیش از 900 سال قدمت دارد.

اینجا کتابخانه ی شهر است. کتابخانه ای که من اکثر اوقات بیکاریم را در آن گذرانده بودم. مخصوصا اینکه پیانویی در گوشه ای از کتابخانه موجود بود که من هر وقت می رفتم با نواختن خودم را آرام می کردم.


تنها میدان کوچک شهر...


و چند نما از زادگاه ما در نروژ!



معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه

«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو  این د...