زندگی کردن تو «خارج» یه سری مزایایی داره و یه سری هم گرفتاری هایی که به قول امروزی ها بهش می گن «چالش!» اما بعضی از این چالش ها حل شدنی نیست. باید باهاشون زندگی کرد. یا اینکه یه جورایی قبولشون. کاریش نمی شه کرد.
یکی از این چالش های جدی تو زندگی شخصی ما، مسئله ی «همسایه» س. یه همسایه ای که بتونی باهاش رفت و آمد داشته باشی و گرم بگیری. البته نه اینکه من آدم تنبلی تو ارتباط برقرار کردن باشم. نه . اتفاقا بر عکس. همین یکی دو ماه پیش بود که بعد از اینکه از تو اتاقم صدای اره موتوری رو شنیدم به سرعت پایین رفته و به کمک همسایه مون که مشغول اره کردن درخت های بلند بود شتافتم. خیلی خوشحال شد. بهش گفتم بیشتر همدیگرو ببینیم. گفتم بیا که با هم بشنیم و یه نوشیدنی ای، چیزی بخوریم. تصدیق کرد و قول داد که چنین بشه. ولی .... تا حالا که خبری ازش نیست. مخصوصا این روزها که توی خونه کارهایی رو سر خودم وا کردم.
بله یه چند روزی یه که دارم یک سری کارهای «نجاری خفیف» تو ی خونه انجام می دم. بعد از بریز و بپاش کمد های قدیمی، یه جای کارم گیر خورد. احساس کردم که رفع و رجوعش از عهده ی من بر نمی یاد. موندم که چیکارش کنم؟
جشن همسایگی
راستش تو نروژ یا «خارج» بایست آدم به یه سری کارا آشنایی داشته باشه: مثلا کمی نجاری، بنایی و چه می دونم کمی تعمیرات... وگر نه کلاهش پس معرکه اس! از این رو برای امثال «من ها» که زیاد از کارهای تعمیرات و بنایی و نجاری سر در نمی آورن روزگار بر وقف مراد نمی چرخه.
تو «سرزمین پدری» (به قول نوریزاده) خیالی از این بابت نبود. خیلی از کارا به وسیله ی «آشنا بازی» ها که اینجا به اون Nettverk می گن رفع و رجوع می شد. فقط کافی بود که یه عطسه بزنی. هزار جور نسخه برات می پیجیدن. حداقل یکی رو داشتی که بیاد سری به کارت بزنه و بگه که چیکار باید بکنی. ولی اینجا....
دیروز خانم بعد از اینکه دید توی فکر رفتم گفت: خب برو از همسایه ها کمک بگیر.
اما کدوم همسایه؟ «گفتی و کردی دلم کباب.»
گفت: همون که بهش سر اره کاری کمک کرد.
گفتم: رفتم اما روم نشد درشو بزنم.
گفت: بقیه چی؟ اونا که از صبح بیرون خونه شون واستاده بودن.
راستش تو همسایگی ی ما هر کی رو که می بینی یا نجاره یا بناس یا که بالاخره دستشون تو کاره. به قولی مث ما دست و پا چلفتی نیستن. تا حالا یکی ش رو دیدم که بالکن درست می کنه، اون یکی ایوانشو نرده می زد. خلاصه اهل فنن. اما دیروز هر چی کشیک کشیدم که به یکی شون رو بندازم، نشد. یه سلام علیکی کردم. اما یارو سرشو بالا نگرفت که مثلا بنده سر کلام رو باز کنم که : خبر داری فردا هوا آفتابه!
گفتم: این که نمی شه خانم. توی این سه سالی که تو محل زندگی می کنیم، تا حالا سه بار تونستیم همدیگه رو زیارت کنیم و کمی گپ زدیم. اونم موقعی بود که به قول اینا «Nabofest » داشتیم یعنی «جشن همسایگی!» خب، اینم یه رسمیه اینجا! گویا اینجایی ها خودشون هم پی بردن که زیاد «همسایه باز» نیستن. در نتیجه سالی یکی دور بار از این جشن ها راه می ندازن تا حداقل بفهمن که دیوار به دیوارشون کیا زندگی می کنن! از این رو قبل از تابستون دعوت نامه هایی توی صندوق پست بهت می رسه که تو فلان تاریخ و فلان ساعت «جشن همسایگی» برقرار می شه.
خب اینجور ارتباط ها که برای آدم نون و آب نمیشه . البته که ما ظرف این سه سال توی همه ی جشن هاشون شرکت کردیم. بالاخره نگن که طرف اُمُله! اما از شانس بد ما امسال، روز جشن همسایگی بارون سختی باریدن گرفت و ما پامونو از خونه بیرون نذاشتیم.
خانم در حالیکه دلداریم می داد گفت: ـ پارسال که اون همسایه ی بالایی گفته بود اگه کار نجاری داشتی بهش بگی.
گفتم : یارو کله ش گرم بود و یه حرفی زد. برم بگم که چی؟ یادت می یاد که دو سال پیش سر میز جشن بهم گفتی فلان و بسار. ...
اینترنت هم همسایه هم مشاور
باز خدا پدر اینترنت رو بیامرزه. دست به دامانش شدم و نتیجه بد نبود. می گم شاید به خاطر اینه که مردم اینجا «کامپیوتری» شدن. اونچه که در فیلم زیر می بینید خیلی به کارم خورد. یاد گرفتم که چطور پارکت رو ، روی کف سوار کنم. بعد با خودم فکر کردم که بابا این که کاری نداشت.
با همه این امکانات دلم را یک همسایه ی خوبم آروزست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر