۱۳۸۶/۱۱/۶

دولت افغانستان ناتوان در برقراری امنیت، اما توانا در ایجاد سانسور!

در اعتراض به حکم اعدام خبرنگار جوان افغانی

پرویز کامبخش

  • سوال من از رئیس جمهوری افغانستان که عمری را در کشورهای غربی بسر برده و مختصر آشنایی به روحیات پرسشگر مردم و نقش مطبوعات در آنجا دارد این است که وقتی ایشان و دولت ناکارآمدشان قادر نیست که در مقابل چنین تشکل های ریز و درشت ضد حقوق بشری ایستادگی کند، چه تضمینی وجود دارد که کمک های دریافتی دولت های جهان را به جای پرداختن به امور مردم فقیر و کودکان مستمند، صرف تقویت چنین سازمان هایی نکند؟

طی هفته گذشته چند خبر از افغانستان رسانه های خبری جهان و نروژ را به خود جلب کرد:

قتل خبرنگار نروژی «کارستن توماسن» در طی یک حمله انتحاری طالبان ها در هتلی در کابل (که من مطلبی در باره او در همین وبلاگ نوشته ام) باعث تاثر شدید خبرنگاران و نگرانی آنها در این باره شد. مطبوعات نروژ، دولت افغانستان را بخاطر کوتاهی در برقراری نظم و امنیت مورد انتقاد شدید قرار دادند.
این عکس العمل تا حدی بود که طرفداران یکی ازاحزاب مهم دولت ائتلافی نروژ به نام SV (حزب چپ سوسیالیست) به دولت فشار آورده و خواهان خروج نظامیان نروژی مستقر در افغانستان شده اند. از نظر این حزب حضور نظامیان در آنجا تاثیری ندارد و کمکی به پروسه دمکراتیزه کردن افغانستان نمی کند. این حزب معتقد است که این حضور تاکنون تروریست ها را در موضع قوی تری قرار داده است.

فیلم « بادبادک باز» بالاخره بعد از تاخیر یک ماهه وارد اکران سینماهای جهان شد. چنان که گفته می شود تاخیر اکران فیلم بخاطر خرید وقت برای خروج چهار بازیگر خردسال فیلم از کشور که گویا تهدید به ربوده شدن و مرگ شده اند بوده است. «بادبادک باز» بر اساس کتابی به همین نام اثر نویسنده ی افغانی خالد حسینی به کارگردانی مارک فوستر ساخته شده است. دیروز 25 ژانویه اولین اکران فیلم در سینماهای نروژ بود. (من در فرصتی دیگر به این فیلم خواهم پرداخت) این فیلم در حالی اکران جهانی می گیرد که در خود افغانستان یعنی جایی که داستان فیلم در آن جریان دارد اجازه پخش نیافته است. لطیف احمدی، رییس افغان فیلم به بی بی سی گفته است که تصمیم به ممنوعیت نمایش و ورود این فیلم، براساس تقاضای وزارت اطلاعات و فرهنگ اتخاذ شده است.
چنین به نظر می آید که اگر چه دولت شبه مدرن افغانستان قادر به تامین امنیت در کشور نبوده ولی گامهای مهم و جدی ای در زمینه
سانسور مطبوعات و سینما برداشته است!

همه ی اینها در حالی اتفاق می افتد که رسانه های تصویری نروژ تصاویر اسفباری از وضعیت مردم و کودکان گرسنه ی افغانی نشان می دهد. تصاویر کودکانی که از گرسنگی شکم هایشان ورم کرده است. در یک فیلم خبری، پزشک جوانی در حالیکه بیماران را معالجه می کرد اعلام می کند که بیماران پول پرداخت دارو را نداشته و خود پزشک ها مجبورند آنرا پرداخت کنند.
بنظر می آید این تصاویر بیشتر برای برانگیختن حس انسان دوستی و تشویق شهروندان نروژی در ادامه ی کمک به نیازمندان در آن کشور و همچنین خنثی کردن همه ی آثار اخبار نگران کننده ای باشد که از افغانستان می آید.

اما آنچه که بعد از قتل آندرسن در صدر اخبار قرار گرفت، خبر حکم اعدام جوان خبرنگاری در افغانستان بود. روزنامه های نروژی روز چهارشنبه خبر دادند که پرویز کامبخش خبرنگار جوان افغانی به حکم شورای علمای مزار شریف به اعدام محکوم شده است. «پرویز کامبخش» 23 ساله که سه ماهی است در زندان بسر می برد، مثل بسیاری دیگر از خبرنگاران بخت برگشته ی خاور میانه ای، به اتهام ورود به خطوط قرمزی که بنا به تشخیص «علما» توهین به اسلام شمرده می شود، زندانی شده است. بهتر است خود شما از زبان همکار و برادر خبرنگار یعقوب ابراهیمی محکوم در این باره بشنوید: گوش کنید 4 دقیقه 42 ثانیه

مجله اینترنتی دری زبان «پیام زن» نیز در باره اتهام این خبرنگار روزنامه ی جهان نو می نویسد: « بتاریخ ۲۷ اکتبر ۲۰۰۷ از سوی نیروهای امنیت ملی به اتهام گرفتن مقاله ای زیر نام «آیات زن ستیز در قران (تازینامه)» از انترنت و قرار دادن آن در دسترس برخی از دوستانش در دانشگاه، که به گفتۀ مقامات اهانت به اسلام است زندانی شد.»
این خبر عکس العمل شدیدی را در جامعه ی مطبوعاتی نروژ که در زمینه حقوق بشر فعال هستند برانگیخت. صبح همان روز تنی چند از اعضای اتحادیه خبرنگاران نروژ در حالیکه بسیار متاثر از این خبر بودند، طی مصاحبه ای با رادیوی دولتی NRKضمن محکوم کردن این عمل، دولت افغانستان را مسئول عواقب چنین اعمالی دانستند. یکی از خبرنگاران نروژی با اشاره و کنایه گفت «دیگر کافی است از بس که کوتاه آمدیم!»

من منظور این نماینده ی خبرنگاران را گرفتم. امیدوارم شورای علمای مزار شریف و آقای کرزای نیز گرفته باشند. من نمی دانم که این شورا چکاره است. ولی اگر دارای چنان قدرتی هست که قادر باشد یک خبرنگار را زندانی ساخته و سپس طی دادرسی استفهام آمیزی به اعدام محکوم کند، حتما دارای دم و دستگاهی هست و این دم و دستگاه هم با هوا اداره نمی شود. یعنی اینکه جیره و مواجبی می خواهد که حتما از دولت آقای حمید کرزای می گیرد. به عبارتی بخشی از بودجه ی دولت آقای کرزای صرف پرداخت به چنین سازمان هایی می شود که به نظر نمی آید با موازین حقوق بشری سازگار باشد.
بنابر این بحث من بر سر این علما نیست، چرا که ماهیت آنها برای بسیاری مشخص است. تعجب من از این است که آقای حمید کرزای که خود توسط پول و زور کشورهای غربی بر سر کار آمده و قرار بوده است که امنیت و دمکراسی را به کشور افغانستان باز گرداند و اگر همین امروز کمک های مالی همین کشورها قطع شود معلوم نیست که به چه سرنوشتی دچار گردد،چطور به چنین تشکل هایی میدان می دهد که کارهای طالبانی را با خرج و دخلی که برای اهداف دیگری از کشورهای غربی گرفته شده، همچنان دنبال کنند. سیاست «آشتی ملی» حمید کرزای عملا بهانه ای شده برای کوتاه آمدن در برابر تشکیلات بنیادگرایی که مثل خوره تارو پود جامعه افغانستان را خورده است. همین بهانه ای شده است که دوباره نیروهایی که عملا هیچ اعتقادی به دمکراسی و سازندگی افغانستان نوین ندارند، دستشان بازتر شود.
سوال من از رئیس جمهوری افغانستان که عمری را در کشورهای غربی سپری کرده و مختصر آشنایی به روحیات پرسشگر مردم و نقش مطبوعات در آنجا دارد این است که وقتی ایشان و دولت ناکارآمدشان قادر نیست که در مقابل چنین تشکل های ریز و درشت ضد حقوق بشری ایستادگی کند، چه تضمینی وجود دارد که کمک های دریافتی دولت های جهان را به جای پرداختن به امور مردم فقیر و کودکان مستمند، صرف تقویت چنین سازمان های بنیادگرایی نکند؟

۱۳۸۶/۱۱/۱

آیا ما اجازه داریم با بچه ها چنین کاری کنیم؟!

گل بود به سبزه هم آراسته شد:


منظورم این عکس هاست که به جهان مخابره می شود. خیلی بدبختی مان کم بود حالا باید جواب این ها را هم بدهیم! واقعا چه می توان گفت؟ خب منظورم این است که وقتی یک اروپایی از تو در مورد این خنجر و خون که از سر و روی بچه ها سرازیر است پرسش می کند چه داری که بگویی!

خب اینجا، بچه ها از حقوق مدنی پیشرفته ای برخوردارند. این قوانین از آنها محافظت می کند. در برابر خشونت، در برابر سوء استفاده های گوناگون. حتی پدر و مادر نیز نباید این حقوق را زیر پا بگذارند. نه تنها نباید بچه ها را در معرض خشونت گذاشت بلکه همچنین در اینجا بودجه های کلانی صرف می شود تا بچه ها را سرگرم کنند. مدرسه ها و کودکستان ها از موسیقی نشاط آور و رقص استفاده می کنند تا بچه ها را سر حال بیاورند. برای آنها فیلم ها و برنامه های سرگرم کننده تهیه می شود. باید بچه ها را خوشحال نگه داشت. بزرگترها اجازه ندارند با بچه ها بدرفتاری کنند. دیدن فیلم های خشن و بازیهای کامپیوتری آکشن و خونین برای بچه ها قدغن است. چنین کاری جرم تلقی می شود. اصلا بگذارید خیالتان را راحت کنم. اینجا کسانی که چهره محبوبی دارند بخاطر این است که از بچه ها دفاع می کنند. اوپراه وینفری Operah Winfrey یکی از موفق ترین چهره های برنامه ساز تلویزیون امریکا، همچنین هنرپیشه های معروفی چون آنجلیا جولیا و برات پیت با سرپرستی بچه های خیابانی و یتیم هر روز محبوب تر می شوند. منظورم این است که «بچه» در اینجا در مرکزیت قرار دارد . بچه آزاری ممنوع است.


اما این عکس ها گویای چه هست؟ حالا اروپایی ها به کنار، خود ما چه توضیحی داریم؟ اینها چگونه پدر و مادرهایی هستند که فرزندان خرد شالشان را چنین در معرض خشونت و خون قرار داده اند!
آیا عزادار بودن می تواند توجیه گر چنین عمل خشونت زایی باشد؟!

۱۳۸۶/۱۰/۲۹

Å være Carsten Thomassen...

این مطلب جهت بزرگداشت «کارستن توماسن» خبرنگار روزنامه داگ بلاد نروژی که دوشنبه پیش در طی حمله انتحاری به هتل سرِنا در کابل به دست تروریست های القاعده به قتل رسیده نگاشته شده است.

For omtrent to år siden, da den iranske journalisten Akbar Ganji ble utsatt for tortur i fengselet i Iran, skrev jeg i et brev til journalister i Norge at ”det er en lykke for meg å kunne jobbe som journalist i et fritt land, og det er gledelig å kunne benytte seg av den demokratiske nåde i dette samfunnet”, mens jeg ba om hjelp og støtte for ham. Men etter at den norske journalisten Carsten Thomassen(39) ble skutt og drept etter angrepet av terroristene i Serena hotell i Kabul, skjønte jeg at det har blitt enda vanskeligere å være journalist i hele verden. Det spiller ingen rolle om du er norsk, iransk eller afghansk, om du lever i et demokratisk land eller ikke.
Ifølge mediene ble 173 journalister drept i 2007. Slike ting gjør oss oppmerksom på at journalistikk kan være et farlig yrke. Tallene tyder på at det er farligere å være journalist nå enn før, særlig i Midtøsten. Organisasjonen Journalister uten grenser nevner at Iran er den største fengselet for journalister i Midtøsten. Mange iranske journalister sitter i fengsel fordi de har skaffet informasjon til media. Adnan Hassanpour er en av dem. Den kurdiske journalisten ble dømt til døden for 6 måneder siden for det myndigheten i Iran kaller ”spionasje og fiendskap mot Gud”.

I det brevet jeg sendte til norske journalister kommer det også frem at ” vi ikke må lukke øynene våre for det som skjer med journalister i andre steder i verden.” Nå er det vår tur til å ikke lykke øynene våre for det som skjedde med Dagbladets journalist Carsten Thomassen. Thomassen reiste langt fra sitt hjemland for å formidle det som hadde skjedd i et krigsherjet land. Nå er han blitt offer for et brutalt, terroristisk angrep. Hans bortgang er et stort tap og savn. Ikke bare for norske journalister, men også for alle media folk i verden over. Derfor er afghanske journalister også i sorg og fordømmer terrorangrepet mot ham. Afghanistan har en lang vei til fred og demokrati, dermed håper de at dette ikke skremmer mediene fra å sende journalister til land der det er farlig.

Jeg setter stor pris på Carsten Thomassen og føler dyp sorg etter drapet, men jeg vil minne om at vi må skille terrorister fra uskyldige afghanere.

۱۳۸۶/۱۰/۲۷

Har tatt permisjon

Hvis noen har vært borte så lenge, sier vi at han/hun har tatt permisjon!
Nå ser det ut som om snøen har tatt permisjon i Norge. Eller så har den tatt seg en tur til Iran!!!
Se på bildene fra Iran:


۱۳۸۶/۱۰/۲۵

نشان تو




... چقدر دلباب تر بود که دلباب ترین «دل آرایی» ها را به جای «دلگیری ها» می نگاشتم. و دلباب تر اینکه در تعرض این همه شکایت، تنها لبخندی می گشودم و عقده ها را پس می فرستادم. تلنگری به خاطره ی قطره می زدم و به ابر می گفتم که ببارد که از آسمان دوش پرواز بگیرم.
آنوفت تفاوت اشک و لبخند از پس سراب هایی که در انتهای جاده ی آرزو نهفته بود، هویدا می شد. و من در فراسوی هر یک از قطب جدایی که استاد می کردم با رؤیت یک وداع، خلاصه ی عشق را لمس می کردم. سپس با خیالی آسوده وقتی روی شنهای آفتاب خورده دراز می کشیدم، می گفتم: « آه چه خوب! امروز عاشق نیستم!» زیرا باد می وزید و من هر وقت که اراده می کردم قادر بودم شنهای ساحلی را در مشتم گره کرده، بشکنم و دوباره رو به باد بگشایم. بادی که از جانب توست، از جانب «تو» ها ...

و چقدر دلباب تر بود که می گفتم. و می گفتم برای یکی. که یکی با پیدا شدنش می ماند، و با ماندنش «همیشه» را تداوم می بخشید. و «یکی» ضمیری نبود جز ضمیر «تو». «تو» یی که اکنون «او» شده ای و مشکل که «او» یت را به تو بازگردانم. یا که «من» را به «او»! زیرا که حالا من هم برای تو «او» شده ام. در حالیکه زمانی در «من» مهیا بودی و «ما» وسعت داشت. حالا می گریزم از «تو» در من، و پناه می برم از «من» بر «او». اما هیچکدام هیچوقت هیچ نشانی از هیچ «تو» نشانم نمی دهند. و انگار شب و روز می گذرد و ما در پی «هیچی» هستیم!

۱۳۸۶/۱۰/۲۰

فراغت




گاه آن فراغتی که باید تماما" یا قسمتی از وجود را در شکوه اندازه های فردا یعنی همان چیزی که بدان نیازمندیم سهیم گرداند، حاصل نمی شود. گاه در امکان پذیری اندیشه ها طراوش، یعنی آن چیزی که بعد از هراندیشه قاعده است، رخداد نمی کند. در نتیجه جدایی را هر چه سخت تر نمایش میدهد. بنظرم باید به آن ترانه اندیشید. تا پس همه ی جدایی ها را رقم زد. و طراوش اصل وصال را در همه ی اوقات فراهم دید. و همه ی اینها نه اینکه آسان است. ملزم شکستن بعضی مرزهاست . همان مرزهایی که خود آن را چون تار تنیده ایم و خود بیش از دیگران در آن گرفتار آمده ایم. بنظرم در تمام قواعد زندگی مان باید تجدید نظر کنیم. بنظرم قبل از آنکه عاطفه ها خردمان کنند، خردشان کنیم. با خاطره ها صادقانه برخورد کنیم و دقیقا" آن قسمتی که مخل ماست را سانسورشان کنیم.
بدون تعارف عرض کنم: ما انسانهای سوم، ما انسانهای عاطفه، که روزگاری به همین بعدمان افتخار می کردیم اکنون علیه همان عاطفه هاییم. بدون آنکه خود بدانیم، بدون آنکه بخواهیم. این محبت ها، این رابطه های از نوع سومی، دست و پاهایمان را بسته است. براستی که دمکراسی کاملا" برایمان بیگانه است.
و ... همه ی اینها نه اینکه آسان است! ریشه های ما بدون فرم شکل گرفته است و از دور درخت تنومندی را مانیم چه بسا با شاخ و برگ، اما در واقع پوک و توخالی و تو هرگز ، هرگز نباید به این تهی ها رشک بورزی. و امروز را به قیاس دیروز ببری. اندیشیدن به آن لحظات، به همه ی آن چیزی که در واقع باید می رفت جز ملال خاطر، توفه ی دیگری به ما نمی بخشد.

۱۳۸۶/۱۰/۱۷

تاملی در باره انحطاط اخلاقی و شخصیتی مردم ایران



این واقعیت بر کسی پوشیده نیست که مردم ایران دیگر آن «مردم سابق» نیستند. مردمی نیستند که در تغییر محیط اطراف خود از خود خودی نشان دهند. گرد بی تفاوتی چنان بر فضای زندگی ایرانیان نشسته است که آدم را به یاد تاریخ ایران می اندازد!


چرا چنین شده استّ؟ چرا ایرانیان تکانی به خود نمی دهند؟! صبوری مردم ایران در عصر حاضر و مخصوصا طی این دو سه دهه ی اخیر و تحمل چنین آبروریزی ای به نام «حکومت اسلامی» گرچه جای تعجب نیست، اما جای تامل دارد.

مختار برازش دوشنبه ـ هفتم ژانویه 2008


در فرهنگ عمید در معنای «انحطاط» آمده است: «فرود آمدن، پست شدن، به پستی گراییدن.» و اگر بخواهیم آنرا از لحاظ رفتاری تحلیل کنیم، انسان موقعی به انحطاط رفتاری دچار می شود که بر خلاف ميل و خواسته باطنی خود، به کاری پست و یا رفتاری سخیف تن در دهد.
بعنوان نمونه بازجویان و شکنجه گران برای شکستن زندانی و در اختیار گرفتن او از چنین روشی استفاده می کنند. آقای «علی مهرسای» در بخشی از خاطرات خود از زندانهای مخوف جمهوری اسلامی ـ بین سالهای 1360 ـ1365، ماجراهای تکان دهنده ای از «انحطاط رفتاری» ی زندانیان بی پناه در زندان های مختلف کشور از جمله گوهر دشت کرج را شرح می دهد: فضای مسمومی که «توابین» را وادار می کرد تا به هر رذالتی در زندان تن دهند. به گفته ی او زندانیان هر آنچه که بازجویان می خواستند می کردند. و بدترین آن شکنجه ی دیگر زندانیان سیاسی برای اعتراف گیری بود. در یکی از این ماجراهای غم انگیز زندانی «متحول شده» برای اینکه وفاداری خود و به عبارتی «انحطاط» خود را به شکنجه گران ثابت کند حاضر می شد تا دو بار در روز مادر خود را با شلاق زده، او را شکنجه کند. یکی دیگر از زندانیان حاضر شده بود بعد از مراسم اعدام برادر خود، «تیر خلاص» در مغز او را خود بزند. (نقل به مضمون از کتاب «ما و زندانهای جمهوری اسلامی» صفحه 330)
دکترین و معماران فعلی جامعه ما هم که اکثرا همان شکنجه گران دیروزی هستند ـ نگاه کنید به کابینه ی آقای احمدی نژاد که حداقل سه تن از وزیران ایشان شکنجه گران معروفی بودند ـ تمام تلاش شان را بکار بسته اند تا این پروژه را در زندانی بزرگتر به نام ایران عملی سازند. و زندانیان بیشتری به نام «مردم ایران» را به این «تحول» نائل آورند.
وقتی فردی اجبارا در چهارچوبه های معینی دست به تکرار رفتارهای معینی بزند، رفته رفته این رفتارها ولو اینکه برخلاف میل باطنی او نیز باشد جزئی از عادات او و مبنای خلقیات او می شود. در این پروسه فرد از لحاظ شخصیتی متزلزل شده دچار انحطاط می گردد. یعنی به شخصیت دیگری مبدل می شود. آیا این واقعه در ایران اتفاق افتاده و یا در شرف افتادن است؟

حقارت پذیری!


کم یا بیش این واقعیت بر کسی پوشیده نیست که مردم ایران دیگر آن «مردم سابق» نیستند. مردمی نیستند که در تغییر محیط اطراف خود از خود خودی نشان دهند. گرد بی تفاوتی چنان بر فضای زندگی ایرانیان نشسته است که آدم را به یاد تاریخ ایران می اندازد! همان تاریخی که حکایت از همزیستی دور و دراز مردم با دیکتاتوری دارد. و اکنون چنین بنظر می آید که این مردم عادت کرده اند تا «زیر بار ستم» زندگی کرده و هر از گاهی فقط درخلوت خویش زبانی به گلایه از فلک بگشایند! البته انتظار من این نیست که همه ی مردم می بایستی سیاسی فکر می کردند و یا اینکه به حرکات سیاسی می پیوستند. من حتی این مردم را به خاطر اینکه کارگران را، دانشجویان و یا معلمان را در چنین شرایطی تنها گذاشته اند، سرزنش نمی کنم. مسئله این است که آنها حقوق پایمال شده ی خود را حداقل به اندازه پاکستانی ها و یا کنیایی ها هم نمی شناسند. و هر روز که می گذرد نسبت به ارزش های خود، نسبت به سرنوشت خود و همنوعان خود بیگانه و بیگانه تر می شوند!
چرا چنین شده استّ؟ چرا ایرانیان تکانی به خود نمی دهند؟! صبوری مردم ایران در عصر حاضر و مخصوصا طی این دو سه دهه ی اخیر و تحمل چنین آبروریزی ای به نام «حکومت اسلامی» گرچه جای تعجب نیست، اما جای تامل دارد. ریشه یابی چنین امری از مجال یک مقاله خارج است و اگر چه بقول مرحوم جمالزاده «اقدام به چنین عملی کاری نیست که از جانب اکثر هموطنان ما پاداش نیکو و اجر بسزایی داشته باشد و [...] نه تنها تعبیر بخدمت نخواهد گردید بلکه در نظر بسیاری از هموطنان ما حکم گناه و خیانت را پیدا خواهد کرد» ( خلقیات ما ایرانیان ـ صفحه 11)، ولی باید به این مهم پرداخت. تا ما خود را به نقد نکشیم هرگز جوابی برای این سوال آزاردهنده نخواهیم یافت که چگونه ملتی با این تاریخ به قول خودش درخشان تحقیر شدن را چنین راحت پذیرفته و در عصر جهانی شدن، با چنین سیستم بسته و حاکمان عقب گرایی گذران می کند؟
البته که این یک اتفاق نیست! «نهادینگی دیکتاتوری»، همساز شدن سریع مردم با ستمگران، استمرار چنین رژیمی را ممکن ساخته است. و واقعیت تلخ تر اینکه مردم ما بسیار فراموشکار بوده، خود نیز در بسط «فرهنگ حکومتی» نقش به عهده می گیرند. و حتی در مواقع لزوم به کمک آنها می شتابند. هم از این روست که به جای نافرمانی مدنی، یک پای ثابت منبرها و روضه ها، نماز جمعه ها و سخنرانی احمدی نژادها همین صندلی پر کن های سیاهی لشکر به نام مردم شده اند.
اجازه دهید با اشاره به یک مورد، کارزار حکومت برای برقراری نظم خود و کوتاه آمدن مردم در این خصوص را نشان دهم: در همان سالهای اول انقلاب بعد از آنکه روسری گذاشتن زنان در دستور کار رژیم قرار گرفت بدون مقاومت جدی از طرف مردم پذیرفته شد. اگر چه شعار «نه توسری نه روسری» از طرف بعضی از زنان معترض طنینی در خیابانهای تهران براه انداخت، ولی خیلی زود توسط گروه دیگری از خود زنان که در چنبره ی تاثرات حکومتی بودند سرکوب شد. تو گویی این همان زنانی نبودند که در بحبوحه سقوط رژیم پهلوی در حالیکه عین مردها «اورکت های آمریکایی» بر تن داشته و در یک دست اسلحه و دست دیگر را به علامت پیروزی بلند کرده، روی تانکها عکس می گرفتند و خواستار برابری زن و مرد بودند!
در تابستان گذشته وقتی که بار دیگر سرکوب «کم حجابان» بطور جدی در دستور کار قرار گرفت، عکس العمل عمومی همان بود که انتظار می رفت. ماموران و پاسداران در روز روشن و در ملا عام زنان و دختران بی پناه را به باد کتک می گرفتند و همین دختران از مردمی که در اطراف آنها در رفت و آمد بودند طلب کمک می کردند، ولی احدی را جرئت مداخله نبود. مردم فقط بعنوان تماشاچی از کنار آنها رد می شدند. نگاه کنید به یکی از این ویدئو ها که بارها از رسانه های مختلف پخش شده است:
http://www.youtube.com/watch?v=3zYKlSeIbrw&feature=related)
بحث من در اینجا پدیده ی روسری گذاشتن نیست. بحث تحمل بیچون و چرا و به عبارتی حقارت پذیری بی قید و شرط مردم است! همین مردم سالها هنرپیشه ای به نام «محمد علی فردین» و فیلم های او را به دلیل «
جوانمردی» های او دوست داشتند. شاید صحنه های تکراری «سررسیدن قهرمان برای نجات زنی که مورد تجاوز یا خشونت واقع شده»، و سوت و کف زدن های مردم در سالن های سینما، هنوز یاد بعضی ها باشد. «جوانمردی» یکی از نورم Norm های شناخته شده ی جامعه ما بود. سوال ساده این است پس چه شد؟ چطور این مردم تا آن درجه از قهقرا رسیده اند که در برابر کتک خوردن «خواهران» خود سکوت اختیار می کنند و بی تفاوت از کنارش رد می شوند؟!

عنصر ترس و ناآگاهی

در گذشته ای نه چندان دور، «ترس و ناآگاهی» مردم، به ظاهر دلیل محکمی برای این کوتاهی بنظر می آمد. مسلما از رژیمی که نه قانون، نه حقوق بشر و نه مدنیت سرش می شود باید ترسید. ولی بعید می دانم که دلیل کوتاهی مردم این باشد. امروزه ماهواره و اینترنت با وجود قدغن بودن، تقریبا به خانه های اکثر ایرانیان راه یافته است. مردم از این موضوع زیاد خوف به خود راه نمی دهند. یکی از شهروندان ما با وجودیکه دو بار ماهواره ی او را ضبط و او را جریمه کرده بودند، باز اقدام به نصب ماهواره ی دیگری کرده بود! در عروسی یکی از نزدیکان «ماهواره» نیز با جهاز دختر همراه بوده است! بنابر این مردم زیاد هم ترسو نیستند. اما می ماند ناآگاهی آنها! که این خود نیز جای تردید است. بنظر نمی آید که مردم از ماهیت جمهوری اسلامی ّآگاه نباشند. آنها هر روز می بینند و می شنوند که چطور دانشجویان سرکوب می شوند. نام منصور اسانلو به گوش خیلی ها آشناست. اگر پای یکی از آحاد مردم به دستگاه قضایی ایران افتاده باشدـ که مسلما افتاده است ـ آنها به وضوح فهمیده اند که در سیستم قضایی و حقوقی جمهوری اسلامی، چه خبر است! می فهمند که در این سیستم چند من آدم یک غاز می شود! اینروزها اکثر مردم برای احمدی نژاد جک می سازند و در محافل خصوصی به ریش او و بقیه ی «آخوندها» می خندند. اما اینکه به هنگام سفر ایشان در زیر پای اتومبیل پرزیدنت گلدسته پهن می کنند و در سخنرانی های او فضای استودیوم های شهرستانها را پر می کنند، بعید می دانم که از «ترس» یا «ناآگاهی» باشد! همچنین حضور مردم انبوه با زن و بچه های خردسالشان (تو گویی که به پیک نیک سیزده بدر رفته باشند) برای تماشای صحنه های اعدام و سنگسار و شلاق زدن جوانانی که معلوم نیست در کدام محکمه محکوم شده اند، هیچ شباهتی به ترسیدن ندارد! این بیشتر خصوصیات ایرانی ها را نشان می دهد تا ترس و ناآگاهی شان را! از این گذشته برای بسیاری از ایرانیها که در خارج از کشور زندگی می کنند، حداقل عنصر ترس معنی ندارد، ولی نگاه کنید به حرکات اعتراضی آنها که چند در صد از جمعیت ایرانیان خارج از کشور را در بر می گیرد! آقای دکتر رامین احمدی از مرکز گردآوری اسناد حقوق بشر ایران، در مصاحبه ای با تلویزیون صدای آمریکا در یک مورد می گوید: «برای ایرانیان حقوق بشر به اندازه خشایار شاه هم اهمیت ندارد!» او ادامه می دهد که:«برای اعتراض به فیلم 300، پنجاه هزار امضا جمع می شود ولی برای جلوگیری از سنگسار در ایران 1000 تا امضا هم جمع نمی شود.» (نقل به مضمون ـ 10 دی ماه برنامه ی میزگردی با شماـ تلویزیون صدای امریکا)
بنابر این بیش از هر چیز باید خلقیات ایرانیان را بررسی کرد. مارگارت لاینگ نویسنده ی کتاب «مصاحبه با شاه» به نقل از آرتور آرنولد ـ سیاح انگلیسی ـ عنوان می کند که «ملت ایران دارای سجایای فوق العاده و پیچیده ای و غیر قابل پیش بینی «پارسی» کهن هستند. روزی وفادار به مکتب از خود گذشتگی و مرگ، روزی شرور، روزی مهمان نواز بی همتا، روزی غرق فساد، روزی شاعر...» ایشان در ادامه می نویسد: «آقایی از اشراف قدیمی تهران به من گفت که «ایرانیان جاودانی اند» از او پرسیدم که چرا اینطور فکر می کند. خیلی با وقار جواب داد «برای اینکه هیچ درکی از جاودانگی ندارند» . ( مصاحبه با شاه ـ ترجمه اردشیر روشنگر صفحه 274 )


مردم گرايي روشنفکران و عدم نقد مردم




بطور حتم یکی از عمده ترین نقض ها این است که روشنفکران ما بندرت مردم و رفتار آنها را نقد کرده اند. چرا که در زمانه ی معاصر «مردمی» و یا «ملی» بودن یکی از ارزشهای سیاسی، یا به عبارتی یکی از فیگورهای مهم و از مستمسک های روشنفکری بوده است. دغدغه اصلی روشنفکران «نقد قدرت» بوده است و نه مردم. گروههای مختلف اجتماعی و سیاسی یا به نقد حاکمیت پرداختند و یا پاچه یکدیگر را گرفتند و کسی «از گل نازکتر» به مردم نگفت! مردم گرایی همواره در مرکز ثقل آرمانی روشنفکران بوده و اگر شانس با آنها می بود و در مقام اپوزیسیون ظاهر می شدند، بنابه به احتیاجی که برای بودن در صحنه به مردم داشتند هرگز چنین اتفاقی که مردم را نقد کنند نمی افتاد. وقتی نگاهی می افکنیم به اعلامیه ها، بیانیه ها و خطابیه های سازمان ها و گروههای سیاسی در اوان انقلاب، عبارت هایی از قبیل «مردم غیور!»؛«ملت همیشه در صحنه!»؛«ملت شریف!»؛ «خلق با شکوه ایران» و ... نقش و جایگاه ويژه ای در فرهنگ سیاسی بازی می کرده و می کند. تو گویی بدون چنین تیترهایی هیچ اعلامیه ای صادر نمی شد. بنابر این چنین ادبیاتی خود به خود «نقد مردم» را در محدوده ی خطوط قرمز قرار میداد. بدون هیچ تعریفی از مردم، «مردمی» بودن به عنوان یک ارزش تلقی شده، امکان ورود به این حوزه و نقد آن را مشکل و در واقع غیر ممکن ساخت.
این غفلت کاری به تاریخ نویسی ما هم سرایت کرده است. بعنوان مثال محققین و مورخین ما در مورد دلایل شکست نهضت ملی به رهبری مصدق، همه ی جوانب را بررسی کرده اند، الی مردم را! ببینید چطور یکی از محققین و مورخین ملی گرا قضیه مردم را چنین با احتیاط کوتاه عرض می کند که: «واقعیت این است که ملت ایران نیز در مبارزه ضد استعماری خود، تا پایان نبرد در صحنه باقی نماند وبرای حفظ دستاوردهای نهضت و دفاع از آزادی و حیثیت خود ایستادگی نکرد. و در چنین شرایطی بود که محکوم به شکست شد.» (سرهنگ غلامرضا نجاتی ـ کتاب «تاریخ سیاسی 25 ساله ی ایران ـ جلد اول»صفحه 69)
در حالیکه همین واقعه یعنی «چرخش مردم »را یک نویسنده ی غیر ایرانی به این گونه شرح می دهد:
«در آغاز توده های جمعیت در تهران همگی مخالف شاه بودند. اما رفته رفته موج مسیر خود را تغییر داد. سربازان در خیابانها ظاهر شدند و نشان دادند که ارتش هنوز به شاه و زاهدی وفادار است. آنگاه تظاهر کنندگانی که سازمان سیا به آنان پول پرداخته بود و بتوسط دو برادر جاسوس روزولت گرد آمده بودند با فریادهای «زنده باد شاه» و «زنده باد امریکا» از جنوب تهران براه افتادند و بر فریادهای «یانکی به خانه برگرد» غالب شدند.
(یک شاهد عینی این صحنه را یک دسته عجیب و غریب توصیف می کند و می گوید: «ورزشکاران کباده کش، وزنه برداران میل به دست و کشتی گیرانی که عضله می گرفتند در میان جمعیت بودند. بتدریج که عده تماشاچیان زیادتر می شد این گروه شکفت انگیز هم آهنگ به دادن شعار به نفع شاه پرداختند. جمعیت دنبال آوای آنها را گرفت و در همانجا پس از لحظه ای تردید، توازن روانشناسی عمومی علیه مصدق چرخید

عکس های شاه به دیوارها و ویترین مغازه ها چسبانده شد. گروههای طرفدار و مخالف شاه در خیابانها به زد و خورد پرداختند. مصدق سرنگون شد. مردم زاهدی را با حسن قبول پذیرفتند و او نخست وزیری را در دست گرفت.» (کتاب «آخرین سفر شاه» نوشته ی ویلیام شوکراس ترجمه ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی ص 79)



چه بايد کرد؟
من ترجیح می دهم به جای «چه باید کرد»ن ها به این بپردازم که چه نباید کرد؟ بله ما ایرانی ها لازم نیست که کاری کنیم کارستان! ما باید همانقدر همت گماریم که مثلا کاری که نباید بکنیم، واقعا نکنیم! در آینده دوباره به این مهم خواهم پرداخت.




۱۳۸۶/۱۰/۱۶

تا به کی ؟


تا به کی با شب تاریک هم آغوش شدن؟
تابه کی در شبح روز فراموش شدن ؟

تا به کی دیده به فردای «چه باشد» دوختن ؟
تا به کی در دی و امروز چو مغشوش شدن ؟

تابه کی حسرت گرمای محبت خوردن ؟
تابه کی شعله نیافروخته خاموش شدن ؟

تا به کی حسرت گرمای محبت خوردن ؟
تا به کی چون می بی شور و ثمر نوش شدن ؟

تابه کی کنج خرابات به مستی بودن ؟
در دل دشت و دمن از پی خرگوش شدن ؟

تا به کی گول حماقت خوردن ، رنگ شدن ،
به نوای دهل از دور مدهوش شدن ؟

تا به کی تو سری و تهمت و تحقیر شدن ؟
یا که در زیر قدم های که مفروش شدن؟

تا به کی شاهد ظلمت شدن و دم نزدن
تابه کی ضد حقیقت همه سرپوش شدن ؟

تابه کی بهر شبانگاه ثنا ها گفتن ؟
تابه کی در خلإ صبح سیه پوش شدن ؟

تابه کی ناله و افغان و امان سر دادن ؟
تابه کی در بدری خانه ی بردوش شدن ؟

*
مهلتی نیست در این واپس عمرت مختار
تابه کی شب پر و در خلوت شب موش شدن ؟

یلدای 1364

۱۳۸۶/۱۰/۱۴

ما هم در جبهه دمکراسی هستیم

اصولا منشا افکار تجزیه طلبی، انحصارطلبی است. افکار غیر دمکراتی ست که ایران را فقط برای خود و گروه خود می خواهد. آنچه که شوروی سابق را پارچه پارچه کرد، تجزیه طلبان نبودند بکله افکار غیردمکراتیک استالینی بود
مختار برازش
سه‌شنبه ۲۲ آبان ۱٣٨۶ - ۱٣ نوامبر ۲۰۰۷

زیگموند فروید معتقد است که «تابوها از طریق والدین و مراجع اجتماعی منتقل می شوند. ولی این امکان دارد که در نسل های بعد به عنوان یک استعداد روانی موروثی شکلی سازمان یافته پیدا کند.» این امر در مورد نسل ما کاملا صدق می کند. این میراث شوم واقعا بصورت کاملا سازمان یافته عمل کرده و می کند بطوری که بسیاری از نیروهای مدعی روشنفکری و رهبری اپوزیسیون را نیز در بر گرفته است.
.
تا قبل از سایه احتمالی «جنگ امریکا ـ ایران» رژیم ایران یکی از ضدایرانی ترین رژیم های دنیا معرفی می شد. بعضی از گروههای ناسیونالیست که با معرفه های تاریخی و بعضا خیالی و نامشخص، خود را فرزندان «کوروش کبیر» خوانده، فخر فروشی می کردند که صاحبان اولین کتیبه حقوق بشر هستند و با شاه بیت شاعر ایرانی بر سردرب سازمان ملل که «آدمیت» را تمثیل کرده به خود می بالیدند، و طی سی سال گذشته تمام توان لجستیگی و فکری شان را بکار بسته تا به جهانیان بباورانند که این جمهوری جهل و جعل نه آن ایران اهورا ـ مزدایی است که می گوییم؛ که حکومت جبار فعلی، ایران را مصادره کرده است... اما به یکباره ورق برمی گردد و همین ها تحت عنوان «دفاع از تمامیت ارضی کشور» بطور داوطلبانه در کنار یکی از کثیف ترین و ضددمکراتیک ترین رژیم های دنیا قرار می گیرند. این خودکشی سیاسی را چگونه می توان ارزیابی کرد؟!
در این مقاله اما صحبت من این گروه و یا گروههای مشابه ای که در برنامه های حزبی خود همواره «خاک ایران» اولویت بر «حقوق ایرانیان و دمکراسی» داشته است، نیست. بحث من با کسانی است که انتظار می رفت بجای گذران ماه عسل در تبعید، کمی هم چشمان خود را باز کرده، به تجربیات خود اندوخته و به جای وارد شدن به کارزار نژادپرستی و خاک پرستی، ایران را همانند کشوری که هست می دیدند نه آنطوری که می اندیشند و می خواهند!
یکی از این آقایان، آقای علی کشگر است. امروز در قامت یک کارشناس امور تجزیه طلبی ظاهر شده و مباحثی را پیش می کشد که قابل توجه است. او که «بحران امروز ایران» و «مخاطراتی که از همه سو بقای ملت را تهدید می کند» را بعنوان یک چماق بالای سر «چپ ایران» نگه می دارد می خواهد تا این جریان موضع اش را «بطور شفاف و صریح در برابر میهن و ملت ایران» روشن نماید. [نگاه کنید به مقاله کشگر ـ اولویت با ایران است.1]
کشگر در نقد مقاله ای از آقای ف. تابان، ایشان را به خاطر تلاشش برای «بی اهمیت کردن موضوع ایران» و «منحرف» ساختن از «یک نکته بدیهی» مورد نکوهش و حتی ناسزا قرار می دهد. کشگر از اینکه ف. تابان به جای اولویت دادن به ایران (؟)، صحبت از دمکراسی و عدالتخواهی کرده است خشمگین است. و هم و غمش را بر این می گذارد تا «گرانیگاه بحث» را در دست گیرد و ثابت کند که «تمامی مطالبات آزادیخواهانه، عدالتخواهانه و دمکراسی خواهانه مشترک ما و مبارزه مردم ایران با رژیم اسلامی بر محور ایران می چرخد» [ کشگر ـ همان مقاله]
گر چه پوپولیسم «ایران پرستی» در این جمله دهان هر مخالفی را می بندد، ولی این همان دامی ست که «ناسیونالیسم کور و افراطی» برای جنبش چپ یا هر جنبش آزادیخواهانه ای پهن کرده است تا آنرا از سکه انداخته و با خود همراه سازد. که این نه تنها به ضرر چپ بلکه بضرر پروسه دستیابی به دمکراسی در ایران نیز خواهد بود. معنای این جمله ی رسواکننده ی علی کشگر این است که اگر ایران نباشد دیگر آزادیخواهی و عدالتخواهی و دمکراسی برای ایشان معنایی ندارد! باور کردنی نیست که یک نیروی مترقی و مدعی، جغرافیا را مبنای ایدآلهایش قرار میدهد و «آزادیخواهی و دمکراسی» را در چهارچوب یک مرز سیاسی که خود آنرا تعریف می کند دنبال کرده و تازه بر دیگران نیز می تازد که این «بزرگترین چالش درونی» جنبش چپ است.
ف. تابان فی الواقع تاکید کرده که «مطالبات ملی در مناطق تحت ستم، از منشاء اصیل و مردمی برخوردار است و حق خدشه ناپذیر مردم این مناطق است که نه تنها به زبان مادری خود تحصیل کنند و آموزش ببیند، بلکه به طور افزون تر در حاکمیت محلی مناطق خود مشارکت داشته باشند و در تعیین سرنوشت خود دخالت کنند، احزاب حقیقی آن ها به رسمیت شناخته شوند و اتهام تجزیه طلبی به آن ها زده نشود، بتوانند عقب ماندگی های اقتصادی – سیاسی و شاید فرهنگی مناطق خود را که نتیجه ی سیاست های تبعیض آمیز حکومت های قبلی و فعلی است جبران کنند، به گونه ای که تبعیض بر اساس زبان و ملیت و مذهب در کشور از بین برود.» ( نگاه کنید به مقاله «ما در جبهه ی دمکراسی خواهیم ماند»ـ ف . تابان2)
بسیاری از مطالباتی که آقای تابان برشمرده، از بدیهیات الفبای سیاست روز است و مطابقت با اعلامیه جهانی حقوق بشر دارد. اما کشگر این تحلیل را «دارای ضعف های اساسی و سراسر مخدوش» می داند. به این دلیل که تابان از ایران تعریفی غیر از آنچه که کشگر تازگی به آن ایمان آورده ارائه می دهد. از آن روی مورد تهدید و تکفیر قرار می گیرد که چرا ایران را «کشوری کثیرالملله» که بنظر کشگر همان «ایران چند پاره» است معرفی می کند! خشم کشگر بر سردبیر اخبار روز بیشتر از این زاویه است که او «حقوق ملت های تحت ستم» را به رسمیت شناخته و بر «حق تعیین سرنوشت» تاکید دارد. بعبارتی آقای تابان با این مقاله و گفتن اینکه باید «در نظام سیاسی آینده کشور حقوق ملت های تحت ستم رعایت شود» [مقاله ف. تابان] اختیارات آینده ی یکی از سکانداران سیاسی ایران فردا که مسلما آقای کشگر یکی از کاندیداهای مسلم آن است (!) را محدود و محدودتر می کند!
کشگر به جای پرداختن به محتویات آنچه که تابان می گوید به یک سری تعریف های کلاسیک پناه آورده گوشزد می کند که «[...]«حاکمیت» شامل «استقلال سیاسی و قضائی یک جامعه سیاسی» است. یعنی دارای جغرافیای سیاسی، به عبارت دیگر دارای کشور است. حاکمیت در حوزه داخلی هر کشور «شامل همه اختیارهایی ست که هر دولتی بر شهروندان خود یا بر خارجیان ساکن کشور ... دارد.» و حاکمیت در حوزه بین المللی «شامل حق داشتن روابط با دولتهای دیگر با بستن قرارداد یا اعلان جنگ است.» (همانجا ـ مقاله کشگر)
به عبارتی مشکل او «اختیارات» است و نه حقوق! با این تعریف ها دیگر می فهمیم که چرا باید برای «دفاع از تمامیت ارضی» در کنار رژیم جمهوری اسلامی قرار گیریم. چرا که انکار اینکه جمهوری اسلامی یکی از بااختیارترین ـ بخوان سرکوبگر ترین ـ کشورهای دنیا، از لحاظ سیاسی و قضایی است اظهر من الشمس است. ولی اما آنچه که در این تعاریف کشگر گنجانده نشده رابطه حاکمیت با شهروندان خود است. بعبارتی مشکل ما، مشکل ساختاری ست که در آن «دمکراسی و حقوق بشر» از دستور کار حذف شده است. و کشگر کاری به این مسئله ندارد.
من با کشگر در اینکه ف. تابان جرئت بخرج داده تا ایران را آنگونه که هست معرفی کند، موافقم، اما نه به این دلیل که او تجزیه طلب است! او هر دو دیدگاه انحرافی و افراطی ـ ناسیونالیسم کور و تجزیه طلبی ـ را بر شمرده و معتقد است که فقط در صورت تامین «دموکراسی و عدالت برای تمام کشور و تامین حقوق برابر برای تمام مردم ایران صرف نظر از زبان و ملیت و مذهب» [ مقاله ف. تابان] است که ایران برای همه خواهد بود. اما اکنون تابان باید تاوان این حقیقت گویی خود را بدهد! از این رو آقای کشگر در مقام نه کمتر از یک بازجو، اصرار دارد تا آقای تابان را به مخمصه انداخته و از زبان ایشان بیرون بکشد که اگر این «تجزیه طلبی» و «شکستن تمامیت ارضی کشور» نیست پس چیست!؟ یعنی اینکه برای کشگر غریب می آید که کسی هم دمکرات باشد و هم ایرانی!
در حالیکه بنظرم کشگر گوی سبقت را از ناسیونالیست های افراطی ربوده و ایرانی بودن را وفاداری به مشتی خاک عنوان می کند. البته که «انسان ایرانی دارای سرزمینی بنام ایران را مورد نظر دارند،» [همانجا ـ کشگر] ولی این ایران آقای خامنه ای و احمدی نژاد نیست. حتی ایران آقای کشگر هم که در آن حقی برای غیر خودی قائل نیستند، نیست. «پیام اصلی شعار «تمامیت ارضی» در وجه داخلی، به جای آن که متوجه سرکوبگران مردم و حکومت مستبد ایران باشد، متوجه ی احزاب ملی – منطقه ای و مطالبات ملی در ایران است. این را هر شخص عاقلی می تواند بفهمد، که شعار «حفظ تمامیت ارضی» در این شرایط همسویی با علایق و منافع جمهوری اسلامی است.» [ مقاله ف. تابان]
آقای کشگر باید بدانند که همه ایرانی ها قبل از هر چیز انسان هستند. بنابر این مثل همه انسانها حق و حقوقی دارند. چپ و یا هر نیروی مترقی دیگری قبل از هر چیز باید موضع خود را نسبت به این حقوق اولیه معین کند. وقتی شما این حقوق را منکر می شوید و هر کسی را که دم از این حقوق شناخته شده ی اولیه می زند تجزیه طلب می خوانید، تکلیف را معین کرده اید.

مرحوم محمد رضا شاه پهلوی مخالفین خود را خائن به مملکت می خواند و وجود آنها را تحمل نمی کرد ولی وجود آنها را انکار نکرد. به آنها پاسپورت و اجازه داد تا از مملکت خارج شوند. در حالیکه علی کشگر نه حاضر است «غیر خودی» ها را به رسمیت بشناسد و نه تحمل می کند! آقای یونس شاملی در نقدی از ایشان که ایران را «یک ملت» معرفی کرده، پرسیده بود « [...] که؛ اگر ایران، همچنان که علی کشگر برای باوراندن خوانندگان خود، از آن بعنوان "ملت ایران" نام برده است، واقعاً یک ملت می بود، چگونه یک ملت با مختصات واقعی میتواند با تهاجم رجی به تجزیه کشانده شود؟!» [نگاه کنید به مقاله «اولویت ما حفظ کدام ایران است؟ یونس شاملی] »

برای اطلاع آقای کشگر باید عرض کنم که اصولا منشا افکار تجزیه طلبی، انحصارطلبی است. افکار غیردمکراتیکی ست که ایران را فقط برای خود و گروه خود می خواهد. آنچه که شوروی سابق را پارچه پارچه کرد، تجزیه طلبان نبودند بکله افکار غیر دمکراتیک استالینی بود. در کشور چهار و نیم میلیونی نروژ، حدود 20 تا 30 هزار نفر «سامی» زندگی می کنند. سامی ها بومیانی هستند که از قدیم الایام ساکن قسمت های شمالی نروژ، سوئد، فنلاند، و روسیه بوده اند. این اقلیت بومی در نروژ دارای امکانات فراوانی هستند. از جمله اینکه دارای «مجلس قانونگذاری سامی» مخصوص به خود هستند که قوانینی را برای پیشبرد زبان، فرهنگ و سیاست اقتصادی خود پیش می برند. همه ی سامی های ساکن چهار کشور، اتحادیه ای دارند که برای پیشبرد زبان و فرهنگ مشترکشان کار می کند. همه ی آنها پرچمی مشترک هم دارند. اما هیچ نروژی ای نه آنها را انکار می کند و نه آنها را تجزیه طلب می خواند. دمکراسی موجود در نروژ حقوق این اقلیت قومی را چنان تامین می کند که هیچکدام لزومی برای جدا شدن از کشور خود را حس نمی کنند. یک ایرانی شرافتمند نه به تابوها و میراث های عهد بوق بلکه به ایرانی آزاد و آباد برای همه شهروندان می اندیشد. بنابر این تنها یک جبهه دمکراسی واقعی است که می تواند به این هدف کمک کند. به همین دلیل کاملا ساده، ما هم در جبهه ی دمکراسی هستیم و می مانیم.

۱۳۸۶/۱۰/۱۱

جای خالی ما...

«جای خالی ما»، بعد از سالها طی کردن راه های بی ثمر طرح شد. گفتم بگذار خود، خودمان را فراموش نکنیم. گفتم بگذار مثل بخار هوا نشویم. شاید باید یک جایی خیر خودمان را می گرفتیم که ثبت شویم. جایی، نقطه ای، تا روزی ـ گاری امکان بازگشت به آنچه که امروز بوده ایم را بیابیم. تا روزگاری بدون دردسر آنچه را که برما گذشته است را مرور کنیم. گفتم این می تواند جای خالی ما را پر کند. البته که پر نمی کند. چطور باید پرکند؟ کجا را باید پر کند؟ توی همین «جمع فضلایمان» که خود را «نابغه عصر» می نامند و حتی حاضر نیستند سلام های دو کلاس پایین تر از خود شان را علیک بگیرند، چطور می توانی ادعا کنی که جای شما خالی است فضلا؟!

اصلا این خودش ماجرای لاپایی همین جاخالی هاست. این مهیا نبودن ها، خود موضوع این خالی ها را تشکیل می دهد. بخاطر همین طبیعی است که این موضوع با طبع خیلی ها سازگار نخواهد بود. رک و پوست کنده بگویم تلخ است. البته که این تلخی ها قصه اش دراز است. برمی گردد به روزگارانی که انسان قرار بود خودش را در آینه دل پیدا کند. با خود خلوت کند و یا خود را آنطور که هست بنمایاند... به به! خب این کجایش تلخ است؟
مسئله در همین جاست. با خود فکر کردم که در واقع نباید تلخ باشد، اما می دانید که ما ایرانیها خیلی با خودمان تعارف داریم یا به قولی خیلی برای خودمان تعارف تیکه پاره می کنیم. بسیاری از ماها از رودرروئی با تصویر خود نگرانیم و از آن رنج می بریم. این تصویر، تصویر درون ماست. تصویر گذشته مان، آینده مان، و وقتی با دقت نگاه می کنیم تصویری نمی بینیم که درخور ادعاهای رنگارنگ ما باشد. چهره ی خسته و در هم رفته ای توی آینه پیداست که محال است ما باشیم! بی رودربایستی باید گفت که نمی خواهیم که ما باشد. و عجایبش در این است. اصلا این به تلخی بیشتر می زند تا به عجیبی!
تاریخ ما پر است از این تلخی ها و عجایب. اصلا یک عمر با همین تلخی ها سر کردیم و اسمش را گذاشتیم زندگی! بعد هم به آن فخر فروختیم. جالب اینکه بسیاری از ماها یک جورهایی به این امر واقفیم و بعضا تا موقعی که غریبه ای دور و برمان نیست به آن اعتراف هم می کنیم. اما... هضم موضوع به این سادگی ها هم نیست. مطمئنا" برایمان گران تمام می شود! (حالا بیا ودرست کن! چه سرمایه ای داشتیم که حالا برایمان گران هم تمام شود!) پس زیرش می زنیم. لذا به دروغ واصل می شویم. البته که دروغگویی بهتر از مسکنت است! بعد از آن هم خب مجبوریم روی حــــــــرف ( یعنی دروغ) مان بایستیم. تا آبها از آسیاب بیافتد. ولی همیشه همه چیز بر وقف مراد ما نیست. نمی شود که انکار کرد. تلویزیون هست، رادیو هست، روزنامه ها می نویسند که چه گفتی... مجبوریم تدبیر دیگری بیاندیشیم. ناغافل ترفندی به ذهن مان خطور می کند. جفت و جور می کنیم و شرط می گذاریم. مثلا می گوییم که «مصلحت روزگار چنین بود» و به شرط اینکه ما را تقصیر کار ندانند، ندایی می دهیم. اصلا چه شرط و شروطی؟ ما که از اولش کاره ای نبودیم. به ما تحمیل شد. دست اجنبی از آستین این و آن بیرون زد. خدا لعنت کند این اجنبی ها را که نمی گذارند نفس راحتی بکشیم. ... بدین ترتیب تمام جهان تقصیر کار می شود الا خود ما! تازه همینجور پیش برویم طلب کار هم می شویم. «حق شونِِ ... یه عمر نفت ما را چاپیدند، حالا چهار روز خرج ما رو بکشند، چی می شه؟»... و این قصه ادامه دارد...
بنظرم لازم است که بدانیم تا چه اندازه این موضوع آینه تلخ است. گویند آخر «هر حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اما این ها به قول گفتنی «همش حرف» . مشکل که این حرفها بر دل نشیند. اصلا احتیاجی هم نیست که بر دل نشیند. من معتقدم باید توی کله ی مان بنشیند. تو کله ی همه ی ماهایی که هنوز با خاطره های قاب گرفته مسافرت می کنیم. ماهایی که دل در گرو ناکجا آبادهای هزاران ساله داریم. و ول کنِ معامله هم نیستیم. اما این تلخی فقط ماها را نیست که آزار می دهد. ما داریم یک نسل دیگر را هم از آینه دور می کنیم. اما آینه را چه گنه؟
01.01.2008

معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه

«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو  این د...