پشت دیوار کهریزک

هر کاری کردم که پست امروز را با مقدمه ای درخور شروع کنم، قادر نشدم. اجازه دهید مقدمه چینی نکنم. پست امروز را اختصاص داده ام به چکیده ای از بررسی و تحقیقات سازمان قضایی ایران در باره ی زندانیان کهریزک، که جرس آنرا منتشر کرده است. از آنجاییکه می دانم خوانندگان ایرانی حوصله ی خواندن مطالب بلند را ندارند آنرا خلاصه کرده ام. و در مواردی حتی هایلایت کرده ام که خوانندگان اقلا آنها را بخوانند. و در آخر نیز روایتی از پشت این دیوارهای مخوف. اعتراف می کنم که وحشتناک است. باورم نمی شود.

اجازه بدهید فرازی از این اظهارات را از قول آنهایی که پشت این دیوارها گرفتار آمده اند بخوانیم:

اظهارات حامد نادري به شرح صفحه ٩۶ ج يكم:

«... پس از تفهيم اتهام به بازداشتگاه كهريزك منتقل كه توسط افسر نگهبان وقت مورد ضرب و جرح قرار گرفتيم. در يك اتاق ۶٠ متري ۱٧٠ نفر را سكونت دادند. وضعيت اسف باري داشت و روز دوم در داخل حياط ما را كلاغ پر و چهار دست و پا بردند و بعد داخل اتاق را سمپاشي كردند كه اين امر باعث بدتر شدن وضعيت شد و تعدادي از زندانيان تشنج كردند در شب سوم مسعود عليزاده را آويزان كردند و توسط محمد طيفيل به شدت به وسيله قفل از سر و صورت مورد ضرب و جرح قرار گرفت يكي از بچه ها به نام محمد جوادي فر حالش خيلي بد بود و دستبندش در داخل اتوبوس به دست من بود و اصلا توان ايستادن روي پايش را نداشت.»

اظهارات مرتضي سهرابي پناه به شرح صفحه ٩٢ ج يكم:

«شب مهمان خاله ام بودم در خيابان امير آباد رفتم شيريني بخرم كه اشتباها توسط يگان ويژه دستگير شدم . هيچ نقشي در اغتشاشات نداشتم. شب اول ما را به پليس امنيت خ مطهري بردند و فرداي آن روز ساعت ۱٠ به سمت كهريزك به همراه٢۱ نفر ديگر حركت كرديم. ابتدا ما را لخت و عريان كردند و وكيل بند و كمك هايش شورت و جوراب هاي ما را در آوردند و بعد لباس هايمان را پشت و رو پوشاندند و بعد ما را با لوله كتك زدند. روز دوم روي آسفالت داغ مي غلتاندند و با پاي برهنه كلاغ پر و پا مرغي مي بردند و هر كس تعلل مي كرد افسر نگهبان با لوله مي زد.كف دست ها و پاها و زانوها زخم شده و تاول زده بود.وضعيت بهداشت بد بود هوا خيلي گرم بود و آب كم بود و غذا نصف نان و ۴/۱ سيب زميني دو وعده در روز بود. روز دوم افسر نگهبان و وكيل بند ۵ نفر را آويزان كردند و كتك زدند و روز انتقال به اوين مرحوم جوادي فر در اتوبوس پشت سر من نشسته بود يكي از چشم هايش و بخشي از شقيقه وي كبود بود تشنج داشت و مدام مي لرزيد به سرباز وظيفه مامور گفتم وضع ايشان وخيم است او را با آمبولانس بفرستيد يك حرف ركيكي زد(به...كه حالش بد است) راننده خودرو يك ليوان آب از داخل ظرف خود به جوادي فر داد و ايشان حتي نمي توانست ليوان را بگيرد وقتي كه آب را به او دادند پس زد مامور كادر داخل اتوبوس هواي بچه ها را داشت در مسير راه اوين بغل دستي جوادي فر گفت فكر كنم نفس نمي كشد. اتوبوس ايستاد بغل دستي من اهل قزوين بود .گفت من بهياري بلد هستم.تنفس مصنوعي مي توانم بدهم.دست بند جوادي فر را بريدند و او را داخل ون اسكورت خواباندند چون دست من با دست بغل دستي ام دستبند شده بود ما را پايين بردند مجددا او را تنفس مصنوعي داد كه بعد از ۴ الي ۵مرتبه به يكباره آب و خون و مايع زرد رنگي از دهان مرحوم جوادي فر خارج شد و بعد او را به زندان كهريزك برگرداندند.»

اظهارات حامد پولادي به شرح صفحه ٩٧ ج يكم:

«در اغتشاشات نقشي نداشتم ،بالاتر از ميدان ولي عصر توسط عوامل لباس شخصي دستگير شدم و پس از تحويل به پليس امنيت در خ مطهري شب آنجا بودم و روز بعد به كهريزك به همراه ٢٠ نفر منتقل شدم. هنگام پذيرش ما را لخت كردند و لباس هايم را پشت و رو پوشاندند. با شيلنگ به كف دست ما ميزدند و ما را چهار دست و پا بردند و همديگر را سوار هم مي كردند. كف پاهايمان به علت دويدن روي آسفالت داغ تاول زده بود و سر زانوهايمان زخم شده بود. يكي از وكيل بندها به نام محمد اهل اتابك خيلي ضرب و شتم مي كرد. يك شب مامورين به همراه دو نفر وكيل بند تعداد ٣ يا ۴ نفر از بچه ها را پس از زدن آويزان كردند. روزي دو وعده آن هم نصف نان لواش و نصف سيب زميني به ما مي دادند

اظهارات نيما وزيري به شرح صفحات ٢۱۱ و ٢۱٢ ج ٢:

۴ بعد از ظهر روز جمعه بود كه وارد كهريزك كردند و سربازان وظيفه تونل كردند ولي نزدند و وقتي كه وارد حياط شديم آقاي محمديان كه افسر نگهبان بود با بي احترامي كامل با ما برخورد كرد و هر چه مي خواستيم با لوله جواب مي داد و موقع بازرسي جلوي همه ما را لخت مي كرد بدون لباس زير كه مجبور بوديم. و بعد در يك اتاق ۶٠ الي ٧٠ متري كه حدود ٢٠٠ نفر بوديم حتي جاي نشستن نبود چه برسد به هواي تميز كه ما اعتراض كرديم جوابي نداشتيم و بعد يك نفر از زنداني از خودشان مراقب ما گذاشته بودند كه اسمش عادل تركه بود و با اعتراض عادل درب زندان را باز مي گذاشتند تا ما هوا بخوريم و روز دوم خميس آبادي ما را چهار دست و پا كلاغ پر برد و در آفتاب كف پاهايمان تاول زد و چون نمي توتنستم به بدن بروم با لوله به دستم زد و شب هم سه نفر را آويزان كردند و آقاي روح الاميني بر اثر چركي كه پشتش وارد شده بود بي حال و كسل بود و حتي قادر نبود بایستد و مي خوابيد. به جوادي فر هم اهميت ندادند كه داشت از درد مي مرد و حتي در كهريزك نه دكتر خبر مي كردند و نه به حال اين دو نفر مي رسيدند و محسن روح الاميني در كهريزك ايستاده مي خوابيد و پشتش جوش داشت و كل بدنش چرك كرده بود و جوادي فر تمام دنده هايش شكسته بود و قرنيه چشم و دماغ و فك او نيز شكسته و پاره شده بود.

حدود دو ساعت بعد برای بچه‌ها نهار آوردند که نصف لواش بود که بعد از خوردن فهمیدیم به اندازه یک بند انگشت سیب‌زمینی هم روی آن بود و بعد از آن از قرنطینه بغلی حدود ۴۰ نفر هم به ما اضافه کردند که همه آدم‌های سابقه‌دار و معتاد و قاچاقچی بودند که فضا را غیر قابل تحمل هم از نظر اکسیژن هم از نظر روانی و بهداشتی هم از نظر رفتاری جوری که اغلب لخت مادرزاد بودند و رفتارشان با بچه‌ها مناسب نبود. »

اظهارات پوریا رمضانیان به شرح صفحه ۵۳۱ ج ۳:

«در روز آخر افسر نگهبان خمیس‌آبادی، جوادی‌فر را مورد ضرب با باطوم در حیاط قرار دادند و داشت فوت می‌کرد ولی می‌رفت با دو پا روی شکم او می‌گفت هفته‌ای ۳ الی چهار نفر در کهریزک بمیرند معمولی است و چشم سمت راست او کور و فک و بینی او شکست و در اتوبوس نفس‌نفس می‌زد و گفتیم به او آب بدهید گفتند به درک بمیره و بعد از چند دقیقه در اتوبان فوت کرد

اظهارات محمد محمدپور به شرح صفحات ۵۷۲ الی ۵۷۵ ج ۳:

«از روز اول من بی‌گناه دستگیر شدم پس از ۲۴ ساعت در تاریخ ۱٩/۴/٨٨ به کهریزک فرستادند. در انجا در ساعت اول آقای محمدیان اقدام به ضرب و شتم شدید و رفتارهای غیر انسانی نمود و از ظهر آن روز همه بچه‌ها را لخت مادرزاد کردند و تا شب با زور کتک نگه داشتند و تا شب گرسنه نگه داشتند و شب هم بچه‌ها را داخل یک اتاق ۶۰ متری کردند که بدون هواکش و کولر بود و اتاق به قدری کوچک بود که در این مدت نتوانستیم بخوابیم فردای آن روز بنده از هوش رفتم و چند ساعتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد ولی بعد که به هوش آمدم، تقاضای پزشک کردم ولی با کتک پذیرایی شدم. روز دوم خمیس‌آبادی ما را به حیاط برد و چهار دست و پا روی آسفالت داغ سر ظهر زانوهایمان تاول زد. گریه‌کنان التماس می‌کردیم ولی با کتک مواجه شدیم و روز سوم هم به حیاط بردند و به بهانه ورزش کردن تنبیه کردند و علت فوت این سه نفر عدم رسیدگی به بیماری و جراحت عفونی و چشم بود که به هیچ عنوان رسیدگی نمی‌شد.»

و دهها اظهارات چنینی...

***

اجازه دهید باز هم این داستان را خلاصه تر کنم:

این اظهارات صحبت کسانی است که در یک روز و یا شب گرم تابستان ـ به هر دلیلی ـ دستگیر شده به زندانی به نام کهریزک که در واقع برای نگه داری اراذل و اوباش (تو گویی اراذل و اوباش آدم نیستندو از کره ای دیگر آمده اند)، ساخته شده انتقال یافته اند. ادامه ی داستان:

در این زندان همانطور که خواندید و در بعضی جاها نام افراد نیز مشخص است، افسر، درجه دار، سرباز و انسانهایی هستند که به عنوان مسئول زندان انجام وظیفه می کنند. یعنی کار این مسئولین مواظبت از زندانی است تا تکمیل تحقیقات و انجام مراحل دادرسی! وبعد از آن هم دادگاه تصمیم می گیرد. ولی این مسئولان از همان ثانیه ی اول تصمیم گرفته اند تا «خدای» زندانیان باشند. و هر چه را که دلشان خواسته با زندانی بکنند.

این حافظان جان زندانیان، آنها را لخت کرده اند، بهشان تجاوز کرده اند، آنهار را آویزان کرده اند، کتک زده اند و حتی جانشان را گرفته اند. یکی از آنها به نام خمیس آبادی «با دو پا رفته روی شکم مرحوم جوادی فر و گفته که معمولی ست که هفته ای چند نفر اینجا بمیرند.» و همین فرد هم بالاخره فوت شده است. اما چرا؟ چون به هر دلیل این خدایان زمینی فکر کرده اند که این زندانیان ـ که نه جرمشان معلوم است و نه در دادگاهی این جرم ثابت شده است ـ مجرم بوده و لایق زنده ماندن نیستند. یا با خود اندیشیده اند که اصلا چیزی به نام زندانی آدم نیست. مخصوصا که اینها جوانانی بودند که لابد در نظر داشتند ریشه ی نظام الهی اسلامی را نیز به خطر اندازند. پس هر کاری با آنها نه تنها ایراد ندارد بلکه مستحب هم هست. بنابر این به جای اینکه بنشینند تخمه بشکنند، یا تخته نرد بازی کنند، یا مثلا راجع به هنر و یا سینما و فیلم حرف بزنند، چنین بلایی را بر سر جوانان بیچاره آورده اند. یا شاید خواسته اند فقط تفریح کنند. که خب البته به قیمت جان چند تن از اینها تمام شده است.

من سر در نمی آورم. با وجودیکه در ایران بزرگ شده ام، نمی توانم برای خود فرمولیزه کنم که این وطنم ایران است. و اینهایی که چنین با جوانان ما می کنند، حافظ ناموس و مال و جان ما بودند و هستند. نمی خواهم از لحاظ سیاسی این آدم ها را بررسی کنم. و حتی نمی خواهم که در موردشان قضاوت کنم. فقط دارم به خود کمک می کنم که بفهمم اینها چگونه خود را انسان می نامند، و چگونه به اطراف، به زندگی، به آدمها نگاه می کنند. مخصوصا که بعضی هاشان حتما زن و بچه هم دارند. و ...

واقعا نمی فهمم.

آدرس مستقیم جرس

http://www.rahesabz.net/story/29749/

نظرات

  1. هیچ کس نمی فهمه آقای برازش. شاید اگر پارسال ایران بودید تا حدی متوجه می شدید. اینها مشتی روانی و جانی هستند که به جان مردم افتاده اند. واقعا مگر یک نیروی عجیب به داد اون مردم برسه وگرنه که از کس دیگه ای فکر نکنم کاری بربیاد...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!