سفید مثِ برف...

برف داره از دیشب به قول گفتنی، شلاق واری می باره. عین پرهای قوی توی بالش که پراکنده می شن توی اتاق! بچه که بودم چنین تصویری داشتم. فکر می کردم که خدا بالش بزرگی داره و زمستون که می شه، اونو جر می ده و پر قوها رو به زمین می فرسته!

همیشه به یه نقطه از آسمون خیره می شدم و گلوله های برفی رو تا خود زمین در حالیکه تلو تلو می خوردن تعقیب می کردم. حدسم درست بود. این برفها موقعی که تو آسمون بودن خاکستری رنگ بنظر می اومدن، ولی به محث نزدیک شدن به زمین، سفید می شدن. ... شاید این سوژه ای بود برام که مدتها مشغولش باشم.

اما مهمتر از همه به تصویر کشیدن برف بود. من عاشق کشیدن برف بودم. ولی می دونید توی مداد رنگی های دوران مدرسه ی من، «رنگ سفید» وجود نداشت. حتی ماژیک های سفید رنگ هم نداشتیم. وقتی از معلم سوال کردم که چطور برف رو رنگ کنم، گفت:«خب رنگ نکن بذار سفید بمونه.» ولی برای من سفید و بی رنگی خیلی فرق می کردن.

کلاس پنجم ابتدایی وقتی خواستم توی یکی از داستانهام برف رو نقاشی کنم، ابتکار جدیدی به فکرم رسید. آقای رضایی معلم سابقم مغازه ی «لوازم التحریر» هم داشت. اون موقع تازه چیزایی در اومده بود که بهش می گفتن «جوهر غلط گیر» که سفید رنگ بود. از ایشون خواهش کردم که یکی از این «غلط گیر» ها رو برام بیاره. یادم نیس که ایشون برام آورده بودن یا نه، فقط می دونم که بالاخره توی نقاشی های برفیم از این جوهرا استفاده میکردم. اما این یه رازی بود که به هیچکس نگفتم. وقتی همکلاسی ها منظره ی برفی ی توی داستانم رو دیدن شاخ در آوردن! تا اون موقع هیچکی تو کلاس «سفید» رو نقاشی نکرده بود!

***

بله هنوز توی اتاق تنهایی آسمون، پرهای قوی سرما دارن دلبری می کنن. هنوز هوا هوای کریسمسی یه و منو به دوران بچگی م می بره. به فیلم های «والت دیسنی» که من عاشقش بودم. منظره کلبه ای، صدای زنگ کلیسا، پاپا نوئل با اون گوزن های پرنده ش، درخت کاج تزئین شده و ... اون مورچه ای که با ویولونش می گشت و می خوند «کار بیجا مال خره»... من عاشق این فیلم های کارتونی بودم. «میکی موس» یکی از اونا بود و من از اون الهام می گرفتم.

بله کریسمس و یادمه حسرت داشتن یکی از اون درختای کاج تزئین شده، همواره با من بود. و من هیچوقت برای این آرزوم تلاشی نکردم... وقتی مهاجرت کردم، اجازه ندادم که بچه م با «حسرت های مسخره» عمرشو تلف کنه. همون سال اول «درخت کاج» برای کریسمس گذاشتیم و جشن گرفتیم. منتها اون موقع تو بازار «درخت های پلاستیکی کاج» در اومده بود و زحمتش هم کمتر بود. ما هم سالهاست که با همون درخت کاج پلاستیکی کریسمس رو سر می کنیم. امسال دخترم خواست که درخت کاج واقعی بذاریم...

هوا بشدت می بارید و یه چیزی حدود منهای 20 درجه بود. با هم رفیتم گشت و گذار که «درخت کاج» پیدا کنیم. یاد چهارشنبه سوری خودمون افتادم. موقعی که برای پیدا کردن «کاه» به این در و اون در می زدیم. یادش بخیر!

تو «میدون کاج فروشی» ها موزیک «جینگل بلز» از هر طرف شنیده می شد....

نظرات

  1. سلام

    من 19 سالمه از وطن عزیز و خیلی خوشحالم که وبلاگ شما رو پیدا کردم! تا الان 20 تایی از پستهاتون رو خوندم... بگذریم.

    اول از همه تبریک سال نو میلادی - انشاالله پر از سلامتی و کامیابی باشه. اینجا که همه چی آرومه و من چقر خوشحالم و از این حرفا... نه یه قطره بارون نه حتی سایه ی خاکستری برف (!) دمای هوا ولی مثل اونجاست :|

    نمیدونم - کامنت گذاشتم که بگم از خوندن نوشته های شما لذت میبرم و اینکه دلم میخواد وبلاگ منو بخونید. دیگه حرف و حدیثهای من همه اش از ریشه به ناله و شیون شباهت داره پس همینقدر کافیه.

    شما رو لینک کردم چون جای خالی شما رو دوست داشتم! اگه دوست داشتین وبلاگ منو ببینید و لینک کنید. خداحافظ

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!