هوا گرگ و میش بود. نه، کمی بیشتر ... ابرها با هم غریبه شده بودند ... درختان و شاخه ها به هم غر می زدند... پرنده ها لانه هایشان را پیدا نمی کردند ... همه چیز به هم خورده بود انگار.
صدایش کردم: بیا تو، بزودی شب می رسه ...
بی قرار بود. پرسید: می شنوی؟
با بی اعتنایی گوش کردم.
گفتم: با تو هم ها ... بزودی طوفان می شه ...
بیا تو.
گفت: صدای طوفان نیست. صدای سُم هاشه.