۱۳۸۹/۲/۴
رقص آذری، اصیل، زیبا و پرتحرک
۱۳۸۹/۱/۲۸
آغاز فصل فراموشی
آنقدر به اونزدیک شدم که مرا ندید.
آنقدر عاشقش بودم که حسم نکرد.
آنقدر برایش قصه خواندم که غصه اش گرفت.
فکر کرد که هنر زیستن، پیدا کردن تاریکی ها از لابلای خاطره هاست.
فکر کرد که برای نفرت کردن باید بهانه ای داشت.
آنقدر به او« سلطان دلم» گفتم که بالاخره بر اریکه ی سلطنت نشست.
وسپس سربازان قهرش را علیه من شورانید.
مرا از سرزمین دلش بیرون کرد.
گمان کرد که در شهر غریب ها،
عاشق مست را نان و شراب نمی دهند.
گمان کرد که فاصله ها
از فصل فراموشی ها نخواهد گذشت.
گمان کرد، ولی باورش نیامد ...
۱۳۸۹/۱/۲۱
تغییر در ادبیات گفتگو
باید اقرار کنم که اینروزها تغییرات مهمی را در مضمون پست های خود ایجاد کرده ام. به عبارتی جهت گیری های نوشته هایم عوض شده است. شاید به این دلیل که فکر کردم بیشتر «خود» باشم و در مورد موضوعاتی بنویسم که بیشترموضوعیت دارد و ملموس است: مثل غربت و روابط ما غربتی ها با یکدیگر؛ و چالش هایی که در «جامعه ی میزبان» که الان دیگر دارد تبدیل می شود به «وطن جدید» با آن مواجه ایم. این به این معنی نیست که مسائل داخل ایران را فراموش کرده ام. و یا اینکه «مسائل سیاسی» دیگر برایم حاشیه ای شده است. نه، فقط می خواهم بیشتر درباره ی تم هایی بنویسم که مربوط به کار و یا حیطه ی تحصیل من می شود.
دارم تلاش می کنم که از مسائل جدی فاصله بگیرم. از لحن جدی گفتن. از اینرو دارم تمرین می کنم که لحن گفتارم را عوض کنم. تلاش می کنم که در نوشته ها از حالت کلیشه ای، خطابه ای گفتن و به اصطلاح «منبری» حرف زدن پرهیز کنم. پدیده ای که مثل یک میراث شوم سایه اش را در زندگی شخصی ما گسترده است. برای این کار باید یک سری از تابو ها را بشکنم. باید اعتراف کنم که این «خطابه ای» حرف زدن ـ منولوگ ـ باعث شده تا در زندگی روزمره من نیز عاملی باشد تا مرا از دیگران دورتر کند. حتی از خانواده ام. گاهی در بحث های خانوادگی چنین به نظر می آید که من دارم «امر به معروف» می کنم. دارم «نصیحت» می کنم نه مشارکت.
اما چرا چنین است؟ دو هفته پیش جلسه ای داشتم با سردبیر یکی از انتشاراتی ها که قرار است بزودی کتابم را منتشر کند. او راجع به زبان داستانی من گفت. از من پرسید چرا اینقدر موضوع را تابش می دهم. گفت اینجا نروژ است حرفت را ساده و رک و پوست کنده بزنم. گفت با خواننده راحت باش. به او جواب دادم که ادبیات با روزنامه نگاری فرق دارد. من نباید حرفم را پوست کنده توی بشقاب جلوی خواننده بگذارم. او باید آنرا از لابلای حرفهایم بفهمد. اما این جواب برای کم نیاوردن بود. در ضمیر خود گفتم خب راست می گوید. چرا باید حرف هایم را آنقدر پیچ و تاب دهیم که طرف اصلا نفهمد. واقعیت این است که بسیاری از این داستانها در ایران نوشته شده است. و آنهایی هم که در اینجا نگاشته شده تحت تاثیر «لحن آمرانه» ای ایران بود.
نمی دانم چرا؟ شاید سانسور یکی از علت هایش باشد. ما هیچوقت راحت حرف هایمان را نزدیم. هبچوقت خودمان نبودیم. در خانواده، مدرسه و اجتماع نوعی نقش ایفا می کردیم. از اینرو یاد گرفتیم که حرفهایمان را بپیچیم: لای کلام، لای طعنه، طنز تا بالاخره منظورمان را برسانیم. شاید این عبث بود که فکر می کردیم ما ایرانی ها خلاق هستیم. و هنر نزد ما هست و بس. شاید این خودسانسوری بود که باعث شد ادبیات ما به زبان بدیعی برسد و نه خلاقیت: «ماهی از سر گنده گردد نی ز دم ـ فتنه از عمامه خیزد نی ز خم» همین یک بیت را داشته باشید. چند صد سال از عمر این گفته می گذرد ولی هنوز که هنوز است معلوم نیست که منظور واقعی شاعر چه بوده است! بالاخره فتنه از عمامه است، نی یعنی نه از خم!
۱۳۸۹/۱/۱۹
ـ ای کاش ایران هم قیرقیزستان بود!
ایام نوجوانی رفیقی داشتم که همیشه می گفت: آخه این همه جا توی دنیا بود آخه چرا اینجا؟
منظورش این بود که چرا در کشوری به نام ایران بدنیا آمده بود. این مربوط به دوره ای بود که جوانان مملکت هیچ آینده ای را پیش روی خود نمی دیدند. نه سینما بود، نه دیسکویی نه موزیکی، نه تفریحی، نه برنامه ی تلویزیونی. تنها چیزی که داشتیم «هیچی » بود. ما جوانها اصطلاحی داشتیم که در جواب اینکه «چه خبر، چه می کنی؟» می گفتیم «مشغول فسیل شدنیم».
این دوست ما در حین فسیل شدن بود که این جملات گوهربار را عرض می کرد. می گفت ای کاش به جای ایران در افریقا بدنیا می آمدم. اما این چه ربطی به موضوع نوشته ام دارد، عرض می کنم.
دیروز در مسیر کارم تا خانه رادیوی اتومبیلم اخبار ناآرامی های قیرقیزستان را گزارش می کرد: تظاهرات مخالفانی که خواهان استعفای رئیس جمهور قیرقیزستان بودند. خبر اول کشته شدن 19 نفر را تایید میکرد. بعد از دقیقه ای طی مصاحبه با یکی از شاهدان تعداد کشته شدگان را 24 نفر اعلام کرد.
.امروز صبح که سر کار می رفتم خبر رادیو حکایت از این داشت که مخالفان حکومت را به دست خود گرفتند. باورم نمی شد. چقدر سریع. با خود گفتم ای کاش چنین اخباری را از ایران بشنویم. با خودم گفتم ای کاش ایران هم قیرقیزستان بود و یاد اون دوستم افتادم. اگر الان بود حتما می گفت که ای کاش قیرقیزستان بدنیا می آمد.
۱۳۸۹/۱/۱۳
۱۳۸۹/۱/۱۲
خوشبختی و احساس ما
یا بعضا خوشبختی در یک بوسه ی ساده خلاصه می شد. اولین یا آخرین هیچ فرقی نمی کرد. مهم این بود که آن خاطره همیشه تو را خوشوقت می ساخت. حتی الان هم دلم برای آن لحظه هایی که به این لحظه ها فکر می کردم تنگ می شود. بعضا می بینی که آدم با یک کلمه خوشبختی را حس می کند. یادم هست اولین بار که دخترم زبان باز کرد. او از مادرش «آب» خواست و چون او مشغول بود رو به من کرد و گفت: «سو»! آن موقع من خود را خوشبخت ترین پدر دنیا حس می کردم. به خاطر همین «سو». به همین سادگی!
معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه
«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو این د...
-
سالها پیش، قبل از انقلاب، زن زیبارویی به نام «فروزان» با رقص های لوَند و کاباره ای اش، چنان زبانزد خاص و عام شد که توانست گیشه های سی...
-
«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در ...
-
(این مطلب با موزیک متن وبلاگ همخوانی ندارد. لطفا از همین بغل سمت چپ آنرا خاموش کنید!) شما فکر می کنید جنبش های مهم و بزرگ جهانی از کجا شروع ...