راستش پاییز هم آمد و رفت و من فرصت نکردم در این باره مطلبی بنویسم. اینروزها فرصت هیچ کاری را ندارم. حتی فرصت اینکه صفحات قدیمی خاطراتم را ورق زده و مطلبی از گذشته را در «جای خالی» رو کنم! حتی فرصت «ایمیل پراکنی» که یکی از مشغولیت های جدی ایرانیان خارج نشین است را نیز به ندرت پیدا می کنم.
در همین رابطه بعد از مدتها که به دوستی ایمیل زدم، برایم سریع پاسخ نوشت که: «خوب شد صدایت در آمد و از نگرانی رها شدم. » او حق داشت. من مطلب را گرفتم . برایش نوشتم بله از سیاست دور شده ام ولی هنوز کناره گیری نکرده ام. خب علتش هم بسیار است و ساده!
یکی از آن علت های ساده اینکه در «کشور جدید» فهمیدم که من «سیاستمدار» نیستم. باز هم ساده تر اینکه برای سیاستمدار بودن باید تحصیلات علوم سیاسی داشت. فهمیدم که سیاست یک حرفه است مثل صیادی، مثل کاسبی، مثل عکاسی. باید آنرا فرا گرفت. بنابر این وقتم را گذاشتم تا بتوانم به مدارج تحصیلی راه پیدا کنم. اما تحصیل در اینجا بخشی از زندگی توست. بنابر این انسانی که دنبال تحصیل است باید دقت کند تا رشته ای را انتخاب کند که در خور مقتضیات او باشد. خب من هم دو دو تا کردم و دیدم خبرنگاری بیشتر باب طبع من است. اما راه یافتن به این رشته ی دانشگاهی کار ساده ای نبود و نیست. اولین چیز دانستن زبان این کشور است. کاری که بعد از هشت سال هنوز به سامان نرسیده است. با این وجود و با همین بضاعت ناچیز زبانی خود چهار سال پیش یک «نشریه نروژی زبان» به نام «پرنده مهاجرTrekkfugl» را راه اندازی کردم. اما بعد ها برای فراگیری این حرفه و زبان جدید جدی تر به کار مشغول شدم. کار در یکی از روزنامه های محلی به این هدف کمک بیشتری کرد. من از کار در همین روزنامه ی محلی بسیار آموختم. ولی دیدم از رؤیا تا واقعیت بسیار است.
این فکر همیشه با من بوده است که «دیر می شود!» «باید کاری کرد!» اما نمی شود هر کاری کرد. مخصوصا ما ها که در سن بالا تن به مهاجرت یا به قول بعضی ها «تبعید اجباری» دادیم. اما نمی شود منتظر هم ماند تا «بخت درت را بزند.» باید بالاخره «داس» را انداخت. از این رو من هم همین کار را کردم. به قولی «داسهء تودام!» ... بعد از تقلاهای بسیار بالاخره توانستم در یکی از دانشگاههای کشور جا بگیرم.
اما این پایان کار نیست. اکنون تمام هفته را کار می کنم که اقتصاد خانواده تامین باشد و فرصت باقی مانده را هم اگر اغراق نکنم با درس خواندن می گذرد. بنابر این باید اعتراف کنم این روزها بیشتر خواننده هستم تا نویسنده!
وقتی برای این دوست شرح حال را نوشتم او خوشحال شد. برایم نوشت: «دنبال تحصیل را بگیر چون تنها همین ابزار است که بکار میآید و بس و بویژه برای ما دور افتادگان از میهن عزیزمان که خریدار چندانی نداریم.»
اما این به این معنی نیست که از نوشتن دست شسته ام. طی این سالها با داستان نویسی مشغول بوده ام. چند تا از داستانهایم را آماده ی چاپ کردم ولی سختی های ترجمه مرا از کار باز داشت. در نتیجه «باند کارم» را عوض کردم. یکی دو سالی است که بطور آزمایشی به سراغ کودکان رفته ام. گفتم خلاقیت های خود را در این راه به آزمون بکشم. به هر حال نوشتن به زبان کودکان برای ما که هنوز تجربه نوشتن به «زبان غیر» را نداریم آسان تر است. نتیجه کار بد نبود. حاصل کار سه داستان کودک شد. داستانهایم را در یکی دو مدرسه برای بچه های نروژی خواندم. خوششان آمد. با کمک مسئولین تشویق شدم که داستان هایم را چاپ کنم.
و در نهایت بعد از تلاش بسیار یکی از انتشاراتی ها پذیرفت که کتابم را چاپ کند. خیلی خوشحال شدم. دو سه ماهی فرصت داشتم که کتاب را به مرحله نهایی برسانم. هنوز نقاشی هایش مانده بود. بنابر این تمام تابستان با کشیدن نقاشی های کتاب صرف شد. نتیجه کار بد نشد.
اکنون کتابم در زیر چاپ است و من امیدوارم بزودی وارد بازار شود....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر