وقتی که باغچه رو ورانداز کردم، انگار زمین همین الان همه چیز رو زایمان کرده بود،
چنان عطر تازگی در دل و جانم نشست که هوس های کودکی را در من بیدار می کرد.
چنان عطر تازگی در دل و جانم نشست که هوس های کودکی را در من بیدار می کرد.
کله سحر بارون شدیدی باریده بود و زمین را تر کرده بود. زن روستایی با لهجه ی ترکی دهاتی گفت که توی یک ربع صبحانه رو حاضر می کنه ... و من عین بچه ها در اطراف شدم و به باغ سرک کشیدم ... بوی سبزه های تازه همه جا رو پر کرده بود، و من عین بچگی هایم می خواستم توی این عطرها و طراوت وول بخورم ... خاک، سبزه، درخت، بچه گربه ی فضول، سگ ماده با پستانهای چروکیده، همه چیز بوی بچگی و حیاط خونه رو می داد ... و قدم های من حریم این نوستالژی ها رو می شکست. البته در سرزمینی دیگر.