این روزها با روزهایم مهربان ترم. آنها را بیشتر دوست دارم.
هر صبح به استقبالشان می روم و قبل از طلوع کامل آفتاب نوازش شان می کنم. و گاهی
باهاشان حرف می زنم یا برایشان شعر می خوانم. حالا دیگر آنها چون برگی از شاخه ی
عمرم نیستند که با هر نسیم نامهربانی تلو تلو کنان به پایین بیافتند. من دیگر
تقویم را غم انگیز ورق نمی زنم. برای دیروز ها مهر باطلی درست نکرده ام. چشمانم را
نمی بندم و امروز و فردا فرق خود را به بی تفاوتی نباخته اند. گرچه غم ها بخشی از
منند، ولی نگاهم به آنها مانند نگاهم به شادی هاست. باید باشند. مثل همه ی دوستان
دور و برم، مثل زندگی، مرگ ... که در کنار هم هستند.
من اکنون روزها را در رنگ ها می شکافم. و تعبیر سیاه و سفید برای شان ندارم. فرق زرد و نارنجی را با نان بهتر می فهمم. و موهای افشان و پریشان عشق را با دل هایم شانه می کنم، نه با انتظارهایم .... من فرق عطر با حیله را می فهمم و حباب را با بستنی .... دیگر تاریکی نمی تواند با وقاحت تمام سلیقه ها را از حوصله هایم بیرون کند. نه ... فکر می کردم که دنبال گمشده گشتن نمی صرفد، عین انتظار، عین اعتراض های ساکت و سکوت های معترض ... عین همیشه .... ولی حالا چنین نیست.
من اکنون روزها را در رنگ ها می شکافم. و تعبیر سیاه و سفید برای شان ندارم. فرق زرد و نارنجی را با نان بهتر می فهمم. و موهای افشان و پریشان عشق را با دل هایم شانه می کنم، نه با انتظارهایم .... من فرق عطر با حیله را می فهمم و حباب را با بستنی .... دیگر تاریکی نمی تواند با وقاحت تمام سلیقه ها را از حوصله هایم بیرون کند. نه ... فکر می کردم که دنبال گمشده گشتن نمی صرفد، عین انتظار، عین اعتراض های ساکت و سکوت های معترض ... عین همیشه .... ولی حالا چنین نیست.
این روزها دیگر بوسه های آتشین آخرین دیدار، نغمه ی گلایه
نمی خواند. نفرت و عشق را دلتنگی زنجیر نمی زند ... تابستان دلگیر و غیر قابل تحمل
نیست و مثل گذشته ها خود را روی ننوی مادربزرگ لم نداده است تا در حالیکه من با
باد بزن حصیری بادش می زنم، برایم یک قصه ی غصه دار تعریف کند.
دیگر حسرت برایم فصل نامتقارنی نیست.... و جستجوی «او» یگانه
مجهولی نیست که آغاز را در انتها به دست باد بسپارد.
این روزها می دانید من رؤیاهای جزیره را می بینم ... جزیره
ای زیبا و قشنگ ... با درختان پالم که سرتاسرآن را پوشانده است. با سخره های بلند
... و شاید باور نکنید با قلعه های نامرئی ی غیر قابل گذر... و در بالای دیوار این
قلعه ها از دور دستانی را می بینم که برایم تکان می خورند. دستانی که از جنس دیگری
اند. آنهایی که با گم شدن پیدا می شوند و می مانند و دیگر گم نمی شوند... وباور
این، اتفاق بزرگی ست، خیلی بزرگ... و من همیشه آرزو داشته ام که با همین دستان،
آلبالوهای درشت امید را از همین درخت های پالم بچینم. من آن مردی را می بینم که
یکه و تنها، این دستان را روی شانه های خیالش نشانده است و سنگینی او را با جان و
دل می پذیرد تا تعادلش رابرقرار سازد. من سبد رؤیاهایم را در دست دیگر این مرد می
بینم که محکم آن را به سوی بالا دراز کرده است، و هر بار که آلبالویی از شاخه چیده
می شود و در داخل سبد جا می گیرد، من شادمانی می کنم ... آلبالوهای درشت تابستانی
امید..... با مزه ای بسیار بسیار دل انگیز ... حتی دل انگیزتر از لواشک .... من می
دانم که هنوز کسی هست که دلش بخواهد روی بالاترین شاخه ی این درخت ها بنشیند، و ما
از آن بالا خورشید را تماشا کنیم که در حال غروب یا طلوع ست .... بدون آنکه ترس
این داشته باشد که شاخه ها تاب و توان رؤیاهایمان را نداشته باشند و بشکنند ... من
می دانم که هنوز کسی هست که مایل است بداند دریا با همه ی وسعت و اعماقش، برای
داشتن و فتح قلب ماهی کوچک است که بهم می ریزد و کولاک می کند. .... این روزها با
موسیقی عشق می کنم. و با عشق موسیقی می زنم. دیروز زنگ زدم و برای یاد گرفتن سه
تار ثبت نام کردم. می خواهم بیشتر به موسیقی سفر کنم. مطمئنم عشق جایی در همین
گوشه کنارهاست. تمام اسباب اثاثیه ی خانه را روانه سطل های بزرگ آشغال کرده ام.
حتی دیگر صبح ها تابه های آشپزخانه را پیدا نمی کنم که تخم و مرغ و سوسیس را در آن
درست کنم ... و نان بربری را با دستان پهنم روی آنها بکشم و لقمه اش کنم .... خانه
را رنگ و روغن زده ام. میز و صندلی و مبل های تازه در راهند. می خواهم قهوه های
صبح را در حالیکه روی همین مبل ها که رنگ آبی قشنگی دارند ـ یا شاید من فکر می کنم
که آبی ست ـ بنوشم .... البته با بیسکویت ویفر .... و صد البته با یک پیش دستی
زیرش .... (این بیسکویت ها موقع خوردن خیلی ریز ریز می شوند ) و از همانجا بیرون
را تماشا کنم. قفسه های کتابم را برقرار کرده ام. و دارم فکر می کنم که کدام رمان
ها را باید توی این قفسه ها بچینم. «اولین عشق» ماکسیم گورکی، چشمهایش ـ بزرگ علوی
ـ که چقدر مرا عاشق کرده بود. «ماهی سیاه کوچولو» صمد ... و یا حتی «بوف کور»
هدایت ... آخ باور کنید عین بچه ها ذوق می کنم. ****
اما .... این روزها همانقدر که با روزهایم مهربانم، با شب
هایم نیستم. نمی سازم. راستش شب ها کمی سخت ترند. دارم سعی می کنم که بفهمم آنها را...
ولی خب .... این هم به خاطر روزهاست البته ... چرا که نمی خواهم این خواب شیرین
خیال، و خیالی که خواب است، با خوابیدن از کف برود. و آنگاه در بی خوابی و بی
خیالی سرگردان شوم. از این رو شب ها را بیدار می مانم. و تا آنجایی که می توانم
فریب ش می دهم که نفهمد بیدارم .... البته شاید اگر شب ها هم با من مهربان تر
باشند و خیال آن دستها را از من نگیرند، قول می دهم بچه ی حرف گوش کنی باشم. باور
کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر