شاید به این خاطر دخترم که برای درس
خواندن عازم امریکا بود گفت: خونه رو بفروش برو شهر پدر! ... گفت: اونجا خونه بگیر
... دور و برت شلوغ باشه برات بهتره ....
نمی دانم .... شاید بچه های ما بهتر
از ما فکر شان کار می کند. ولی با شهر رفتن نیست. آن موقع ها که من درست توی سن و
سال دخترم بودم ، این حس را درست توی شلوغی هم احساس کرده بودم. همان موقع که همه
داشتند می زدند و می رقصیدند. در واقع این من بودم که برای آنها می زدم و آنها را
می رقصاندم. این من بودم که اسباب شادی آنها بودم.
«جای پایی که بر شن هاست قدرت خاک است
نه نقش اراده ی من. سرودی تنها در میان اینهمه شلوغی گریبان مرا می گیرد. خاک و
زبان بیگانه می شود. زندگی چون سطحی از هوای گرم از زمین فاصله می گیرد و طبیعت
سوژه ای برای رنگ کردن بهار ندارد. تماشا کن انگار برای خودم زندگی می کنم ، انگار
برای خودشان زندگی می کنند. بدون خاک ، بدون زبان ، بدون آزادی ، پس اندازی از
احساسات که توی دفترچه ی عشق تا دلت بخواهد موجودی دارد. اما حق برداشتن هیچ مبلغی
از این حساب مقدر نیست .» (وسوسه موهوم خوشبختی ـ چاپ اسلو 2010 )
این همان موقعی است که تفسیرش سخت
است. از خود بیخود شدن .... از خود بیگانه شدن .... برای خودت زندگی کردن ....
البته که خیلی چیزها نسبت به آن موقع عوض شده است. ولی این حس هنوز هم پابرجاست.
کم می شود، ولی هرگز گم نمی شود. جایی این کنارهاست ... بعضا مثل یک گیاه هرز کنار
درخچه ی امیدهایت که هر روز آنها را آب می دهی رشد می کند. بعضا شاید وقتی که مثل
دهاتی ها لباس پوشیده ای، و ساکت و آرام منتظر این هستی که آقای آرایشگر تو را به
روی صندلی اصلاح دعوت کند، این حس به سراغت می آید. گر چه آرایشگر به زبان تو حرف
می زند. برایت چایی می آورد و کلی تو را تحویل می گیرد. ولی این حس توی آینه آقای
آرایشگر بدون آنکه حرفی بزند تو را نظاره می کند. خداحافظی می کنی . و به کبابی
محل می روی تا با یک سیخ جیگر و یک کوبیده و یک لیوان دوغ خود را از این حس غریبی
رها کنی. آرام و مظلوم می نشینی تا کبابت حاضر شود. به دور و برت نگاهی می اندازی
.... همه چیز شبیه گذشته است. قیافه ی آدمها، برنامه تلویزیون رستوران که PMC را
گرفته، یخچال ویترینی با سیخ های جیگر و کباب و گوشت و گوجه و .... همه و همه
دقیقا تو را به بوی آشنا می برد. ولی کنار میز تو «او» آماده است که همه چیز را
برگرداند.
نمی دانم شاید کم کاری از خود من است.
راستش من با این حس هرگز نجنگیدم. گاهی تظاهر به این کردم که این حس را پس بزنم، و
توی تلفن حتی به مادرم می گفتم: نگران نباش مادر من مواظب خودم هستم! ولی دقیقا
نمی دانستم که باید مواظب چه باشم. مواظب خودم؟ از دست اون حس لعنتی؟ ... بعدها
قبول کردم که او به بخشی از «من ها» ی من تبدیل شده است. کاری با من ندارد. بی آزار
و بی صداست. اصلا گاهی هم مرا مهربان تر می کند. اینکه خودم را گم نکنم. اینکه با
عشق شوخی نکنم. نه نه ... راستش این حس گاهی به من یاد داده است که چطور با موسیقی
حال کنم. چطور با شادی حال کنم .... یا با شعر ... چکارش دارم؟ بگذار خب بیاید و
برود. گیرم که حالا نسیم دلتنگی را بر ما بنوازد، چه از ما کم می شود... با خود می
گویم ما با غربت به این عظمتی کنار آمدیم، با این حس می خوایم عناد بورزیم؟