و برف که برای چند روز متوالی دارد می بارد و خیال قطع شدن
ندارد. و خانه و خیابان را عین تابلوهای نکشیده، سفید کرده است. سفیدِ سفید. و آی کیفی دارد وقتی کنار بخاری نشسته ای و گرمای
آنرا حس می کنی و شیر کاکائوی داغ می خوری...
مخصوصا اگر این گرما با صدای سوختن هیزم توام باشد؛ و تو از پنجره به
تماشای بیرون نشسته ای. آی آی کیفی دارد این شیر کاکائو ی داغ ...
اما امسال برف خیلی دیر کرد. خواهرم اینا که کریسمس مهمان
ما بودند، شوهرش اطراف را تماشا کرد و وقتی روی زمین برفی ندید، گفت: سابقه ندارد!
... نروژ بی برف!؟ شانس آوردیم امسال.
گفتم: صبر کن !... حالا کجاشو دیدی.
با خاطر جمعی گفت: اگر هم بیاد بخار ندارد. چله کوچیک دیگه
تموم شد.
این حرف مرا یاد مادر انداخت. مادر هم خیلی چله ی کوچیک و
بزرگ می کرد. اما من هیچوقت سر در نیاوردم که این چله ها ـ کوچک و بزرگ ـ کی می آیند
و کی می روند. بچه که بودم، اینها را مثل آدم می دیدم. مثلا برادر بزرگ و برادر
کوچک! و انگار یکی دلرحم تر بود و آن دیگری دلسنگ تر.
اما برف، چله مله سرش نمی شود ... امروز و دیروز و پریروز یک ریز بارید. و
تراکتورها و ماشین های برف روب آنقدر با خیابانهای اصلی مشغول بودند که وقت اینکه
به کوچه ی ما برسند را نیافتند. دیشب هنگام برگشت به خانه، تمام کوچه برف بود.
وقتی پیچیدم توی سربالایی ورودی کوچه، ماشینم با وجود لاستیک های میخ دار نکشید.
بوکس و باد کرد، و مجبور شدم عقب عقب رفته تا دوباره امتحان کنم. اما ... لاستیک
ها لیز خورد و در چاله ی کنار خیابان توی برفها نشست. هر چقدر گاز دادم بدتر گیر
کرد.
یادم هست که من این «سربالایی ی کوچک و بی اهمیت» را هر روز چندین بار پیموده
بودم، اما دیشب ... انگار به من ترش کرد و مرا در بد مخمسه ای انداخت. عین بعضی از
آدمهایی که در کنار ما هستند و ما آنها را نمی بینیم، ولی یکبار که ترش می کنند...
وقتی از ماشین پیاده شدم، دیدم اوضاع خراب
است. و این وقت شب... و اینجور موقع ها...
انسان بدجوری احساس تنهایی می کند. ... اینکه واقعا در اینگونه مواقع از کی باید
کمک بگیرد. همسایه ها؟... من که اصلا هیچکدامشان را نمی شناسم. بنابر این خودم دست
به کار شدم. یعنی باید می شدم. وقتی رفتم که پارو بیاورم تا برف دور و بر ماشین را
پارو کنم، یکی از همسایه ها در را باز کرد، دیدم چیزی به من گفت. باورم نمی شد. او
با من بود. گفت احتیاج به کمک داری؟ خوشحال شدم. نمی دانستم این خانم چه کمکی می
توانست بکند، ولی بالاخره بهتر از هیچ چیز بود.
آمد، حول داد، ولی ماشین بیشتر توی برف رفت. همسایه رفت و ماشینش را آورد. من هم
طناب بوکسول را آوردم. ولی نشد. گفت دیگر
کاری ازش بر نمی آید و رفت. من ماندم و
سوال بزرگ! قبل از اینکه به بیمه زنگ بزنم، متوجه همسایه ی دیگری شدم. خانمی با
پسرش... گفت: هم خانه اش اتومبیلش عین تراکتور است، اگر بیاید حتما می تواند به تو
کمک کند.
من در حالیکه تمام مسیر را پارو کردم تا برفها را از راه کنار بزنم، منتظر هم شدم.
بالاخره آقا آمد و کمک کرد و بالاخره ماشینم را بیرون کشید.
جلو رفتم و از اول بهشان سلام کردم. گفتم من همسایه ی شما هستم. گفت می دانیم.
گفتم ولی من شما را تا حالا ندیده ام، آیا تازه به اینجا نقل مکان کرده اید؟
خندید. گفت: ما 16 سال است که دراین خانه زندگی می کنیم.
وای وای وای ...
بگذریم . با وجودیکه که هرگز انتظار نداشتم با همسایه های خوبی برخورد کردم. خیلی
خوشحال شدم. احساس تنهایی م رخت بر بست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر