چنین بنظر می آید که ما ایرانیها در نروژ خیلی مهم شده ایم. اخیرا تلویزیون نروژ شوخی کردن با ایرانی ها را در سطح جدی تری شروع کرده است. البته از مضمون برنامه ها چنین بر می آید که منظور این برنامه ایرانی ها نیستند. بلکه ایرانی ها را دستاویز قرار داده اند تا با بعضی های دیگر شوخی کنند! از این رو انتخاب سوژه ی ایرانی ها در این موضوعات طنز همچین اتفاقی هم نیست. به هر حال ایرانی ها در نروژ لیبرال تر از دیگر مهاجرین مسلمان معرفی می شوند و به اصطلاح طاقت شوخی را دارند و مسائل ایدئولوژیکی به قبایشان بر نمی خورد.
یکی از شوء های سرگرمی پنج شنبه شب ها که طرفداران زیادی هم دارد، به اصطلاح یک غرفه ثابت را به ایرانی ها اختصاص داده است. در این برنامه ی کمدی که نامش Torsdags kveld i nydalen است با چند زنی ایرانیها، و به عبارتی با تحقیر کردن زنان در کشورهای اسلامی، و حتی «سنگسار» کردن زنان شوخی می کند.
هفته ی گذشته دراین غرقه قسمتی پخش شد به نام «Unkarn Iran ». اونکارن یکی از برنامه های محبوب چند سال اخیرتلویزیون های اروپایی است، که یک پسر جوان نقش اول را به عهده دارد تا از بین 20 دختر جوان و زیبا یکی را بعنوان شریک زندگی خود انتخاب کند. این انتخاب البته که ناگهانی صورت نمی گیرد. بعد از پایان هر برنامه آقای جوان یک نفر را از دایره خاطرخواهانش خارج می کند تا بالاخره طی هفته های بعدی به نفر آخر برسد. در این قطعه کمدی مجری به شرکت کننده ی مرد می گوید که «متاسفانه تو باید از این چهار نفر ـ زن ـ سه نفر را انتخاب کنی!»
همانطور که گفتم از طریقه ی لباس پوشیدن مردها و زن ها در این برنامه معلوم می شود که ایرانیها مد نظر نیستند. تهیه کنندگان هم اینرا بهتر از من و شما می دانند.
اما طی هفته ی گذشته برنامه ای دیگر برای اکران هفتگی در تلویزیون کانان دو نروژ تبلیغ شد که توجه خیلی ها را به خود جلب کرد. مخصوصا آهنگ این برنامه. «علیرضا» نام این سریال کمدی است که حکایت از جوانی ایرانی دارد که آرزو یش این است تا به چهره ی معروفی در تلویزیون تبدیل شود. او در صدد است تا یک سی دی به بازار دهد. اما مشکلات بسیاری پیش رو دارد. او با رندی سی دی هایش را تکثیر می کند. پدر علیرضا مذهبی است و یک ته صدایی در اذان گفتن دارد. گویا آنروز مؤذن مسجد مریض است و از پدر خواسته اند که سی دی صدای اذان خود را تحویل مسجد دهد. اما طی یک تصادف ساده سی دی علیرضا به اشتباهی با سی دی پدر عوض می شود. موقع اجرای برنامه ی علیرضا به جای موزیک او این صدای اذان پدر است که پخش می شود. تازه پدر متوجه می شود که چه دسته گلی به آب داده. به سرعت به مسجد می شتابند ولی دیگر دیر شده است. به جای صدای اذان پدر علیرضا، این موزیک علیرضا است که از بلند گوی مسجد پخش می شود!
از سال 2000 تا کنون 1344 خبرنگار در جهان کشته شده اند. یک سازمان جهانی خبرنگاریInternational News Safe Institute اعلام کرده است که فقط در سال 2008 ، 109 خبرنگار در هنگام انجام وظیفه جان خود را از دست دادند. از این تعداد 16 نفرشان در مناطق جنگی عراق جان باخته اند. امسال تا امروز 63 خبرنگار در جهان در هنگام تهیه خبر جان خود را از دست داده اند. خبرنگاران نروژی هم از این خطرات مستثنا نبوده اند. طی 25 سال اخیر 7 تن از خبرنگاران نروژی در هنگام تهیه خبر، عکس یا فیلمبرداری کشته شده اند. آخرین آنها Carsten Thomassen بود که در ژانویه گذشته طی یک بمب گذاری انتهاری در افغانستان جان خود را از دست داد.
اما هفته پیش ناپدید شدن یک خبرنگار نروژی در افغانستان بار دیگر اخبار مربوط به این کشور را در مرکز توجه قرار داد. طی هفته های اخیر، دولت نروژ با انتقادات بسیاری از طرف اپوزیسیون مواجه شده است. به اعتقاد اپوزیسیون کمک های نقدی و مالی دولت نروژ به مناطق محروم در پاکستان و افغانستان که به منظور تاسیس مدارس و مراکز آموزش بوده است، صرف کارهای دیگری شده است. دولت پاکستان طی اقدامات نظامی اخیر علیه طالبان، سه تعداد از مدرسه هایی را که با کمک مالی دولت نروژ ساخته و در اختیار بچه های محروم قرار گرفته است را پلمب کرد. به گفته ی سخنگوی دولت پاکستان این مدارس در اختیار گروههای افراطی اسلامی قرار داشته و در واقع به تربیت «نسل جدید طالبان» مشغول بوده است. فیلم های منتشره از این مدارس نیز مؤید این اخبار است. در این فیلم ها بچه هایی را می بینیم که تحت تعلیم مربی ای با قیافه های مرسوم به طالبان مشغول یاد گرفتن قرآن هستند.
چنین اخباری بی شک می تواند مشام بسیاری از خبرنگاران نروژی را تیز کرده، علیرغم خطراتی را که می تواند برای آنها به بار آورد، آنها را ترغیب به ساختن و تهیه اخبار اینچنینی کند. Pål Refsdal پول رفزدال (46 ساله) یکی از این خبرنگاران حرفه ای است که با وجود هشدار دولت نروژ به یکی از این مناطق درولایت کونار سفر کرد. او که سابقه ی موفق و پر تلاشی از خبرسازی و فیلمبرداری در مناطق جنگی در بوسنی هرزگووین، سارایوو، سودان و دیگر مناطق خطرناک جهان طی سالهای اخیر دارد، برای ساختن یک فیلم مستند به نام «آنروی سکه» تن به این سفر داد. اما چیزی نگذشت که توسط گروه طالبان ربوده شد. تلاش برای یافتن او بالاخره به تماس هایی انجامید. و بعد از یک هفته او آزاد شد. خبرنگار تلویزیون دوم نروژ ـ که خود پاکستانی تبار است ـ طی تماس تلفنی با رهبر این گروه رباینده دلایل آزادی او را پرسید. رهبر این گروه طالبان علت آزادی او را در مشرف شدن «پول رفزدال» به اسلام عنوان کرد. او همچنین اعلام کرده است که دین اسلام دین عطوفت است و دلیلی ندارد که با زندانی مسلمان شده بدرفتاری کرد. این در حالی است که Pål Refsdal بعد از آزادی قیافه ای بسیار در هم و افسرده پیدا کرده است. او که حاضر نشد در باره ی مسلمان شدن خود اظهار نظر کند گفت که اطمینان او به افراد بومی ای که قرار بود او را در تهیه ی این فیلم همراهی کنند اشتباه بوده است. او همچنین گفت که تجربه ی لحظه هایی که احساس می کنی کسی بالای سر تو قرار دارد و قرار است که سرت را از بدن جدا کند، جالب نیست. او به رسانه ها گفت که یکی از رهبران رباینده به او گفته بود که «عاشق گوشت انسان های سفید پوست غیر مسلمان است!»
برای آنهایی که در این سالها سینما نرفته اند 2012 فرصت خوبی است که آنرا تجربه کنند. بی شک تجربه ی خوبی برای آنها خواهد بود. اینکه قدرت سینمای جهان را در معرض دیدگان خود احساس کنند. من به شخصه عاشق چنین فیلم هایی هستم. فیلم هایی با صحنه هایی که تو هرگز در واقعیت های معمولی قادر نخواهی بود که شاهد آن باشی.
استیون اسپیلبرگ کارگردان برجسته ی سینما گفته است که حدود 8 سال دیگر، نیاز به وجود هنرپیشه ها در فیلم نخواهد بود. باور کردن این حرف کمی مشکل بود ولی با دیدن فیلم هایی که اینروزها هالیوود روانه ی بازار می کند دور ازذهن نیست که بزودی گفته های اسپیلبرگ جامه ی عمل می پوشد.
سه سال پیش وقتی فیلم «جنگ دنیا» با بازی درخشان تام کروس به سینما آمد، دیدن صحنه های باورنکردنی فیلم مرا در صندلی های سینما میخکوب کرد. 2012 هم چنین فیلمی است. پیامی مشابه دارد. اینکه احساس می کنی انسانی و حداقل در یک چیز با دیگر انسانها مشترکی: «مردن». به زبان ما فیلمی است از روز قیامت. اما من بیشتر محصور جلوه های ویژه فیلم شدم. جلوه هایی که باور کردنش غیر ممکن است ولی تو شاهد آن هستی. 2 ساعت و نیم فیلم تو را چنان با خود می برد که تو هیچ نمی فهمی و فقط وقتی به خود می آیی که فیلم تمام شده است. این هم صحنه هایی از فیلم 2012:
ـ دیگه باید تموم بشه. نمی دانستم چه را باید تمام کنم! گفت: بایست در انتظار چنین روزی می بودی! با خود فکر کردم که در انتظار کدام روز؟ و این چه تمامی است که بعد از انتظارها تجلی می یابد. چه تمامی که بدون آغازها آغاز می شود! گفتم: به همین سادگی؟ گفت: به همین سادگی! گفتم: تحملش چی؟ گفت: برا من که آسونه. و برای اینکه تسلی ام داده باشد گفت: تو هم می تونی آسونش کنی. من دیدم چه آسان سختی! پرسیدم: چرا اینجوری شدی؟ گفت :خب آدم عوض می شه! دروغ می گفت. عوض نشده بود، عوضی شده بود.
اما چرا تمام؟ چرا اراده ها فقط در زمان کامیابی ها قوی و مصمم اند. چرا به وقت اولین جدایی زمان بر پنجره ی قلب ها پرده می کشد. «باید در انتظار چنین روزی بود!» و چرا در انتظار روزهایی از نوع دیگر نه! و انگار سایه های تسلیم او قویتر از ظلمت ترس من بود که گفتم: ـ می ترسم. و گفت: نترس! همیشه جایی تو این گوشه ـ کنارا با توام. ولی هرگز در دایره المعارف سرگردانی مترادفی برای «همیشه» نیافتم. جز تمام کردن، شکستن و فراموشی. بله ساده است. ساده شروع می شود. ولی ساده تمام نمی شود. ساده های اول دست خودمان است، ولی آن دیگری نه! و ما بین این ساده و دشوارها مسافرانی هستیم که سوار بر قطار صادق خیالهای خود در مسیر واقعیت های ناصادق زندگی پیش می رویم. بین راه ایستگاههای برای توقف است و مسافری که خسته از طول راه و فرسایش آن باز می ماند و پیاده می شود. و مسافری هم هست که همچنان پیش می رود. مسافری که دستانش پر است از فرداها. اما خالی از دیروزها. دیروزهایی که نشانی از گمشده هایش را در فراز و نشیب لحظه ها در خاطره ها دارد. و همین!
خدابیامرزد مشت بُلود را. بالاخره به پای رادیو های خارجی پیر شد. هر روز و هر ساعت منتظر بود که خبر مهمی را از این جعبه ی جادویی بشنود. خدا بیامرز وقتی در انظار ظاهر می شد مشتش را گره می کرد و یواشکی می گفت: «بزودی انقلاب خواهد شد!» فقط کافی بود که چهار نفر اعلامیه ای را روی تیر برقی بچسبانند. خوشحالی می کرد. دلش با همین ها خوش بود. اما راهپیمایی های حکومتی دلخوشی های او را بر باد داده بود. می آمد و فحش نثار مردم می کرد. می گفت حق اینهاست که آخوند ها سوارشان باشند. بیچاره با همین حساب و کتاب ها آروز به دل از دنیا رفت.
باید اقرار کنم که این فقط او نه بود که حالش از از این راهپیمایی های تکراری حکومتی بهم خورده بود. سی سال است که این نمایش های مسخره همه ی ما را خسته کرده است. اصلا روزی یکی از من پرسید که خارج رفتی که چکار؟ گفتم اقلا از یک چیز راحتم. آنهم این نمایش های مسخره است. لامسب پیرمان کرده بود. سی سال بود که غصه می خوردم که بالاخره ما کی به خود می آییم. سی سال بود که با خودم، مملکتم و ملتم احساس بیگانگی می کردم. با خود می گفتم آخه تا کی؟ بگذار اینگونه بگویم که سی سال حکومت گور گرفت و مردم سواری دادند! با همین راهپیمایی های دوزاری بود که حکومت ایران پزش را به جهانیان می داد. و با همین پز کوچکترین صدای آزادیخواهی را سرکوب می کرد و زندان می انداخت و هیچکس جلودارش نبود. اما الان ... دیدی که چگونه گور بهرام گرفت. الان باید از نمایشهای نمایشی دستپخت خودش واهمه داشته باشد. دیگر تظاهرات حکومتی معنا ندارد. همه ی اینها به ضد خود حکومت تبدیل شده است.
چه کسی همین پارسال می توانست تصور کند که به جای پرچم امریکا پرده تصویر آقای خامنه ای است که باید زیر پای مردم لگد بخورد.
بزودی دیگر خواب راحت از حکومتیان سلب می شود. بزودی کاخهای ظلم و ستم فرو می ریزد.
چنین به نظر می آید که ما واقعا آدمهای بیکاری بودیم. یا اقلا حکومت بیکاری داشتیم. این بیکاری به معنی کار و زندگی نیست. به معنی فکری است. بخاطر همین مملکت ما به این گندی افتاده است که می بینیم. اصلا زمان انگار از همان اول در مملکت ما خوابیده بود. شما حساب کنید تعطیلات رسمی کشورما را. تکان می خوردیم می ریختیم خیابان و از یک جایی شعار می دادیم. حکومت ایران روز کم آورده بود. یکی از این کم آوردن ها یا زیاد آوردن ها همین روز 13 آبان است. مناسبت ها در این روز به قول گیلکی افتاده است «سر به سر» . یعنی هم روز دانش آموز، هم روز تبعید آقای خمینی و هم که روز تسخیر سفارت آمریکا و هم که قربونش برم یوم الله! واقعا ملتی در دنیا هست که همانند ما چنین ترافیکی در یک روز داشته باشد؟ البته که نه. اما به قول ترکها «هامیسی بیرینه ده یمز بیری ده هئچه.» (همه به یکی نمی ارزد و یکی هم به هیچ!)
13 آبان کاریکاتوری ازروز دانش آموز!
اجازه دهید یک به یک بررسی کنیم. اول از این «روز دانش آموز» شروع می کنیم که نمی دانم چه تاجی بر سر دانش آموزان گذاشته است؟ اصلا اسمی از دانش آموزان ایرانی در بین نیست. انگار قشر دانش آموز در جامعه ما حضور ندارند. در جنبش ضد دیکتاتوری زمان شاه من دانش آموز بودم و حضور ما بسیار موثر تر از حالای دانش آموزان بود. ما تشکیلات قوی تری داشتیم. اکنون نه تشکلی در میان است و نه حرکتی از دانش آموزان دیده می شود.
اصلا کاری به مسئله سیاسی نداریم. یکی به من بگوید که آخر و عاقبت دانش آموز امروزی در ایران چه خواهد بود؟ اجازه دهید خوش بین باشیم. و جواب دهیم: «دانشجو!» گیرم چنین باشد. اما با دانشجویش چنان کنند که می بینیم. من پدر و مادری را می شناسم که حاضر نیست بچه ی دانش آموزش دانشجو شود. نگران است. می ترسد که اذیتش کنند. می گوید که دیپلم گرفته ی زنده بهتر است از لیسانس خوانده ی مرده است. و وای به حال ما!
13 آبان تبعید ارتجاع سیاه
برگردیم به روز«تبعید امام»! گمان نکنم که امروز ایرانی ای وجود داشته باشد که به خاطر چنین روزی درگیر مناسبتی شود. این را دیگر گدای سر کوچه ی ما هم می داند که اعتراض آقای خمینی در سال 43 به شاه، اعتراض به دیکتاتوری نبود. اعتراض برای دیکتاتوری بود. آنهم دیکتاتوری مذهبی. یکی از مهمترین دلیلی که خمینی را به میدان آورد تا به انقلاب سفید شاه بتازد، دادن حق رای به زنان و آوردن آنها به عرصه ی سیاسی و اجتماعی بود. چیزی که مذهبیون به شدت با آن مخالفند. حالا چطور ما می توانیم چنین روزی را گرامی نگه داریم. تازه خیلی ها بعدها معتقد شدند که اصلا شاه مسامحه کاری به خرج داد که خمینی را فقط تبعید نمود. آنها معتقدند که شاه باید در مقابل «ارتجاع سیاه» سرسختی بیشتری نشان می داد. تا ادامه تاریخ ما با چنین زوال سی ساله ای روبرو نمی شد.
تسخیر لانه جاسوسی یا بستن مرکز پناه
برگردیم به مناسبت سوم یعنی «روزاشغال سفارت امریکا سمبل ارزش های غربی!» خب خوشحالم که لازم نیست من در این باره موضع گیری کنم. همه ی آنهایی که سفارت را اشغال کرده اند خود از کرده ی خود پشیمانند. البته اگر در زندان نباشند. اینکار ضرری به ما زد که تا نسل ها جبران خسارت های مادی و معنوی آن ممکن نخواهد بود. اما اگر بخواهیم در باب این روز چیزی بگوییم چیزی فرسخ ها دور تر از ایده های کسانی خواهیم گفت که سی سال پیش اقدام به این حرکت جاهلانه کردند.
همین چندی پیش موقعی که معترضین به تقلب در انتخابات ریاست جمهوری احمدی نژاد، بوسیله سپاهی ها و بسیجی ها ـ بخوان اشغال چی های امروز سفارتخانه ـ در خیابانها قصابی می شدند، خود کشورهای غربی شجاعانه و انسان دوستانه اعلام کردند که به رسم دمکراتیک خود در سفارت خانه هایشان را باز می گذارند تا به مردم بی دفاع پناه دهند. و چنین هم کردند. بی گمان خیلی ها از جوان های نسل امروزی درآن لحظه های داغ و پر التهاب نفس گیر حین فرار در دل کوچه های بن بست بزرگترین آرزویشان این بود که ای کاش در هر کوچه ای سفارت خانه ای از این نوع قرار داشت. ای کاش سفارتخانه ای بود که از دست مزدوران حکومت اختناق در آن پناه می گرفتند و ساعتی در آسایش بودند. جدی اینطور نیست؟ ای کاش امریکایی ها به جای یکی، یک دوجین در همین کوچه پس کوچه ها سفارتی داشت تا مردم را از دست مزدوران حکومتی نجات می داد.
می گویند در دوزخ مارهایی است که آدم از ترس و دست آنها به اژدها پناه می برد. حالا سی سالی از آن روز شوم اشغال سفارت امریکا گذشته است. یکی به ما بگوید برای اینکه آن اژدها را ببینیم کی رو باید ببینیم؟!