هفته ی پیش هلند بودیم. در «روتردام». دوباره تمام خانواده توانستیم از راه
دور و نزدیک سفر کرده و به بهانه ای دور هم جمع شویم. فقط مادر نبود که کهولت سن
دیگر اجازه نمی دهد در چنین مجالسی با ما باشد و حیف. اینبار بهانه ی قشنگی داشتیم: عروسی دختر خواهرم بود. و چه
عروسی با شکوهی ... همه چیز خوب پیش رفت. جشن و شادی بر پا بود، شور و سرور ... و
ما از قلب مان می خندیدیم. و عروسی در سالن یکی از بلندترین هتل های روتردام گرفته
شده بود. و ما از بالای هتل، شب روتردام را می دیدیم که در جشن ما چراغ هایش چشمک می زدند. و ما
... هر کدام سعی می کردیم که جای خالی «او» را سبز ببینیم... سعی می کردیم که خیال
نکنیم او نیست. وقتی همه ی خانواده به طور
اختصاصی مشغول رقص لزگی شدیم، سعی کردیم او را همچنان کنارمان سرفراز و زنده حس
کنیم، پر شور و رقصنده ... همه سعی می کردیم
... همه ... تا مبادا باری از خنده ها و شادی ها کم شود ... تا مبادا این خواهر
زاده ی گل ما حس کند که مادرش آن دور دورهاست ... نه ما سعی کردیم نشان دهیم که او
یکی از ماهاست ... یکی از همین چراغ های چشمک زن شهری ست که دارد تماشایمان می کند
و خندان است... کار سختی بود ... به غایت سخت ... جای او را گرفتن.
*
*
صبح فردای عروسی طبق قرار به قبرستان شهر روتردام رفتیم. خیلی های دیگر نیز
آمده بودند. دورش کنار مزار او جمع شدیم.
چهار سال پیش که این شهر را ترک کردم، او را تحویل خاک سرد غربت داده
بودیم. با انبوهی از غم روتردام را ندیدیم تا ... و حالا عروسی یکی از عزیزترین
کسان همین خواهر بود. اینگونه مواقع واقعا آدم نمی داند چه کند. چه بگوید؟ اشک ها
امانمان نمی داد، و با شادی و دلتنگی توامان بود. ما نه یاد گرفته ایم فاتحه
بخوانیم، و نه مرثیه ای ... ارثیه ی شاد بودن و شادی خواهی، به ما اجازه نمی داد
که در فردای عروسی ای که غبار دلتنگی آن را پر می کرد، خودمان را گم کنیم. مخصوصا که یاد شادخویی او از آن تصویری که در روی سنگ مزارش استفاده کرده بودند، به ما لبخند می زد. لبخندی به وسعت جای خالی اش. از این
رو ترانه ای خواندیم به یاد او ... ترانه هایی به یاد او ... و یادش را بوسیدیم.