خسته ...




خیلی خسته ام. از کار، از درس، از نوشتن و ... همین وبلاگ که روزگاری بهترین مونسم بود. و بدتر از همه، از آدمها. همانهایی که توی لحظه ها در جنب و جوشند و به دیگران فخر می فروشند که گویا دارند زندگی می کنند. به خاطر همین دیگر نمی نویسم. نه حتی برای خودم. اما هنوز دارم می جنگم. با عفریته ی زندگی، نه به خاطر یک لقمه نان؛ یا برای اینکه نقطه ی پایانی بر خستگی هایم باشد. یا حتی برای اینکه راحت تر زندگی کرده باشم. می جنگم فقط برای اینکه به همین لحظه ها معنا دهم. همین لحظه های کوتاه و کشنده ... همین هایی که تمام جوانی مرا گرفت. و آخر هم نشد. تنهاترم کرد. 

شب ها آینه ها را از اتاق خوابم جمع می کنم. نمی خواهم خودم را با این وضع ببینم. از اخرین بوسه ها مدتهاست که گذشته است.... اصلا یادم رفته است که آخرین بار چه وقت و چه کسی لبانم را بوسید.... 


صبح ها رختخوابم را قبل از رفتن به سر کار مرتب می کنم. فقط برای اینکه وقتی از کار برگشتم، احساس کنم دستهایی در اینجا زندگی ام را جابجا کزده است. نه .... دارم غلو می کنم. فقط برای اینکه وقتی برگشتم حداقل یک چیز سر جایش باشد. و مرا از خودم زده نکند.
اما هر روز که بیدار می شوم سری به اتاق مجاور می زنم که بوی دخترم را می دهد. هنگام خداحافظی گفت: 
ـ دلم نمی یاد تنهات بذارم آتا! 

گفتم: مگه می تونی نذاری دخترم؟
گفت: ... نگذاشتم چیزی بگوید. گفتم: برو دنبال زندگی ت. درس و آینده. و او رفت. گفتم من با تنهایی کنار می آیم. اما دروغ گفتم. آخ که چقدر بی استعداد شده ام. با روزمرگی کنار آمدم ولی با تنهایی نه. تنهایی برایم مثل مترسکی شده است که با وجود اینکه می دانم برای ترساندن دیگران است، اما باز شبها  هنگام گذر از کنار باغ خاطرات، به محث دیدنش ناآرام می شوم. می ترسم.
حالا زندگی شده است، پلاستیک و آهن. و مونیتوری که از آن دنیایی متولد شده است: مجازی. نه قلبی، طپشی، عطری، بویی... همه را باید در همین مونیتور بالا پیدا کرد... سیاست را ول کرده ام. مثل خیلی از چیزها... مثل نوستالژی های احمقانه ام را. حتی یادم رفته است که روزگاری عاشق بوده ام. دنیایم شده است خودم. خودم و دور و برم. نه خبری از مسائل حقوق بشری دارم، نه اعتراضی می کنم، و نه خواب ایران خوش را می بینم. چسبیده ام از پس روزگار و سپری می شوم.
و اینکه یاد می گیرم آدم ها و مخصوصا زن ها سرو ته یک کرباس نیستند. خوب و بد داریم. با حس و بی حس داریم. خوش قلب و بدخیم داریم. و اینکه بعضی ها استعداد عشق ورزی هم دارند...
و حالا نه کاری به باران دارم، و نه برف. فقط روزها را می شمارم تا شاید لحظه ای برسد که همه ی آن چه را که در بالا گفته ام را باطل کند. باطل... 

نظرات




  1. Azar
    مختار این مطلبت را شاید سه بار خواندم و هر بار که خواندم اشکهایم جاری شد , نمیدانم بخاطر تو و یا شاید به خاطر خودم . تک تک نوشته هایت انگار از زندگی من صحبت میکند . با این تفاوت که من هنر تو را ندارم , هنر نوشتن ,هنر بیان کردن درد دلم هنر این که بگم چقدر دلم گرفته و خسته هستم .
    بعد از اینکه دخترم برای ادامه تحصیل از پیش من رفت این احساس تنهائی و خستگی را بیشتر متوجه شدم.
    گاهی اوقات دلم نمیخواهد به خانه برگردم بعد از اینکه کارم تمام میشود , بیشتر روزها مجانی اضافه کاری میکنم فقط بخاطر اینکه دوست ندارم تنها باشم .حقیقتا من هم خسته هستم از اینکه تظاهر به خوش بختی میکنم .
    ولی بیشتر اوقات با خودم کنار میام و باز متوجه میشوم که بیخودی دارم سخت میگیرم .کسانی وجود دارند از من تنهاتر و حتی دارای زندگی خیلی بدتر از من .
    به این امید دارم که روزی ورق بر میگردد و نوبت من و حتما توبت شما هم خواهد رسید که مزه لذت و خوشی را بچشیم . درسته که جوانی رفته ولی هنوز هم زمان باقیست.
    شادی و خوش بختی شما و تمام افرادی که تنها هستند آرزوی من است

    پاسخحذف
  2. ذر عزیز ... متاسفام که مطلبم تو ی نازنین رو ناراحت کرد. من فقط می تونم بگم که با انتشار مطلبم فهمیدم که تنها نیستم. فهمیدم که از من بهترین ها هم با چنین دردی دست و پنجه نرم می کنن... من هرگز تظاهر به خوشبختی نکردم و نمی کنم... ولی از اینکه می بینم که شماها عزیزان رو کنارم دارم احساس می کنم که احمقانه ست از تنهایی شکایت کنم. البته من فقط حکایت کردم، و نه شکایت...
    و اینکه بالاخره برای تو هم آرزوی خوشبختی دارم. همه ما لیاقت یه زندگی

    پاسخحذف


  3. Mozafar Amini
    مختار جان قلمت در بیان احساست و احساس آنهای «دیگری» که شاید در کوچه ها و پس کوچه هایی فکری... چون راه های رفته تو و دوران اکنون تو قدم زده یا می زند بسیار زیبا و قوی ایست.. روان و واقعی می نویسی .. و همین ویژگی زیبایی نگارشت را دو چندان می کند . این را قبلآ هم برایت جایی دیگر نوشته بودم ..

    می دانم که الزامآ نویسنده ی یک متن و به ال اخص این متن شما نباید حکایت از درماندگی خالق اثر باشد چرا که خالق یک اثر با بیان و ارایه سوال هایی در ذهن خود و در ذهن مخاطب خود راه را برای ادامه هموار می کند .. ویژگی زیبای این متن . برشی ایست که شما به روزمرگی خود داده ای . من به متن نه به عنوان زندگی شما بلکه زندگی مردی که با قلمش دارد هنجار سازی می کند برای عریان کردن نا هنجاری های دیگری در اجتماع .. شاید این سوالی که همه ی ما گاها از خود می کنیم . زندگی چیست ؟ چرا زنده ام .؟ چه می خواهم ؟ مفهوم زنده بودنم در چیست؟ و یا اینکه چرا درک انسان اینقدر سخت شده است؟ چرا کسی مرا نمی فهمد؟ چرا کسی مرا « من را » نمی بیند . و و و
    ...
    من معتقدم اگر انسانی مفهوم زنده بودنش را و زندگی را اینقدر سقفش را پایین بکشد که تمام بند های این مترسک این دلقک رقصان زندگی را فقط و فقط با داشتن کسی در کنارش زیبا بداند فرقی نمی کند زن یا مرد باید او .. آن انسان خود را زیر سوال ببرد ...
    من تنهایی کی هستم ؟ چه می کنم ؟ چه نفشی دارم و چه وضایفی در قبال خودم و اطرافیانم و در رابطه با نت ورکی که دورم هست و در نهایت در قبال جامعه ای که در آن زندگی می کنم و جامعه انسانی در کل ..چه نقشی دارم ..
    زندگی فقط داشتن یک زن و یا یک شوهر نیست و اگر باشد عمر درازی ندارد .این ویژگی انسان است .. باید مفاهیمی دیگر وارد این چرخه کرد . نو آوری ها .. دغدغه های تازه . و مفاهیم تازه .. زندگی هر روز یک روز نو است و اگر افتاد در مسیر تکرار عادت ها یعنی مرگ .
    انسان اگر نتواند با خودش خوب زندگی کند متآسفانه نمی تواند با کسی دیگر در لاگ زندگی خوبی داشته باشد .
    همه درد دارند .. همه سر درد دارند . همه هفتشان گرو هشتاشان می شود گه گاه . خوب که چی ؟
    مشکل خیلی از ما انسان ها ترس های آشکار و پنهان ماست .. ترس از نو آوری .. ترس از دگرگونه بودن . ترس از زیر و رو گردن سنگ های زندگی . ترس از دیگران .ترس از تفکر تکرار تلخ. و همه به نوعی به انتظار خوشبختی نشسته اند .. خود و سرنوشت خود را براحتی می سپارند دست دعا نویسان ولگر و فالگران قدیمی و جدید از نوع مجازی آن .. با این فال ها و تکه تکه هایی که از اینور آن ور بصورت بمبارنی از طریق اینتر نت و همین فیس بوک هم مرتب سرور می کنند برای هم نا خواسته ذهن انسان بدنبال یک مدینه فاضله ی نا یافتنی می چرخد .دور از واقعیت ها . ( مثل تمامی این بریده هایی که در باره مرد .. در باره زن .. در باره عشق .. در باره زندگی خوب و زندگی بد و و و هزار نوع دیگری که از یک کتاب بزرک دو خط را انتخاب می کنند و به من و امثال من و شما می فروشند .)
    آری درک می کنم و همه ی ما نیاز داریم که درک بشویم . حس بشویم . و حس کنیم . نیاز های اولیه و اساسی انسان ها را خودت خوب می دانی .. نمی توانیم خودمان را گول بزنیم و کلاه شرعی سر خودم بگذاریم . و یا مثل خیلی ها دیگر خود را و نیاز هایمان را پشت واژه هایی ملکوتی و عرفانی پنهان کنیم این هم یعنی نوعی دیگر از ترس.
    همه نشسته اند تا عشقی عرفانی در خانه شان را بزند . و تمام نداشته های شان را چون چراغ الاعدین بر آورده کند .. این یعنی از دست دادن زمان ..
    ما بد متوجه شده ایم . زندگی همین هست که هست یک بازی یک گیمی و دست گرمی هم ندارد . برای زندگی کردن نیمکت نشین نکنیم خودمان را . این یعنی گمراهی در کوچه های تاریک ..

    البته می دانم که شما اینگونه نیستی و از اول نوشته ام هم این را اشاره کردم . این طبیعی ایست که گاهی آدم دپ شود . گاهی با خودش نا رفیقی کند . ولی فقط گاهی .. برای اینکه خصلت انسان بودن در این است که به مسایل روزمره زندگی واکنش نشان دهد .به زندگی روزانه اش به درد ها و تفکراتش واکنش نشان دهد ..وقتی می دهد یعنی هنوز زنده است و زندگی را می فهمد
    می دانم که می دانی . که چه باید کرد . زندگی را باید در احاطه خود در آور و نه خود را برده ی زندگی .
    می بخشید طولانی بود اما لازم بود ..

    پاسخحذف


  4. مظفر عزیز
    مرسی به خاطر وقتی که گذاشتی و مطلبی به این زیبایی و با ارزشی ارائه دادی. لازم است که مطلب تو رو به طور جدی خوندو تحلیل کرد. من کاملا با مسائلی که می گویی موافقم. در مورد روزمرگی، واکنش نشان دادن، «نیمکت نشین» نبودن... و نوشتن فقط بخشی از واکنش یا اعتراضی ست به ساکن بودن خودم. بنابر این باید تکانی به خود بدهیم...
    باز هم ممنون ... و به قول خودت ما نا باشی ...

    پاسخحذف


  5. Hadi Rah
    غم انگیزترین قسمت نوشته ا ت مربوط به رفتن دخترت بود و رفتن وی، متأثر شدم . امیدوارم که همیشه خوشبخت باشد . و تو هم از خوشبختیش لذت ببری
    اما روی جاهای خوبی دست گذاشته ای، مختار باید از این دوره گذاشت
    مختار باید از این دوره گذشت
    چند روز یا شاید چند هفته پیش با دختری جر و بحث می کردم ، حرفم این بود که یک زندگی کوچک که فقط به من خلاصه شود من را ارضا نمی کند . چنین تفکری که تمام دنیا در اختیار من باشد خیلی احمقانه است ..من،،،من من ، من خسته شدم از من هایش و گفتم "رفیق سرتو بالا بگیر و آدمهای اطراف رو هم ببین، دنیا خیلی بزرگتر از دغدغه های کوچک ما ست"
    اتفاق بدی که این مدت واسه ماها افتاد جلو کشیدن این من ناکام بود، منی که نمی داند چه میخواهد ، منی که وجودمان را مثل موریانه میخورد ، تازه از خود خلاص نشده ای منی دیگر دنیایت را می خواهد ببلعد ، نباید اجازه داد .
    رفیق باید دوباره برگردیم به هیاهو ، به نوشتن روزنامه دانش آموزی
    به جای خا طرات دل شکستگی باید دوباره روزنامه دیواری چاپ کرد اید سرو صدا کرد، باید شلوغش کرد، باید خیلی چیزها رو به هم زد، نباید تسلیم نظم شد،به نظر من به کسانی هم که همیشه دوست دارند مشکلاتت را یاد آوری کنند توجه نکن ،
    مطمن باش بعضی وقتها تنهایی صدها برابر ارزشمندتر از بودن با کسانی است که با کوله با ر حقیرشان بهت فخر می فروشد .
    رفیق به نظر من دری خوب حرکت میکنی ، ادامه بده ، بشکن ، برو جلو
    با هم صحبت میکنیم ، دستت را می فشارم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. هادی جان پر بار نوشته ای... هنوز ته مانده ی آنارشیسم پرولتری در هیبتت خودنمایی می کنه: « رفیق باید دوباره برگردیم به هیاهو ، به نوشتن روزنامه دانش آموزی به جای خا طرات دل شکستگی باید دوباره روزنامه دیواری چاپ کرد اید سرو صدا کرد، باید شلوغش کرد، باید خیلی چیزها رو به هم زد، نباید تسلیم نظم شد،به نظر من به کسانی هم که همیشه دوست دارند مشکلاتت را یاد آوری کنند توجه نکن... »
      با این وجود خوشم می یاد هنوز قانون خودت رو داری. من هم گاهی تو عشق اینچنیم. دلم می خواد بعضی از قواعد رو به هم بزنم. حتی سن...
      با همه ممنونم.

      حذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!