تو این ده سال غربت نشینی، هیچوقت مثل این ده ماه اخیر هوای «خانه» به سرم نزده بود. هیچوقت اینقدر دلم برای خانه تنگ نشده بود. این دوران «درگیری با خودم» و «با خودم ها» تمام روزنه ها رو برویم بست. من در تمام زندگی ام با هوای عشق تنفس می کردم، با تکیه بر عشق به آینده فکر می کردم و رؤیاهای فرداهایم را بر روی چهارپایه ی عشق گسترانده بودم. ولی وقتی باد پاییز جدایی سر رسید، همه ی رؤیاهای سبزم را در هم شکست. اعتمادم به عشق سلب شد، و خودم را به ناگاه تنها حس کردم. این شد که خودم را بستم. تاریکی خودش را به من تحمیل کرد و ماهها طول کشید تا قبول کنم که «شروعی» دیگر هم باید باشد.
هفته ی پیش خبر رسید که مهمان دارم. چه مهمانهایی ... خواهرم، شوهرش، برادرم و دوستانی که هر کدام کمتر از خواهر و برادر نبودند. وقتی آمدند بوی خانه با آنها آمد. و همه جا پر از سر و صدا شد. پر از بوی محبت ... تنهایی پر بر بست و من خودم رو در میان خانه «حس» کردم. خودشان می خریدند، خودشان می پختند، خودشان پذیرایی می کردند، خودشان می زدند و خودشان هم می رقصیدند... و یک هفته در خانه شادی و محبت در گوشه و کنار زندگی می کرد. من دیگر هیچ بهانه ای نداشتم که احساس شادی نکنم... تو این چند روز هر وقت که به خانه می آمدم، گرد شوخی و خنده همه جا پراکنده بود. ما حتی یک عصر مهمان جمع ایرانی ها در اسلو بودیم. و شادی های خود را با آنها هم قسمت کردیم.
...
دیروز رفتند. وقتی به خانه آمدم، دلم گرفت. حضورشان غایب بود، ولی یادشان حاضر. و بوی آنها هنوز در خانه بود. بوی آبگوشت، کله پاچه، کباب، و صدای استکان عرق و «به سلامتی» ها ... و من هنوز دارم شادی ها را در کنار خاطره های به جا مانده تماشا می کنم. ... آری، خانه اینجا بود. پیش من ... توی دستان من ... و من خانه را احساس کردم. و هیچ پاک کنی قادر نیست که این خاطره ها را پاک کند....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر