می گن: «تا بچه گریه نکنه، مادر بهش شیر نمی ده». خب این چه کاری یه آخه؟ مگه آزار داریم؟ به خاطر همین من هم از ضبح یه پارچ آب پر کرده م و جلوم گذاشته م و فعلا دارم نگاش می کنم ... با خود فکر می کنم و
میگم:
ـ این یاد
گرفتن هم هزینه داره ها... بعد به خودم دلداری می دم: اینکه ما دو جور هزینه داریم:
مثبت و منفی.
راستش آدم هر روز می تونه به
آموخته هاش اضافه کنه. مخصوصا اگه این آدم، آدم با استعدادی مثل من باشه که عطش
یادگیری در او فواره می زنه!! بنابر این باید اعتراف کنم که من هم دارم هر روز
چیز تازه ای یاد می گیرم. حالا فکر نکنین که چیز تازه منظورم «فرمول کوانتوم» یا
امثالهم ـه. نه ... همین چیزهای معمولی که دم دستمونه و ما از اون غافل مونده یم. مثلا؟
دوستی دارم که هر
روز قبل از ناشتا یه لیوان بزرگ ـ بخون یه پارچ ـ آب می خوره. البته اینقد راحت
که انگار داره یه استکون آب می خوره. یه روز ازش پرسیدم:
مگه تشنه ت می شه سر صبحی؟
گفت: نه ...
گفتم: پس
چرا هر روز صبح نزدیک یه سطل آب می ریزی تو شکمت...
لبخند زد. گفت: برا اینکه می
دونم بدنم به آب احتیاج داره.
جالب بود.
من به این فکر نکرده بودم. تازه اصلا عادت به این کار نداشتم. وقتی تعجب منو دید پرسید:
ـ شما از اون تیپ هایی هستی که منتظر می مونی بنزین ماشینت تموم بشه، توی راه بمونی، تا یکی
بیاد و بهت کمک کنه تا به پمپ بنزین برسونه؟
جواب ندادم.
خودم رو زدم به اون راه (خداییش چندین بار نزدیک بود چنین بشه).
او ادامه
داد:
ـ خب همه ی
ما می دونیم که بدن ما احتیاج به آب داره، پس چه بهتر قبل از اینکه آلارم های بدن
به صدا در بیان ما این آب رو تامین کنیم.
گفتم...
باور می کنین؟ ... اصلا چیزی نگفتم. حرف حق که دیگه جواب نداشت. اما فکر کردم.
باور می کنین؟ ... اصلا چیزی نگفتم. حرف حق که دیگه جواب نداشت. اما فکر کردم.
خیلی فکر کردم ... به زندگی... به خوشبختی ... به رابطه،
دوستی، محبت، عشق ... و هر چیزی که ما با اون سرو کار داریم. و اینکه ما هم
هر از گاهی از اونها غافل می شیم و آبشون نمی دیم. و اجازه می دیم مثلا «بنزین عشق» تموم شه، تا از یکی کمک بگیریم که ما رو بوکسور کنه تا به «پمپ عشق» برسیم. یا مثلا اونقد بی خیال می شیم که پیچ و
مهره ی خوشبختی شل و سپس گم و گور بشه، و بعدش این ماییم که دنبال یه «خوشبختی ی زاپاس» می گردیم. یا
مثلا همین رابطه ... فراموش می کنیم که مثل نهالی یه که باید هر روز اونو آبیاری
داد. یک احوالی پرسید، زنگی زد.... و با کمترین سرمایه یعنی گفتن کلمات پر مهر، عاشقانه اون رو تمدید کرد.... ولی می مونیم می مونیم تا خشک بشه و بر و برگش بریزه، تا به خود بیایم و به فکر آب دادنش بشیم....
*
اصلا می
دونید، من از همین امروز تصمیم گرفته م که هر روز یه پارچ آب بخورم... الان هم یه پارچ آب پر کرده جلوم گذاشته م تا قبل از ناشتا بخورم ... ولی مونده م که چطور؟ راستش ظهر شده و من فقط چند قلپی خورده م ...
ــــــــــــــــــــــــــ
عکس از اینترنت