من و چمدان سفر ـ قسمت دوم




یکی دو بار زنگ خطر GPS چرت مادر را تو ماشین بهم زد.
ـ این چیه هی صدا می خوره؟
ـ می گه که این نزدیکی ها «دوربین» هست مادر و باید سرعتم رو کم کنم.
مادر تعجب کرد. می خواست بگه الله اکبر که نگفت. یا شاید هم می خواست بگه «وینستون روحت شاد» که فکر کرد شاید بخندم. آخه مادر هر وقت که برق بعد از قطع شدن، می اومد عادت داشت بگه «وینستون روحت شاد»، البته به جای ادیسون. بعدها دیگه در باره ی هر کدوم از این «کافر»ها که کارهای خوب کرده بودند هم همین عبارت رو بکار می برد. گفت: اینها باید برن بهشت ها!
پرسیدم: کیا؟
گفت: همین ها که این همه چیز اختراع می کنن.
اگر پدر بود می گفت: خب برن بهشت که چی بشه؟ آخوندهای ما رو اونجا ملاقات کنن... تو که داری نفرین می کنی!
  
دو ساعته از Jönköping  رسیدیم به مقصد. اسم خیابونشون Høgalykka بود، به فارسی یعنی «خوشبختی بزرگ». اسم قشنگی بود. خیابون قشنگی هم بود. با خانه هایی آجری و چوب کبریتی. 


 من تا حالا دو ـ سه باری گوتنبرگ بودم، که همه اش با کارهای هنری و فرهنگی یا کنسرت گذشته بود.  اینبار خودم بودم و مادر و دیداری که سالها عقب افتاده بود. دیدار با خواهر زاده ام سامی و همسرش لوئیز  و دختر کوچولوی ما تئا. و شهری که واقعا دیدنی بود. 

این هم نمای شهر گوتنبرگ از پنجره ی خونه ی سامی و لوییز.  



گوتنبرگ یا Göteborg شهر زیبایی است. دومین شهر بزرگ سوئد. طبیعت بکر و شهرنشینی همزیستی مسالمت آمیزی داره. اجازه بدید  شما رو با عکس هام به داخل شهر ببرم و با هم به دیدن زیبایی های شهر بشینیم.   
این هم کانالی در مرکز شهر که توسط هلندی ها در 400 سال پیش ساخته شده است. این کانال ها به خاطر این ساخته شده که از آتش سوزی کامل شهر جلوگیری شود. این رودخانه هم اسمش fattigmanså نام داره . قایق های بزرگ توریستی که مسافران رو به یه سفر آبی شهری در مسیر رودخونه می برن. 
  
این هم دو دختر جوان که بر روی همین رودخانه  مشغول پارو زدن هستن. 


حالا گشتی در مرکز شهر می زنیم. قبل از همه جوونهایی رو می بینم که در میدان اصلی جمع شده و با رقص و آواز و موزیک سعی می کنن که توجه رهگذران رو به خود جلب کنن. اونچه که برام جالب بود اینکه شهرداری این شهر عادت داره هر ساله تعدادی از هنرمندای جوون رو برای کار تابستونی استخدام کنه. این جوونها وظیفه دارن با ترتیب دادن برنامه های متعدد مردم و توریست ها رو سرگرم کنن. 
سرگرمی مجانی برای مردم 

کله ی این آقا پسر همچی کمتر از دیگران نبود... 
جوانها رو می بینیم که چطور از هنر خود استفاده  و  مردم رو سرگرم می کنن. روزگاری آرزو داشتم که ما جوانها در ایران هم می تونستیم چنین امکاناتی داشته باشیم  




اینم خانم جوانی که خودش رو به شکل «پی پی» شخصیت معروف داستانی  آسترید لیندگرد در آورده است. 
و دختر جوونی که برای تماشاگران می خواند. 
مادر هر وقت دوره گردی رو می بینه که آکاردئون می زنه به اون پول میده. می گه:
ـ به یاد تو می افتم. 






نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!