پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۲

خوشبختی برای یه لحظه!

تصویر
  همینکه سوار شدم و به طرف خونه استارت زدم، شروع شد لعنتی! می دونستم که بالاخره شروع می کنه ولی نه به این زودی. مثل خوره شروع کرد فکر و روحم رو خوردن. هر کاری می کردم که بهش فکر نکنم نمی شد. هیچ نفهمیدم ترافیک اسلو رو چطور روندم. انگار تمام وجودم رو در اختیار گرفته بود. خودم رو به صندلی ماشین فشار می دادم که به اون فکر نکنم، ولی فایده ای نداشت. انگار من برده ی او شده بودم و این او بود که در آن دقایق برای سرنوشت من تصمیم می گرفت. و اگه واقعا بر من غالب می شد؟ وای... با خود گفتم: ـ ناسلامتی تو مردی ... پس کو اون اراده ت؟ پس کو اون مقاومت؟   سعی کردم به کارم فکر کنم. کار امروزم. آخه امروز اولین روز این کار جدیدم بود.  چقد به این کار علاقه مند بودم. و حالا ... «البته که تو می تونی... بارها از این مشکل تونستی سربلند بیرون بیای... شاید در شرایطی به مراتب بدتر و حساس تر.مقاومت کن!... البته که می تونی...» با سرعت هر چه تموم توی اتوبان می روندم. نصف راه رو اومده بودم. با خود گفتم: ـ همش 20 دقیقه دیگه مونده ... اما به نظر نمی اومد که بتونم مقاومت کنم. بعضی وقت بعضی چیزها خارج از

این عکس ها چه می گویند؟

تصویر
خانم رخسانا از تریبونال 5 روزه ی لندن عکس هایی گرفته و در فیس بوک گذاشته، که واقعا درد اور است. وصیت نامه های زندانی های محکوم به اعدام، قبض پرداختی «پول گلوله»، و ... بعضی از این عکس ها خود حکایت بار هستند. احتیاج به توضیح من نیست. ولی برای من خود این حکایت ها سوال است. سوالی که جوابش از خود سوال آزار دهنده تر است.  یکی از این ها   وصیت نامه ی چند خطی ی متعلق به «ناهید محمدی» محکوم به اعدام در سال 60 است. نوشته : «   به خانواده ام بگویم ناراحت نباشند. فرزند شما از تربیت شما سپاسگزار است. زندگی بسیار زیباست و با تغییر انسانها پیوسته متحول و زیباتر می گردد و شما شاهد زیبای های بیکران زندگی خواهید بود....... من نخواهم بود اما دیگران از قول ما خواهند ..... » نمی دانم چه قرار بود این جمله را تکمیل کند؟ احتمالا ناهید یا هر زندانی ی محکوم به مرگ دیگر اجازه نداشته است بیشتر از این چیزی بنویسد. اما می بینیم که ناهید با زندگی به استقبال مرگ می شتابد. از همین چند خط بر می آید که این انسان به زندگی امیدوار می باشد. گفته «با تغییر انسانها پیوسته ـ زندگی ـ متحول و زیباتر می گردد... » گویا

امان از چی کنم چی نکنم ها...

تصویر
این ماجرا می تونه برای هر کدوم از شما اتفاق بیافته، ازش ساده رد نشین! گاهی آدم بین «چی کنم» ـ «چی نکنم»، «اینو بکنم»ـ «اونو نکنم ها» ش می مونه. حالا نه اینکه فکر کنید دارم از تصمیمات بزرگ و مهم زندگی حرف می زنم، نه. همین انتخاب های روزمره، معمولی رو می گم. همین هایی که ساده هستند و ما ساده  ازشون می گذریم. مثلا من یکی از اونهایی هستم که تا همین الانش هم، از «تصمیم و انتخاب» دیروزم خیلی راضی بودم: انتخاب اینکه با «قطار» می رفتم یا با «اتومبیل»؟ به همین سادگی. اما همه چیز به این سادگی که ما فکر می کنیم تموم نمیشه... می گید نه... دنبال کنید: راستش دیروز ساعت 10 صبح باید به «کورس کامپیوتر» م تو اسلو می رسیدم. می دونستم که این کورس یه چیزی حدودای 6 ـ 7 ساعتی طول می کشه. و باید به اندازه همین مدت پول پارکینگ می دادم که خیلی بیشتر از پول بلیط قطارم می شد. بنابر این تصمیم گرفتم که «قطار» بگیرم. اما برای قطار گرفتن یه مشکل بود. فاصله ی خونه تا ایستگاه!  که پیاده 20 دقیقه و با اتومبیل همش چند دقیقه می شد.  با علم بر اینکه پارکینگ ایستگاه قطار شهر مجانی ست، تا ایستگاه رو با اتومبیل

و تابستون ....

تصویر
فصل کار تموم شد و بالاخره تابستون بر در ما کوبید.... بچه ها در آخرین روز مدرسه آواز خوندند و با شادی به سوی خونه هاشون رفتند. همه می دونستند که دیگه «فردا» مدرسه ای نخواهد بود. و چقد هم ذوق می کردند. کریستوفر یکی از شاگردهام برا بقیه تعریف می کرد که قراره تعطیلات برن نیویورک. آننا اینا قرار بود به ایتالیا برن... الیزابت همکارم قراره با دوست پسرش به جزایر هاوایی برن. و ما مونده بودیم و «یاوان پیلو شور بالیق!» و من تا اومدم دلتنگی هام رو اندازه بگیرم، اونقد بزرگ شده بود که بی خیال شدم... به خودم گفتم: دیدی بالاخره گذشت. و گذشته بود. حالا می دونم که اگه بازم به فکر اندازه گیری باشم، تابستون هم به همون ترتیب می یاد و می گذره...   و مطلبی در این رابطه: تابستان در خلوت ایوان لمیده است.... ـ ـ ـ ـ عکس از اینترنت 

ما نشستیم و تماشا کردیم

تصویر
1 راستش بهش حسودیم می شد. گفتم: پسر چطور می تونی این همه شعر رو از بر باشی؟ از کجا می یاری؟ و این در حالی بود که او گاهی تا ساعت ها، دقیقا تا ساعت ها می توانست بی وقفه از حافظ و مولانا و سعدی شعر و غزل بخواند، و تنبک بزند... من او را تا این حد شاد ندیده بودم. در واقع شادی و لذت با هم بودن در نزد او اندازه نمی شناخت. و از اینکه هر کدام از ما برادر و خواهر ها در گوشه ای از دنیا متفرق افتاده بودیم شاکی بود. به خاطر همین نقشه می کشید که این فاصله را کمتر کند. به فکر راه اندازی ی پروژه ی «هشت بهشت» ش بود. خنده ام گرفت. به نیت «هشت برادر و خواهر» ی که بودیم، این اسم رو انتخاب کرده بود. گفت سالی یکبار دور هم جمع می شویم و کیف می کنیم. نقشه اش این بود که مکانی را در یکی از کشورها بخریم، و هر ساله آنجا جمع شویم.  آنروز عصر تابستان یکی از زیباترین روزهای زندگی در «غربت» بود. همه ی ما از دور و نزدیک آمده و در سوئد جمع شده بودیم. عروسی خواهر زاده بود. همه حضور داشتیم، جز پدر که او دیگر نبود. ولی ما نبودش را حس نمی کردیم...  زدیم، رقصیدیم و شادی را با گوشت و استخوان دوره کردیم.... ناگهان

ما و دغدغه ی «خود» بودن

تصویر
چندی پیش فیلم «سرگذشت غریب بن جامین باتن» از تلویزیون پخش شد و فرصتی شد تا این فیلم زیبا را یکبار دیگر ببینم. شاید خیلی از شماها این فیلم را دیده اید. شخصیت اصلی فیلم را «برات پیت» بازی می کند. و داستان فیلم، فلش بکی است از گفتگوی زنی (کیت بلاتشت) با تنها دخترش در بیمارستان. او که اولین معشوقه ی بن جامین بوده است در آخرین روزهای زندگی اش واقعیاتی را برای دخترش به زبان می آورد که ناگفته مانده بود. سرگذشت بن جامین واقعا سرگذشتی عجیب و متفاوت با دیگران است. خلاصه ی داستان اینکه بن جامین مردی است که «عمر» خود را به صورت وارونه یا بر عکس تجربه می کند. او موقعی که بدنیا می آید مادرش را از دست می دهد، و پدرش به خاطر اینکه او زشت و بدقیافه و بد شگون بوده، او را از سرش رفع می کند. یک خانواده ی فقیر او را پیدا کرده و از او نگه داری می کند. خیلی زود تماشاگر فیلم پی می برد که این کودک زشت و بدترکیب «پیر» است. و در طی داستان رفته رفته جوان و جوان تر می شود، تا اینکه به کودکی رسیده   و بالاخره می میمیرد. به عبارتی بن جامین زندگی و عمر خود را از پیری به کودکی تجربه می کند.... داستانی عجیب، باو

به سلامتی اراده ام!

تصویر
چندی پیش به دلیل شروع امتحانات، اراده کردم که برای مدتی وارد فیس بوک نشوم. شاید کسی باور نکند. ولی چنین شد. بر درب حجره ی فیس بوک خود نوشتم: «بزودی بر می گردم» دوستان عزیز و ارجمند فیس بوک با کمال تاسف و به دلیل شروع امتحان ناقابل اینجانب، و مشغولیت شدید این حقیر با درس که سرمایه ی جاودانی است، از ابراز و اظهار و درج هر گونه نظر، کامنت، و عوامل زیر مجموعه از قبیل لایک زدن، آدمک خندان یا غمگین فرستادن در فیس بوک معذور بوده، به عبارتی حجره ی این بنده تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد. ولی تابلوی «بزودی بر می گردم» را حتما روی درب آن می بینید. بی رحمت اصرار نفرمایید ـ حتی شما (آقایان که به هیچ وجه مزاحم نشوند)  اما انگار این اطلاعیه ما زیاد از طرف دوستان ما مورد «جدیت» قرار نگرفت. این در حالی بود که من کاملا مصمم بودم، و بعد از 5 ساعت مقاومت نفس گیر در برابر این وسوسه ی شیطانی، یاد این حکایت پدرم افتادم: پدر وقتی از خاطرات زمان جوانی اش تعریف می کرد، از مرد ی به نام «وارطان» خیلی زیاد یاد می کرد.  این آقای وارطان مهاجر ارمنی از شوروی بود و در غازیان زندگی می کرد. و در همانجا در شیلات

و حکایت درس خواندن ما....

تصویر
حال و هوای امتحانات و درس خواندن در زمان دانش آموزی ما کاملا با امروز متفاوت بود. خیلی متفاوت! دلم می خواهد قدمی در آن دوران بزنم....   یادم می آید وقتی باد مدرنیته در شهر و زادگاهم وزیدن گرفت، در حال فاصله گرفتن از دنیای خردسالی بودم. از بعضی جابجایی ها می فهمیدم که انگار دارد تغییراتی رقم می خورد.... حال و هوای شهر داشت عوض می شد. در کوچه ها تیر برق های بوتونی جای تیر برق های چوبی ی کج و معوج را می گرفتند. خندق های کنار جاده ها برای تلفن و لوله کشی هرروز کنده و پر می شد. و من صبح ها که از خواب بر می خواستم، بوی تازه ی آسفالت را انگار لای دماغم احساس می کردم. و وقتی پا روی آسفالت سیاه و تازه کوچه می گذاشتم انگار که صاحب اصلی آن بودم... حالا همین کوچه ها هر کدام اسمی و رسمی   داشتند. و خیابان ما «خیابان نسیم» بود.... نسیم. و در خیابان نسیم، دیگر کم کم چپرها و پرچین ها ناپدید و به جایش دیوارهای سنگی برپا می شدند. آنطرفتر نزدیک رودخانه ی که از 100 متری خانه رد می گذشت، خانه های گِلی «کوثر خالای» فرو می ریخت و به جایش خانه های آجری ساخته می شد. ظهر های تابستان که از کوچه های خلوت عب

و طوفان هم آرام شد

تصویر
چندی پیش عکسی در فیس بوک منتشر شد که زیاد دقت بر انگیز نبود. اما بعد از تکرار اشتراک آن توسط دیگر دوستان متوجه شدم که این عکس  همان خواننده ی پاپ قدیمی «طوفان» است. مدتها بود که از او خبری نبود. من از همان بچگی به گروه «ناصر چشم آذر»  که طوفان هم جزو او بود بسیار علاقه مند بودم. و کارهای آنها را دنبال می کردم. در اینجا هم کارهای طوفان خوشم می آمد.... اما با دیدن او در این عکس حالم گرفته شد. او بیمار و شکسته بود. و از تکس عکس متوجه شدم که گویا او هم به چنگال سرطان افتاده است. همین یک هفته پیش در روز  31 مه بود که هنرمندان ایرانی طی کار زیبایی در لوس آنجلس مجلس با شکوهی برای تقدیر از طوفان برگزار کردند.  چقدر خوشحال شدم. اینکه آدم وقتی زنده است، برایش  ارزش قائل می شوند و از او تجلیل به عمل می آورند. خود طوفان در حاشیه گزارشی که رادیو امریکا تهیه کرده بود می گوید که آرزویش بوده که هنرمندان را در یک جا ببیند.... و او به آرزویش رسید. آنهم درست یک هفته قبل از مرگش. دیروز خبر در گذشت او در خبرها پیچید. خبر بدی بود. و جامعه هنری ایران متاثر کرد. جامعه ی غیر هنری هم متاثر شدند. دلم گ

کیک خانگی ام آرزوست

تصویر
سابق اگر چه زندگی سخت تر بود، ولی انگار بعضی چیزها راحت تر بود. مثلا انتخاب! خاله فاطی ی ما خانم خونه داری بود. یا به قول خودش یه خانم خونگی! هر وقت انزلی خونه شون که می رفتیم، بساط کیک یا شیرینی پنجره ش براه بود. من عاشق کیک خونگی بودم. وقتی عطر وانیل کیک تو خونه می پیچید، مست می شدم. خاله با شوخی می گفت:   ـ   خب پسر تو که اینقد کیک دوست داری، زنی بگیر که بتونه «کیک خونگی» درست کنه. و من که عنعنه های نوجوانی رو داشتم می گذروندم، شیرینی ی این حرف خاله رو با شیرینی ی کشمش های کیک ش، زیر زبونم مزه مزه می کردم.   خاله تبسم می کرد، سپس ادامه می داد: «اما یادت باشه که یه کیک خونگی رو فقط یه زن خونگی می تونه درست کنه.» این حرف چقدر ساده گفته می شد. و چقدر ساده هم قبول می شد. و بعدها ساده هم امتحان می شد. اصلا «منطق» ها انگار ساده بودند.   اما زمونه خیلی زود عوض شد. و انتخاب ِ انتخاب ها سخت تر شدند. دیگه روش خاله ای جواب نمی داد ....   موقع زن گرفتن من می تونستی تو بیشتر قنادی ها کیک های خونگی رو هم پیدا کنی. بنابر این هر خانم غیر خونگی هم می تونست کیک خونگی داشته باشه...   .

برده داری نوین شیخ های پولدار

تصویر
وقتی این گزارش تکاندهنده را دیدم، باورم نیامد. فکر نمی کردم هنوز در دنیا چنین ظلم و ستمی بر انسانها و مخصوصا بچه های خردسال برود. واقعیت این است که عده ای شیخ پولدار برای لذت بردن از مسابقه های شتر سواری، بچه های زیر سن را به قیمت بسیار پایین از کشورهای فقیر خریداری نموده و در شرایط بسیار غیر انسانی از آنها سوء استفاده می کنند. بسیاری از این بچه های خردسال   زیر هفت سال هستند. و به خاطر این در این مسابقه ها به عنوان «شتر ران» استفاده می شوند که کوچک و سبک هستند. در حالیکه این شترهای میلیون دلاری در شرایط کاملا لوکسی زندگی می کنند، و از بیمارستان های مجهز گرفته و تا اتاق خواب و استخر برخوردارند، این بچه های 500 دلاری از کوچکترین امکانات رفاهی و زندگی نیز برخوردار نیستند. این گزارش که توسط یک فیلمبردار انگلیسی بطور مخفی فیلمبرداری شده است، پرده از این بی عدالتی و برده داری نوین بر می دارد. فیلمبردار که توانسته مخفیانه به یکی از خوابگاه این بچه های خردسال که جزو مالکیت ولیعهد ابوظبی، راه پیدا کند، با بچه های کوچک دیدار کرده است. بعضی از این بچه ها در معرض تجاوز جنسی نیز قرار دارند. و مع