به سلامتی اراده ام!

چندی پیش به دلیل شروع امتحانات، اراده کردم که برای مدتی وارد فیس بوک نشوم. شاید کسی باور نکند. ولی چنین شد. بر درب حجره ی فیس بوک خود نوشتم:
«بزودی بر می گردم»
دوستان عزیز و ارجمند فیس بوک
با کمال تاسف و به دلیل شروع امتحان ناقابل اینجانب، و مشغولیت شدید این حقیر با درس که سرمایه ی جاودانی است، از ابراز و اظهار و درج هر گونه نظر، کامنت، و عوامل زیر مجموعه از قبیل لایک زدن، آدمک خندان یا غمگین فرستادن در فیس بوک معذور بوده، به عبارتی حجره ی این بنده تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد. ولی تابلوی «بزودی بر می گردم» را حتما روی درب آن می بینید.
بی رحمت اصرار نفرمایید ـ حتی شما
(آقایان که به هیچ وجه مزاحم نشوند) 
اما انگار این اطلاعیه ما زیاد از طرف دوستان ما مورد «جدیت» قرار نگرفت. این در حالی بود که من کاملا مصمم بودم، و بعد از 5 ساعت مقاومت نفس گیر در برابر این وسوسه ی شیطانی، یاد این حکایت پدرم افتادم:
پدر وقتی از خاطرات زمان جوانی اش تعریف می کرد، از مرد ی به نام «وارطان» خیلی زیاد یاد می کرد.  این آقای وارطان مهاجر ارمنی از شوروی بود و در غازیان زندگی می کرد. و در همانجا در شیلات هم کار و بعد از سالها گیلکی را با لهجه ی غلیظ ارمنی حرف می زد. اما وارطان یک مشکل بزرگ داشت: و آن علاقه ی شدید او به مشروب بود. تو بخوان دائم الخمر! تمام مشروب فروشی های غازیان و انزلی ایشان را می شناختند. او مشتری دائم آنها بود.
پدر می گفت بخاطر این، کارش را در چند جا از دست داد. از این رو  از اینور و آنور بر او فشار می آوردند که مشروب را ترک کند. اما وارطان هر روز، امروز و فردا می کرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت ارده اش را امتحان کند. وقتی آخر شب، آخرین شات «عرق مخصوص» را در  ته گلویش خالی کرد، و زیتون را در دهانش گذاشت، با خود گفت:
ـ جان وارطان این دیگه آخری شه. مرد و مردانه!

فردا صبح وقتی وارطان از خواب بیدار شد، سرش هنوز گیج می کرد. صبحانه را نخورده، طبق عادت هر روز دنبال شیشه ی عرقش راه افتاد. اما پیدایش نکرد. و به روسی زیر لب غرولند کنان فحش داد:
ـ یوپتی پوی مات!
ебет матьـ  
و یادش آمد که امروز روز جدیدی در زندگی ش است. با خودش گفت:
ـ جان وارطان! امروز باید به خودت ثابت کنی که چقدر مردی.
در نتیجه لباس تر و تمیزش رو پوشید تا «مرد و مردانه» سر کارش رود. محل کار وارطان در شیلات غازیان بود. و او متاسفانه باید از روبروی یک چند تایی «عرق فروشی» و کافه ی محل می گذشت تا به محل کارش می رسید. اما خیالی نبود. به نظر می آمد وارطان امروز خیلی با وارطان روزهای قبل فرق کرده بود.
هنوز از اولین عرق فروشی رد شده ـ نشده، دست و پایش لرزید. وسوسه های شیطانی به سراغش آمد:
ـ امروز روز توست وارطان! بفرما یک استکان اول صبحی بزن تا شنگول شوی و زندگی به نظرت زیبا آید.
اما وارطان مصمم  بود. کافه چی که تازه داشت صندلی ها را جابجا می کرد، متوجه ی وارطان شد. و عدم ورود او باعث تعجبش. با صدای بلند به روسی سلام کرد:
ـ ایزدراتسی وارطان!
و وارطان با خونسردی تمام جواب داد:
ـ ایزدرادسی... ایزدراتسی.
ـ بفرما وارطان!
ـ نه امروز نه. و راهش گرفت و رفت. این اولین عادت شکنی او بود. و کافه چی با تعجب وارطان را با چشم تعقیب کرد و  باورش نشد.
ـ آفرین بر اراده ت وارطان! امروز از اون روزهایی یه که باید به ارادت آفرین بگی.
در حالیکه وارطان با خودش حرف می زد، راهش را ادامه داد. اما هنوز چند قدمی دیگر رد نشده بود که «عرق فروشی» دوم هر روزه اش سر راه سبز شد. وارطان کراوات نازکش را تابی داد و با خود گفت:
ـ نه نه وارطان! قوی باش. امروز از اون روزهایی ست که باید اراده ات را امتحان کنی. باور کن تو می تونی. تو که دائم الخمر نیستی. فقط کمی به مشروب علاقه داری. حالا همه باید بدونند که وارطان انسانی دیگر شده ...  و خلاصه آهسته از آنجا رد شد.
کافه چی با حیرت و تعجب وارطان را نظاره کرد. او هم باورش نیامد که این آقا وارطان بود.

... 
وارطان خیلی از خودش راضی بود. تقریبا به محل کارش رسیده بود. بعد از آخرین پیچ دروازه ی شیلات قرار داشت.  او  پنجمین  و آخرین عرق فروشی غازیان را هم رد کرد، بدون آنکه وسوسه های شیطانی حریفش شده باشند. بدون اینکه او وارد عرق فروشی شده  و شات روزانه اش را خورده باشد.
ـ واقعا آفرین به این اراده ات وارطان! گفتم که می تونی!
وارطان در حالیکه غرق در غرور و شادی بود وارد محوطه ی شیلات می شد. او سر حال و خوشحال به طرف دفتر کارش رفت. امروز بالاخره او توانسته بود اراده اش را عملی کند. و اولین بار بود که «تلو تلو نخورده»  راهی دفترش می شد. کارکنان و همکاران دور و بر او با تعجب به واطان نگاه کرده و با لبخند به او سلام می کردند. اما وارطان باید بیشتر به خودش توجه می کرد:
ـ واقعا وارطان تو آفرین نداری؟ واقعا تو تشویق نداری؟ با این اراده ات؟
بدین ترتیب وارطان به خودش و اراده اش ایمان آورد. قبل از دفتر کار وارطان، کلوپ شیلات، درست سمت راست او قرار داشت. او دم در کلوپ ایستاد. حالا می توانست قیافه تمام قد خود را در انعکاس شیشه ی بزرگ ورودی ورودی کلوپ تماشا کند. امروز چه کراوات به او می آمد. او واقعا یک جنتلمن تمام عیار شده بود. و حق داشت که به افتخار این اراده یک جشن کوچکی برپا کند.
ـ مردم باید بفهمند که تو که هستی وارطان!  
 و وارطان قبل از اینکه وارد دفترش شود، بدون اینکه وسوسه شود، راهش را به سوی کلوپ کج کرد. گارسون طبق معمول هر روز به وارطان سلام داد.
وارطان خوشحال و خندان رو به گارسون کرد و نگاهی از طبق عادت به او کرد. پسرک بدون آنکه پرسشی کند، طبق معمول فوری یک چتفر عرق مخصوص  را جلو وارطان گذاشت.
ـ امروز  روز بزرگی ست پسر! روزی است که بالاخره اراده ام رو عملی کردم. اینم می خورم به سلامتی اراده ام...
گارسون نوش جان گفت و قاشق ماست را به عنوان مزه در دهان وارطان گذاشت.  
***
فکر می کنید من از وارطان کمتر بودم؟ آیا من هم بعد از 5 ساعت دوری از فیس بوک، نباید به اراده ام آفرین می گفتم و یک جشن کوچکی راه می انداختم?  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!