و تابستون ....


فصل کار تموم شد و بالاخره تابستون بر در ما کوبید.... بچه ها در آخرین روز مدرسه آواز خوندند و با شادی به سوی خونه هاشون رفتند. همه می دونستند که دیگه «فردا» مدرسه ای نخواهد بود. و چقد هم ذوق می کردند. کریستوفر یکی از شاگردهام برا بقیه تعریف می کرد که قراره تعطیلات برن نیویورک. آننا اینا قرار بود به ایتالیا برن... الیزابت همکارم قراره با دوست پسرش به جزایر هاوایی برن. و ما مونده بودیم و «یاوان پیلو شور بالیق!»
و من تا اومدم دلتنگی هام رو اندازه بگیرم، اونقد بزرگ شده بود که بی خیال شدم... به خودم گفتم: دیدی بالاخره گذشت. و گذشته بود. حالا می دونم که اگه بازم به فکر اندازه گیری باشم، تابستون هم به همون ترتیب می یاد و می گذره...  
و مطلبی در این رابطه:


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!