«خارج» و قضیه ی وفق مراد ما
همیشه همه چیز بر وفق مراد پیش نمی رود. اینجا یعنی «خارج» هم از این امر مستثنی نیست. یادم می آید جوان تر که بودم و حسرت خارج داشتم، تصور دیگری از آن در ذهنم وجود داشت. اما من در این فکر تنها نبودم. 6 سال پیش موقعی که با یکی از هموطنان کردمان در کلاس زبان شرکت داشتم او هم همین تصورات را بر زبان آورد. یک روز گفت: «اگر می دانستم که اینجا اینجوری است پایم را از سنندج بیرون نمی گذاشتم.» پرسیدم:« بگو ببینم فکر می کردی اینجا چه جوری است؟» او خندید. شاید خجالت کشید که سقف انتظاراتش از خارج را برایم تصویر کند. خودم ادامه دادم: «لابد فکر می کردی به محث اینکه وارد خاک نروژ شدی در فرودگاه فرش قرمز زیر پایت فرش کرده، عده ای هم پرچم بدست برایت هورا می کشند و بهت دست تکان می دهند... » او لبخند زد و سکوت کرد. می دانست من آدم شوخی ام. شاید هم حرف دلش را زده بودم! بنا به گفته اش عضو «کانون سینمای جوان سنندج» بود. از آن جوان هایی که شوق حرکت داشت. یکی دو تا فیلمنامه نوشته بود که فکر می کرد ایران نمی تواند آنرا فیلم کند. حالا هم آرزو داشت که روی یک پروژه ی فیلم سازی در کردستان عراق کار کند. اما قبل از هر چ