و اینچنین بدون دردسر می توانید آدمها را بشناسید!


من دیروز مطلبی را از دفتر «پاره پاره های غربت» خود برگزیده و در پروفایل صفحه ی فیس بوکم قرار دادم که مورد توجه بعضی از دوستانم قرار گرفت. در آنجا نوشتم: 

زندگی به من آموخت که: 
تا می توانی به انسانها محبت کن،
ولی تلاش نکن آنها را بشناسی.
چرا که هر چه بیشتر بشناسی 
بیشتر از آنها دور می شوی... 



بله زندگی به من آموخت، ولی انگار من شاگرد با استعدادی نبودم که این را در عمل بکار بندم. شاید به این دلیل هر از گاهی صف دوستانم ریزش کرده و من خود را در محاصره ی تنهایی مفرط می بینم. باید اعتراف کنم که جو گیر احساسات فیس بوکی شده بودم که چنین حرفی را زدم. یا از فرط تنهایی مجبور شدم قبول کنم «دوستی به هر قیمتی!»  اما هنوز این سوال برایم وجود دارد که آیا واقعا بدون شناخت می شود به دیگران نزدیک شد؟ و آیا این نزدیکی ارزشی دارد؟ یا دوام و ثباتی؟ اجازه دهید ماست مالی کنم: مورد بالا یکی از آنهایی است که «لبه دو سر» دارد و وفادار ماندن به آن در عمل زیاد آسان نیست. مخصوصا برای آنهایی که در فکر و در پی ایجاد رابطه یا ارتباط جدی تر و پایدارتر با دیگرانند. برای ایجاد یک رابطه ی محکم و سالم (چه رابطه ی فردی ـ عاطفی و چه رابطه ی جمعی) همه ی ما ناگزیر از شناخت یکدیگریم و خواه نا خواه به این امر می پردازیم. شاید دلیل اصلی ما نه برای «فضولی» کردن یا دور شدن از طرف مقابل، بلکه برای نزدیکی بیشتر است. برای صمیمیت بیشتر. و در واقع چنین بر می آید که ایجاد یک دوستی پایدار الزاما شناخت را نیز در پی دارد.

اما اجازه دهید از نگاه دیگر یا «لبه ی دوم» هم به قصیه بپردازم. و آن موقعی است که شما اصراری بر شناخت دیگران ندارید، ولی سیگنال های متناقضی را که از طرف یا طرفهای مقابل دریافت می کنید باعث می شود «فضولی» ی تان گل کند. در واقع این طرف مقابل است که با رفتارهای متناقض و آدرس های عوضی دادن باعث کنجکاوی شما شده، و شما را به «تلاش برای شناخت بیشتر» وا می دارد. و در این موقع «شناخت» تنها سلاح در دست شما برای صدمه ندیدن در یک رابطه ی دوستی یا عاطفی است.

اما بسیاری از ما مخصوصا اغلب ما ایرانی ها از این امر خرسند نیستیم. دوست داریم زیر غبار گمنامی و علامت های سوال باقی بمانیم. و پروسه ی شناخت، قبل از آنکه به فرجام برسد، به رابطه ای نافرجام می انجامد. از نظر این عده «انسانها را باید بر اساس آنچه که هستند بخواهیم، و نه آنچه که بودند.»  و کاملا با ضرب المثل معروف «آن را که از حساب پاک است، از محاسبه چه باک است»  مشکل دارند.
اما چطور می توان این تناقض را حل کرد؟ وقتی کسی خطا می کند، چطور می توان انتظار داشت که او را آن چنان که هست، پذیرفت. و اصلا چه کسی باید «خطا» را معنی کند؟ و صدها سوال دیگر.... بنظر، ما هیچوقت با این روش به نتیجه نمی رسیم. و حتی بدون آنکه همدیگر را بشناسیم از هم دور می شویم.... چاره کار چیست؟ 

روش پدرم برای شناخت مردم
 در اینجا داوطلبانه مایلم یکی از روش هایی را که پدر اینجانب برای «شناخت دیگران» از آن بهره می برده معرفی کنم. روشی بسیار ساده، اما نتیجه بخش! گر چه با افشای این «راز خانوادگی» ممکن است مورد شماطت برادر بزرگوار اینجانب که از لحاظ «غیرت» چند پیراهنی بیشتر از من پاره کرده است را به جان بخرم، ولی با همه این «راز گشایی» می تواند مورد استفاده ی بسیاری از «گمراهانی» که به دلایل مختلف مایل نیستند خدای نکرده «فضول» بوده، ولی بدشان هم نمی آید تا آدمهای دور و بر خود را محک بزنند، قرار گرفته و آنها را از این گمراهی نجات بخشد. این شما و این هم روش پدر بنده: 


«حسن آقا» پدر بنده به شوخ طبعی و بذله گویی در محل شهرت داشت. محال است که همشهری های قدیمی خاطرات خوش و با مزه ای از ایشان به یاد نداشته باشند. محال است قدیمی ها بساط مشروبی پهن کرده باشند و از او و «کلوپ برادران حسن و حسین» به نیکی یاد نکنند. اما حسن آقا به خاطر ارتباط زیادش با مردم و موقعیت کاری و خانوادگی، ناگزیر از شناخت آنها هم بود. چه آنهایی که مشتری «کافه رستورانش» محسوب شده، یا آنهایی که قرار بود در کار «سینما» * با او شریک باشند ( و خدای نکرده کلاه سرش بگذارند)، و چه آنهایی که  قرار بود «خواستگار» دخترانش! خب حالا که کار به اینجا رسید حضور انورتان عرض کنم که حسن آقا بعنی پدر بنده، 3 پسر کاکل زری و  5 دخترسنگین و ... «خانه دار» داشته که یکی از یکی بهتر و خوشگـ ... منظورم سنگین تر بوده ـ البته با سنگین وزنی اشتباه نشود ـ و خواهان و خواستگاران زیادی داشتند. (خواهشمندم این قسمت را به عنوان تبلیغ محسوب نفرمایید، حقیقت محث است!!!) مادر اینجانب ستاره خانم عرض می کند که روزی نبوده است که خواستگارها لنگه ی در ما را از جا نکنند. ( از این رو پدر  مجبور بود هر از چندی دروازه ی خانه را عوض کند. تا اینکه در نهایت دروازه ی آهنی سفارش داد).

اما حسن آقا با همه ی دختر داری، نه تنها آدم متعصب و سخت گیری نبود بلکه از آنهایی بود که اعتقاد داشت: «می بخور، منبر بسوزان ـ مردم آزاری نکن!». علاوه بر آن از خانه ی ما همیشه صدای موسیقی بلند بود و خواهر ها با صفحه ی گرامافون رقص خارجکی آن روز یا «تویست»  می رقصیدند. ما برادرهای کوچک هم در آن روزگار هنوز از لحاظ «غیرت مداری» پوست نیانداخته بودیم، از اینرو خودمان هم بدمان نمی آمد تماشاچی ی رقص خواهر ها بوده، برایشان کف بزنیم.

  اما مسئله خواستگارها: بجز خواهر های ته تقاری که در امر «شوهر انتخابی» دست به ابتکار داشتند، بقیه ها از جمله من حقیر نیز همواره منتظر بودیم که کسی بر دروازه ی بخت ما بکوبد. از این رو پدر مجبور بود از «فوت و فن آدم شناسی» اش استفاده و خواستگاران را محک زده و جواب نهایی را  به آنها بدهد.
گر چه من سنم تقاضا نمی کرد تا در این گونه تصمیم گیری ها مشارکت داشته باشم، ولی از همان اوان کودکی به دلیل «جوشش غیرت خودجوش»  سرم برای این گونه سوژه ها درد می کرد. از جمله این سوژه: 

در یکی از عصرهای قشنگ بهاری هوای گرمش ـ یا به قول گیلانی ها گرموش ـ ماشین ژیان آخرین مدلی جلوی رستوران پدر ترمز کرد. مطمئنا اگر جاده آن روزگار آسفالت بود صدای ویراژ لاستیک ها به گوش می رسید، ولی به دلیل  خاکی بودن  به جای صدای ترمز،  فقط  انبوه گرد و غباری را می توانستی ببینی که به هوا برخاسته بود.  حسن آقا به همراه دستیار رستوران خود هادی، دم در ایستاده این صحنه را با دقت و کنجکاوی نظاره می کردند. با کنار رفتن گرد و غبار توی باد، ناگهان چهره ی ناآشنایی با کت و شلوار اوتو خورده ی کرم رنگ و کراوات نازک چرمی جگری، و یک عدد کیف سامسونت مشکی ـ دقت بفرمایید که کیف سامسونت داشتن در آن روزگار صد در صد نشانه شخصیت بود ـ در حالیکه از اتومبیل پیاده شد، هویدا گشت. این آقای محترم کمی با احتیاط دور و بر را از نظر گذراند، بعد به آرامی از روی جوب کنار خیابان گذشت و به طرف حسن آقا آمد. با کمال ادب سلام کرده، سپس خود را به او و  دستیارش هادی معرفی کرد. گر چه باد تند بهاری، موهای قرضی این مرد محترم را که به طرز ماهرانه ای با آبشانه به قسمت خلوت سر چسبیده، جابه جا و خراب نموده بود، ولی با همه ایشان هیچ نشانی دال بر اینکه «دکتر» یا «مهندس» نباشد، نداشت. بالاخره بعد از صحبتی کوتاه معلوم شد که مهندس «خواستگار» تشریف دارند.
حسن آقا «خواستگار محترم» را به داخل رستوران دعوت کرده و از «هادی» خواست تا وسایل پذیرایی را مهیا سازد. خودش هم به آشپزخانه رفت تا کباب کوبیده و شیشلیک معروفش را روی اجاق بگذارد.
هادی خود را با عجله به داخل آشپزخانه رسانده:
ـ باید آدم حسابی ای باشه، حسن آقا!
و این را با هیجان و شادی انگار که بلیط بخت آزمایی حسن آقا برده باشد، گفت. 

حسن آقا لبخندی زد و با خونسردی گفت: بزودی معلوم می شه! تو کارتو بکن! 

... بعد از دقایقی حسن آقا در کنار خواستگار نشسته، تا ضمن صحبت و گفتگو کمی هم سر از کار «مهندس» و درآمد هنگفت ایشان در آورد. و بالاخره نزدیک بود که کار به تاریخ بعله و برون هم بکشد. خواستگار جوان که از ذوق سر از پا نمی شناخت، با اشتیاق لقمه های کباب را پایین می داد. پدر چشمکی به «هادی» دستیار خود زده، تا قسمت دوم برنامه نیز عملی شود. هادی سریع نیم بطر «عرق مخصوص» را از داخل یخچال ویترینی در آورده، باز کرده با کمی ماست و خیار جلوی حسن آقا و خواستگار روی میز گذاشت. خواستگار سریع دست به جیب کرد و با دست و دلبازی بی نظیری یک اسکناس 10 تومانی نو را در جیب هادی گذاشت، تا حجت را بر حسن آقا هم تمام کند که بله، دخترش را جای بدی نمی دهد. هادی در اول دست به تعارف شد. ولی با اشاره ی حسن اقا تشکر کرد و انعام را با ولع خاص برداشت. حالا دیگر هادی کاملا مطمئن بود که «آدم درست و حسابی ای» گیر حسن آقا آمده است. اما حسن آقا هنوز پروژه اش تمام نشده بود تا جواب نهایی را بدهد. استکان اول را به سلامتی خواستگار زد بالا و خب به الطبع خواستگار هم ...  اندکی بعد، کباب اوزون برون هم روی میز آمد. پدر استکان دوم ... سوم و ... را هم به سلامتی مهندس بالا رفت....  حالا دیگر کم کم مشتری های شبانه ی حسن آقا وارد رستوران می شدند و  او باید کمی خواستگار را تنها می گذاشت تا به مشتری ها برسد. 

ـ خواهش می کنم حسن آقا، راحت باشید.
این را خواستگار با ادب و نزاکت خاصی در حالیکه فارسی غلیط را با لهجه ی غلیظ تر گیلکی توام کرده بود  ادا کرد.

...

پاسی از شب گذشته بود. رستوران حسن آقا طبق معمول غلغله بود. عرق خورها مثل هر شب جمع شان جمع بود. «کیانی» یکی از بذله گوهای شهر طبق معمول دور گرفته بود و شعر معروفش «بابای صفر» را با صدای بلند می خواند: 

« یک ما، یک ما، دنبه ی ریش دنبه را، زدم به پیش دنبه را ... بابای صفر؟ 

و ملت مست در صحنه یک صدا جواب می دادند: 

ـ بله صفر!  

و کیانی در ادامه می گفت: از ما به چند؟... 

ـ از ما به 2...
ـ دوی ما ... دوی ما ...

ولی امشب مشتری ها از حضور مهمان ویژه ای در کنار خودشان لذت خاصی می بردند. مهمانی که با استکان دیگر مشتری ها گویا کمی زیاده روی کرده و موجب تفریح آنها شده بود. هادی که سرش بسیار با مشتری ها سرگرم بود، هر از گاهی دست به جیبش می کرد تا از وجود اسکناس 10 تومانی نو که از خواستگار محترم انعام گرفته بود، مطمئن باشد. همان آقای مهندس، با کت وشلوار کرم رنگ خوش دوخت و کراوات نازک چرمی جگری! و کیف سامسونتی که اکنون هیچکدام را به همراه خود نداشت. و هادی به احترام انعامی که گرفته بود همه ی این وسایل را برای اینکه زیر دست و پای دیگر مشتری ها گم و گور نشوند، جایی در آشپزخانه به امانت گذاشته بود.  و اکنون هادی باورش نمی شد که این انعام به این مهمی را از مردی که اکنون با پیژامه ی گل گلی و پیراهن رکابی در حالیکه روی میز دیگر مشتری ها مست می رقصد، گرفته باشد. 

ـ بابای صفر از ما به چند؟ 

مهندس: از ما به 5. 

پنج ما، پنج ما ...
هیچ نشانی از فرم موهای آبشانه خورده مهندس در کار نبود. موهای قرضی اش کاملا رو آمده بود.  

و در حالیکه مثل آغاسی کراوات چرمی جیکر رنگی را به جای دستمال بالای سر می چرخانید، با حرارت خودش را چنان می جنباند، توی گویی این همان آدم مهندس چند ساعت پیش نیست.  هادی با خجالت به حسن آقا نزدیک شد. اشاره ای به آن «مردک» کرد و با احتیاط گفت: 

ـ حسن آقا، با این همه کبکبه و دبدبه همینه؟ 

ـ حسن آقا در حالیکه چرتکه می انداخت و از مشتری ها حساب می گرفت، به آرامی و رضایت و با لحن مخصوص خودش گفت: 

ـ آره همینه آقا ...  ولی بشرط آنکه عرقش خوب باشه، آقا.   

 و کیانی هنوز با صدای بلند می خواند: از ما به چند؟ 

و خواستگار محترم با صدای بلند در حالیکه با تمام ذوق  روی میز می رقصید و کراواتش را بالای سر می جنباند، مستانه داد می زد: از ما به 9....  

این عکس را از آلبوم یکی از دوستان برداشته ام... 


*** 

اما فقط حسن آقا نبود که با این روش آدمها را محک می زد. مولوی هم چند صد سال پیش چنین گفته است:

می نه اندر هر سری شر می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند
گر بُوَد عاقل نکوتر می شود
ور بوَد بدخوی بدتر می شود


حالا شما هم امتحان کنید، ضرر ندارد! یه کوچولو! یه شناخت مختصر! به شرطی که عرقش خوب باشه آقا! 


  
                                                                                
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ * پدر حسن و عمو ـ حسین ـ یکی از اولین موسسان کلوپ و سینما در شهر ما بودند. سینمای ما یکی از قدیمی ترین سینماها در استان گیلان محسوب می شود که با طوفان انقلاب بسته شد.


نظرات

  1. ba salam khili jalab bood ... rohe pedar azizetan ham shad ve yadesh garami

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!