چهارشنبه سوری و قضیه ی قاضی محمد

دیشب بعد از آتیش بازی کنار دریاچه ای در اطراف اسلو، به گروه دوستانی پیوستم که در کافه ای در شهر نشسته و «قاشق زنی» می کردند. دو میز بزرگ رو در گوشه ی رستوران به خود اختصاص داده بودند.  بسیاری از اونها برام چهره ای جدید بودند... سلام و علیکی کردم و آروم قاطی شون شدم. بعد از اینکه یه قهوه سفارش دادم، سر صحبت شروع شد. 
ـ عجب  جمعیتی اومده بود امشب... 
ـ آره امسال خیلی شلوغ تر از سالهای قبل بود...
ـ خب هوا هم خیلی مشتی بود ... 
خلاصه در این گوشه از رستوران در اسلو روی میز ما ایرانی ها حال و هوای چهارشنبه سوری برقرار بود.... اما ناگهان سوال یکی از مهمونها ما رو غافلگیر کرد. و از این حال و هوا بیرون آورد.  این شخص تنها غیر ایرانی ای بود که در جمع ما نشسته بود. یکی از دوستان حاضرین در جمع بود. او در آتیش بازی هم شرکت داشت. جالب این بود که سعی می کرد با ما فارسی حرف بزنه. پرسیدم کجا فارسی رو یاد گرفتی؟ 
با فارسی شکسته گفت: تابستان یک ماه ایران بودم. 
پرسیدم: تنهایی یاد گرفتی؟ 
گفت: پَ نَ پَ معلم داشتم؟
همه خندیدیم. این یکی دیگه واقعا نوبر بود. 
ـ یک ماه؟! با خود گفتم چه علاقه و همتی! 
اون کنار من روی میز نشسته بود. معلم بود. معلم ریاضی مدرسه ابتدایی. گفتم اِ پس همکاریم. و راجع به کار حرف زدیم. 
اما هنوز کنجکاو بودم که او چطور به این سرعت زبان فارسی رو یاد گرفته بود. و چرا؟  
ساکش رو باز کرد. از توش لواشک در آورد. و گرفت و به همه تعارف کرد. بعد نوبت به آجیل رسید.  خیلی برام جالب بود. او بسیاری از شهرهای ایران رو هم می شناخت. مثلا از من پرسید که از کدوم شهر ایران می یام. من می دونستم که اگر هم می گفتم او نمی فهمید. گفتم: شمال ایران.
پرسید: رشت؟
گفتم: نزدیک رشت. و تعجبم از اینکه شهر رشت رو هم می شناخت بیشتر شد. 
ـ دو ساعت اونجا بودم.
و از دیگر جاهایی رو که در عرض این مدت کوتاه گشته بود گفت. کم کم این پسر جوان 26 ساله ی نروژی توجه مرا جلب کرد. و حالا با سوالش بیشتر منو متعجب کرد: 
ـ کی از شما می دونه رئیس جمهور مهاباد کی بود؟
خیلی از دوستان جوان ما اصلا چنین چیزی رو نشنیده بودند. بعضی ها انکار کردند. حتی یکی از دوستان سعی کرد متعاقدش کنه که چنین چیزی وجود نداره. من تو بحث دخالت کردم. به او گفتم: منظورت قاضی محمده؟ جمهوری مهاباد تو سال 1945؟ خوشحال شد.
ـ آره قاضی محمد... حالا برای او جالب بود که چطور من قاضی محمد رو می شناختم. 
کمی راجع به اون دوره از تاریخ ایران صحبت کردیم. گفت: خیلی ها راجع به این موضوع اطلاع ندارند. گفتم: بعضی ها هم نمی  خوان اصلا بدونن. 
او راجع به 21 آذر هم اطلاع داشت. قضیه آذربایجان و پیشه وری. و او این قسمت از تاریخ ما رو بهتر از خیلی ها می دونست.
برایم تعریف کرد که انگیزه ی سفرش به ایران این بوده که به زندگی قاضی محمد علاقه مند شده، خواسته راجع بهش تحقیق کنه. به کردستان هم سفر کرده تا راجع به این مرد بیشتر بدونه. 
راجع به سفرش صحبت کرد. اینکه در مهاباد به مزار «قاضی محمد» هم رفته. در اونجا با کسانی آشنا شد و آنها او را نزد باز ماندگان قاضی محمد بردند. این جوان نروژی با دختر قاضی محمد هم ملاقات کرد. شب را مهمان آنها بود و در عرض همین مهمانی کوتاه مصاحبه ای هم با دختر قاضی انجام داده بود. می گفت: اینها اسناد تاریخی هستند. 

یه آن فکر کردم... انگیزه های انسانها چقد متفاوت می تونه باشه. حالا یه جوان 26 ساله ی نروژی دنیال حقیقت هایی که ما اصلا بهش فکر هم نکردیم. و الا اون چیزهایی رو می دونه که مسلما نسل ما از اون بی خبره...  
















نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!