«جرم» من و «هنر» دخترم


دیشب به تماشای «نمایش رقص هیپ ـ هوپ Hip Hop» در یکی از سالن های شهر Drammen رفتم. دختر 19 ساله ی من جزو یکی از  رقصنده هایی بود که برنامه اجرا می کردند. و شادمانی من مثل خیل زیادی از پدر و مادر هایی که برای تماشای هنر بچه هایشان در سالن حضور داشتند و دست میزدند، قابل توصیف نبود.  
  در جوامع آزاد بچه ها و جوانان وقتشان را به گونه ی دیگری می گذرانند. اول از همه اینکه خود تصمیم می گیرند چطور از انرژی درونشان استفاده کرده و در چه جهتی آنرا آزاد کنند. اینگونه نیست که یک جوان همان برنامه ی تلویزیونی را تماشا کند که پدر بزرگ می کند، همان فعالیت هایی را انجام دهد که مادر یا پدرش انجام می دهد. جوامع آزاد چنان از تنوع برخوردار است که هر کس به نسبت گروه سنی و فکری خود به کار و فعالیت های مورد علاقه ی خود می پردازد.
اجازه دهید اول به تماشای تصویرهایی از این نمایش بپردازیم و ببینیم که چطور در میان نور و صدا و تنوع از بچه های 5 و 6 ساله تا جوانهای 25 ساله در این نمایش به هنرنمایی می پرداختند، و بعد برگردیم سر اصل موضوع:











راستش نه اینکه غرور خود را از اینکه دخترم را چنین شاد و پر انرژی در صحنه می دیدم پنهان کنم، و خوشحال نباشم از اینکه «او» در جامعه ای زندگی می کند که می تواند «خود» باشد و آنچه را که دوست دارد انجام دهد، بلکه بیشتر به این قبطه می خوردم که چرا در روزگار شکوفایی ما، ما را از چنین امکاناتی محروم ساخته بودند؟ سالها پیش «من» و «ماها» هم مثل بسیاری از جوانها دلمان می خواست از موهبت آزادی برخوردار باشیم. خودمان باشیم. و استعدادهایمان را شکوفا کرده و انرژی جوانی را آزاد سازیم... ولی شاید باور نکنید. من آن زمان یک آرزوی ساده داشتم. و همیشه هم آنرا فریاد می زدم. آرزوی ساده ی من این بود که دلم می خواست در حالیکه امواج دریای خزر در میان پاهای برهنه ی من می پیچید، ساز می زدم. دلم می خواست در جایی که برای مردم موزیک می زدم، سقفش آسمان باشد.... آخر این چه آرزویی بود که ما باید دغدغه ی آنرا می داشتیم؟ دلم می خواست آزادانه سازم ـ این رفیق تنهایی ام  ـ را روی دوشم می گذاشتم و به هر جا که می خواستم  می رفتم. پدر و مادر من هرگز امکان اینرا نیافتند تا به من «افتخار» کنند، هنگام هنرنمایی من آنها همواره با این دلهره زندگی می کردند که مبادا دستگیر شوم.   
اجازه دهید فرازهایی از یکی از داستانهای کتاب «وسوسه ی موهوم خوشبختی» که در نروژ به چاپ رسیده است را برایتان باز نوشت کنم: 

«... پدر همیشه موقع عروسی رفتن نگران ما بود. و تا برگشتنمان خواب به چشمش نمی آمد. میترسید. گفت:«احتیاط کنین!»
ولی ما حواس مان جمع بود. بزرگترین چالش ما حمل وسایل موزیک تا محل جشن بود. که البته ما یک راه حل مناسبی پپدا کرده بودیم. مادر! او کمک مان می کرد. در جلو اتومبیل می نشست و آکاردئونم را زیر چادرش پنهان می کرد. بعد طوری می نشست که انگار بچه ی نوزادی را در بغل دارد و  یک شیشه ی شیر هم دم دستش می گذاشت. اینها برای این بود که توجه و شک بسیجی هایی را که در هر گوشه و کنار خیابان مشغول گشت زنی بوده و اتومبیل ها را بازدید می کردند نسبت به ما بر نیاانگیزد. بعضی وقت ما با مادر شوخی می کردیم که «حاج خانم نوزاد نو رسیده مبارک!»
ما معمولا برنامه هایی را قبول می کردیم که اجرایش شب هنگام باشد. و در آن موقع همیشه یکی از بچه ها را مامور کنتور می گماشتیم. حالت رمز داشتیم. در صورت قرمز شدن وضعیت، «مامور ما» کنتور را می زد و برق که قطع می شد ما فرصت جابجا شدن یا فرار از مهلکه پیدا می کردیم. فقط یک دفعه غفلت کنتور چی همه چیز را خرا ب کرد. او پست نگهبانی اش(!)  را ترک کرده و مشغول تماشای «رقص قاسم آبادی» یکی از دخترها شد، که ناگهان صدایی شنیدیم که داد می زد:«اومدن ... اومدن!» فریاد میزد. ولوله شد. دخترها اینور و آنور شدند که روسری هایشان را پیدا کرده، سرشان کنند. ما هم قبل از آنکه «آکاردئون» و «ناقاره» را زیر چادر یکی از خانمها قائم کنیم، غافلگیر شدیم. «آواز خوان» ما دست خالی بود و  با زرنگی در رفت. بعد از آن ماجرا هم قهر کرد و دیگر حاضر نشد با ما به مجالس جشن بیاید. اما ما را که دستمان بند بود  گرفتند و با پس و گردنی به «کمیته» بردند. ... »
[ کتاب «وسوسه ی موهوم خوشبختی»، نویسنده: مختار برازش، چاپ اسلو، 2010)

راجع به کتاب من بیشتر در اینجا بخوانید:
خاک بر سر آرزوها




نظرات

  1. Lili:
    Ja vi har gode grunner å være glad og stolt over jentene våres.

    پاسخحذف
  2. Shayan :
    ma k tuye javunimun pir shodim :(
    for 9 timer siden · Liker

    پاسخحذف
  3. Mina:
    دانستن و فهمیدن احساس شما برای ماهایی که یک کمی از شما کوچکتر بودیم خیلی آسونه. همه ماها روزهایی رو به یاد می آریم که در سخت ترین شرایط اقتصادی و اجتماعی حتی از کمی شاد بودن هم محروم بودیم. دیروز یه سوالی از من پرسیده شد در کلاس زبان انگلیسی که دنیای ایده آل خودتون رو توصیف کنید و شاید جمله آخر من خیلی خنده دار بود اما این بود:
    in my ideal world everywhere you would hear the happy music

    پاسخحذف
  4. Mina:
    midunin chera az can be jaye would estefade nakardaam ? dar iran in be rezuei dar gozashte badal shode,mesle hamuni ke shoma arezu darid.
    for 7 timer siden

    پاسخحذف
  5. مینای عزیز
    تشکر به خاطر اظهار نظرت. راستش ما همدیگر رو کاملا می فهمیم. چرا که هر دو از یک «چاقو» زخم خورده ایم. متاسفانه بهترین جوانهای ما به جای can ها از wouldها استفاده می کنند. در حالیکه این wouldهای ما برای بسیاری از جوانانی که در جوامع آزاد زندگی می کنند، اصلا یک canساده است.
    بگذار یک خاطره را از چاپ همین کتاب من «وسوسه ی موهوم خوشبختی» تعریف کنم. من جمله ای در این داستان دارم به این مضمون:
    «... نغمه ی اضطراب هنوز هر شب همراه رؤیاهای دور به اتاقم می آید و کنار تختم لالایی می خواند که خوابم نبرد.»
    یک روز مدیر انتشاراتی به من زنگ زد. گفت: «فکر کنم اشتباهی در این جمله است. ما در نروژ لالایی می خوانیم که یکی خوابش ببرد.»
    گفتم: خب نکته ی من همینجاست. در جوامع ما هیچ چیز سر جای خودش نیست. لالایی ها برای خواباندن ما نیست، و رؤیاها برای آرامش بخشیدن به ما نمی آیند...»
    تازه فهمید چه سوال احمقانه ای کرده... برای او مشکل است که این نکته را بفهمد. و من مجبور بودم بعضی چیزها را واقعا توضیح دهم.
    برای تو و هم نسلی های تو فقط می توانم ارزوی بهروزی و canهای بسیار داشته باشم.
    موفق باشی

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!