معجزه ی بی رنگ

چند ماه پیش، یکی از شب هایی را که در کنار تخت برادرم در بیمارستان بسر می بردم، و هنوز امیدها بی رنگ نبودند، حرفهای زیادی برای گفتن بود. او از گذشته حرف می زد. از زادگاهش... زادگاهی که بدان تعلق داشت. زادگاهی که عاشقش بود. و ما گاهی از درخت خاطرات بالا می رفتیم و افق های کودکی و نوجوانی را از بالای شاخه ها بهتر تماشا می کردیم. او همش دو سالی از من کوچکتر است. و ما وقتی از این شاخه به آن شاخه ی خاطرات می پریدیم، او به وجد می آمد و این یادها مثل معجزه ای به او نیروی زندگی می داد. او را تشویق می کرد تا به دیدار آن روزها بشتابد.
روزهایی که او با صدایش در مجالس شادی می پراکند.
ـ یادت می یاد برادر؟! اون جشن عروسی ... وقتی می خوندی هیچکس را یارای نشستن نبود و همه باید تو میدون می رقصیدند؟
ـ آره، یادمه ...
ـ یادت می یاد اون آهنگ ترکی رو ... ؟ وقتی می خوندی هم اشک و هم شادی رو یه جا توی چهره ی آدم ها می نشوندی؟
او مکث کرد. و حالا چهره ی مهربانش حرف می زد.
ـ آره خوب یادمه ... اون آهنگ: «ایلک دفعه ساحیلده ن»...
لبخند بر روحش جاری شد. از من خواست که او را از روی تخت بلند کنم. بلندش کردم. گفت کمکش کنم که روی پا بایستد.
باورم نمی شد. برادرم می خواست راه برود.
آرام از دستاش گرفتم تا روی پا ایستاد. و با هم شروع کردیم به خواندن:
« ایلک دفعه ساحیلده ن ـــــــــــــــــــــــــ گؤردوم اونو من
گیزلی بیر اوشوتمه ــــــــــــــــــــــــ کئچدی قلبیمده ن

توتموشدو اوزونو ـــــــــــــــــــــــــ ماوی خزره
او ده نیزه باخدی ــــــــــــــــــــ من او گؤزلره ....
هامی بیلسه ده ـــــــــــــــــــــــ دینه بیلمه دیم
دینه بیلمه دیم ـــــــــــــنه ائتدیم یار بیلمه دیم»

و او حالا به جوش آمده بود. خودش هم نمی دانست که نیمی از راهروی بیمارستان را با این آهنگ طی کرده بود. من همان موقع ها از سر ذوق این آهنگ را به گیلکی هم ترجمه کرده بودم. بر همان وزن و آهنگ. و برادرم آنرا با استادی ی تمام اجرا می کرد:
اولین بار اونو ــــــــــــــــــ دم ساحل بیدم
او قشنگه چشمه ــــــــــــــــــــــــــــــ می قلب ره بیچـئم

بیته بو خو رویه ــــــــــــــــــــــــبه طرفه خزر
من نیگا کم او نو ــــــــــــــــــــــــــــــ اون جه من بی خبر

می دیله حرفه ـــــــــــــــــــــــ گوته منستم
گوته منستم ـــــــــــــــــــــ چی بوتم یار نونستم....

حالا بیمارستان را روی سر خود گذاشته بودیم. و او قدمهایش را استوارتر به پیش می گذاشت. پرستارها با تعجب و خوشحالی ما را می نگریستند و شاید سر در نمی آوردند که این معجزه ی بی رنگ چطور دارد کارگر می افتد.

...

اما امروز انگار هیچکدام از این آهنگ ها، قدرت اعجاز ندارند. و این معجزه ها، علاوه بر بی رنگ بودن، بی خاصیت هم شده اند. هیچکدام انگار کار نمی کنند...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اورجینال موزیک: دینه بیلمه دیم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!