پادشاه هیزم شکن، ما و پناهجوی دیپورتی!

بچه که بودم «قصه های خانم هاتفی» که هر روز عصر ساعت 7 از تلویزیون پخش می شد، عجیب توجه ی مرا جلب می کرد. مخصوصا آرم این برنامه که آهنگ «لای لای لای» خواننده ی خوشصدا پری زنگنه بود.... نمی دانم چرا امروز یاد یکی از این قصه ها افتادم. و آنوقت از خودم بدم آمد. شاید به خاطر حادثه ای است که برای یکی از هموطنانمان رخ داده است. خوب است این داستان خانم هاتفی را برایتان نقل کنم:

«گویند در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که از بام تا شام درجنگلی کار می کرد، ولی با این همه آه نداشت تا با ناله سودا کند. او بسیار فقیر و از زندگی خود ناراضی بود. هر روز دعا و نیایش می کرد تا هر چه زودتر از این خفت برهد. یکی از این روزها خدا صدای او را می شنود و کسی را نزد او می فرستد. «صدای فرستاده» بر مرد هیزم شکن در حالیکه خسته و درمانده از کار روزانه به درگاه خدا دعا می کرد، ظاهر می شود:
ـ هر آرزویی داری بگو تا مستجاب شود!
مرد هیزم شکن خوشحال و متعجب می شود. می پرسد: هر آرزویی؟ و جواب می شنود: آری. و آرزو می کند که پادشاه آن دیار باشد. «صدای فرستاده» به هیزم شکن می گوید: ـ پادشاه می شوی ولی به یک شرط! و ادامه می دهد: «به شرطی که اگر پادشاه شدی هفته ای یک ساعت از وقت خود را در این جنگل بگذرانی.»
ـ هفته ای فقط یکساعت؟ هیزم شکن از چنین شرط آسانی خنده اش می گیرد.
ـ آری فقط یک ساعت!
و او با جان و دل آن را پذیرفته و ... به آرزویش می رسد.
پادشاه هیزم شکن ضمن شادمانی از زندگی پر برکت خود، هفته ای یکبار به جنگل رفته و ساعتی از وقت خود را در آنجا می گذراند. چندی بر این امور می گذردتا اینکه کم کم پادشاه تازه به دوران رسیده از این کار هفتگی خسته و مستاصل می شود. به درگاه خداوند رفته شکایت می برد که:
ـ سپاس فراوان خدای را که همه چیز بر من ارزانی دادی. اما تو خود دانی که پادشاه ملک و دیاری بودن کاری است بسیار پر مشغله. لذا فرصتی برای شاه باقی نمی ماند تا به جنگل گردی ی هفتگی بپردازد.
پادشاه هیزم شکن از خدا در خواست می کند که در صورت ممکن این کار را به ماهی یکبار تقلیل دهد. خدا می پذیرد و چنین می شود.
ماه ها می گذرد. پادشاه غرق در نعمت و خوشبختی، شرط خود را به جا می آورد. و ماهی یکبار بر سر قرار آمده و ساعتی را در آن بیقوله های جنگل به گردش می پردازد.... اما اندک اندک باز حوصله اش از این کار سر می رود. روزی از روزها بار دیگر به درگاه خدا عجز و ناله می کند که این جنگل گردی بیهوده ی ماهانه مانع کار کشورداری اوست. لذا در خواست می کند که آنرا از ماهی یکبار به سالی یکبار تنزل دهد. خدا باز می پذیرد.
پادشاه هیزم شکن که اکنون بی نیاز از مال دنیاست، همچنان سالی یکبار را برای به جا آوردن پیمان خود به جنگل می رود. اما با سپری شدن چند سالی او که همه چیز را بر وقف مراد خود می بیند با خود می اندیشد که چنین جنگل گردی ی بیهوده ای در شان و مقام او نمی باشد. در نتیجه در یکی از این سالها که موقع موعد سر می رسد، او از رفتن به جنگل سرباز می زند. و بدین ترتیب «شرط» را زیر پا می گذارد.
خدا از این کار پادشاه هیزم شکن ناخشنود گشته، تمام داده های خود را از او می ستاند. و پادشاه دوباره تبدیل به همان هیزم شکن فقیری می شود که بود.
***
چرا این داستان را تعریف کردم؟ هفته ی پیش معلوم شد که «رحیم رستمی» پناهجوی کرد ایرانی، که چندی پیش توسط دولت نروژ به ایران دیپورت شده بود، سر از زندان اوین در آورد.
پریروز سه شنبه همایشی در اسلو برای حمایت از این پناهچوی دیپورتی تدارک دیده شد. خیلی مشتاق بودم که شرکت کنم. یادم می آید آن اوایل که در کمپ زندگی می کردیم، بسیار خود را تنها می دیدیم. فکر می کردیم که تمام دنیا ما را فراموش کرده است. از این خاطر با خود عهد کردم که چنانچه شهروند نروژی شدم، حتما نسبت به موضوع پناهندگان بی تفاوت نباشم. دیروز فرصتی بود که به آن حال و هوا برگردم و ضمن شرکت در این همایش نشان دهم که هنوز سر عهدم ایستاده ام و «پادشاه هیزم شکن» نیستم. ولی متاسفانه چنین نشد. آنقدر گرفتار بودم و به کار «کشورداری» مشغول که به این همایش یکساعته نرسیدم...
امروز بسیار خود را سرزنش کردم. به خاطر همین این داستان برایم زنده شد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!