یک اتفاق ساده و آغازی خوب

راستش دیشب وقتی از فرودگاه به خونه رسیدم ساعت 3 شب بود. صبح برای خرید کوچکی به فروشگاه محله مان رفتم. هوا سرد و بارانی بود. و من انگار از تابستان ایتالیا افتاده بودم توی پاییز سرد نروژ ... باد می وزید...  موقع ورود به فروشگاه متوجه پیرمردی شدم که کناری ایستاده بود تا زیر باران نباشد. او با دقت مسیر مرا دنبال می کرد. فکر کردم  شاید نگاهش به من به خاطر لباسی بود که به تن داشتم است. چون هنوز شلوار کوتاه و پیراهن آستین کوتاه در تنم بود. ...
 وقتی خریدم تمام شد و برگشتم که سوار اتومبیل م شوم همان پیرمرد را تقریبا کنار اتومبیلم دیدم. اشاره ای به من کرد. به طرفش رفتم. با صدایی مهربان گفت:
 ـ تو که به نظر خیلی خندان بنظر می رسی ... می تونم تقاضایی ازت بکنم؟
 نگاهی کردم. بهش نمی اومد که مرد فقیری باشه. یک پیرمرد معمولی بود.
 گفتم: بفرما!

 گفت: راستش من قدم زنان اومدم اینجا، و یه چیزهایی خریدم. و حالا بارون منو گرفته...
 یک پلاستیک وسایل هم کنارش بود. ادامه داد: پاهام درد می کنه. می خواستم ازت بخوام که منو تا خونه ام که همین نزدیکی هاست برسونی، بعد کیفش رو نشونم داد و گفت: بهت کرایه هم می دم. 
سوارش کردم. خیلی خوشحال بنظر می رسید.  گفتم: فقط راه رو نشونم بده ... و او اینکار رو کرد.  وقتی رسیدیم می خواست واقعا به من پول بده ...
 گفتم: نمی خواد پول بدی ما همه انسانیم  و باید بعضی موقع ها یادمون باشه که به همدیگه کمک کنیم.
 ولی او اصرار کرد که پولم را بدهد. سر آخرگفتم:
 ـ اگه به من پول بدی، دیگه خدمتی رو که بهت کردم رو ضایع می کنی.
 پیر مرد تشکر کرد ... چند بار ... و من هم تشکر کردم  ...  بعد تو دلم گفتم: تشکر از تو که باعث شدی امروز روزم بهتر شروع بشه ... ـ و این یک واقعیت بود نه یک تبلیغ!!ـ   

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!