گفتگوی من و حافظ

برای اینکه چشمم به چشم کسی نیافته سرم رو کردم زیر پتو ... که خوابم برد. تو خواب حافظ رو دیدم. تحویلم گرفت. 
    


گفت: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید... خنده م گرفت. گفتم: نوکرتم هستم اگه دقیق بگی اون چه کسی می آید؟  گفت: ای دل مباش یک دم ـ  خالی ز عشق و مستی گفتم: از اول که اینجوری نبودم، افتاد به جان سُستی ... گفت: که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها گفتم: این حرفا دیگه قدیمی شده، بگو حافظ راه حل ها .... گفت: راهی است راه عشق ـ که هیچش کناره نیست گفتم: این که نشد حرف، بگو که پس چاره چیست؟ گفت:  آنجا جز آن که جان سپارند چاره نیست. گفتم: نگو با من چنین، اون  این کاره نیست...   گفت: با کافران چه کارت ـ گر بت نمی پرستی؟ گفتم: وفا بجستم ، بین خمار و مستی گفت: : ور از دلبر وفا جستم جفا کرد گفتم: می دونم، با من بدترا کرد گفت: حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو گفتم: به خدا چنین کنم ولی پس کو؟ کو؟ گفت: نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟ گفتم: پس تو این جهان به این بزرگی محل اعتبار کجاست؟ گفت: جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است گفتم: پس این صدای خوش که می شنوم، دُهُل است؟ گفت: مجو درستی ی عهد از جهان سست بنیاد... گفتم: تو که با این حرفات کردی منو بر باد فقط یه راه ... یه کوچولو... انگار دلش برام سوخت. گفت:
برآستانه ی تسلیم سر بنه حافظ که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد از خواب پریدم... ولی از رؤیام نه ....  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!