گفت و گفتم ها (1)


گفت: بازم که چسبیدی به فکر و خیال؟
گفتم: من نچسبیدم، این فکر و خیال لعنتی ی که ولم نمی کنه.
گفت: خب اقلا به جای این چرندیات به یه زندگی ی بهتری فکر کن؟
گفتم: من بهش فکر می کنم، اما اون به من فکر نمی کنه.

و یادم اومد که جوون جوونی یام، موقعی که بادِ لطیف عاطفه، بلوغیتم رو نوازش می کرد، دنبال جای خلوتی می گشتم که بشینم و فکر کنم. مثلا تو قعر جنگل، لابلای درختای کنار رودخونه چنان آدم رو می گرفت که ناگهان صدای چه چه بلبل، و جیرجیرِ جیرجیرک و وغ وغ قورباغه ها ... تو هم قاطی می شد و بیا و ببین چه خبره؟ تو رو از هر چی طبیعت و آرامش بیزار می کرد... اما کنار دریا، به به! بغل پلاژهای متروکه، موقعی که می تونستی «شکل قلب» رو روی تپه های کوچیک شنی رو به باد بکشی، صدای گوش خراش تیکه حلبی های وارفته ی آویزون از سقف پلاژها، که انگار تو مخت می کوبید، چنان زوزه های ملایم باد رو خفه می کرد که تو رو از هرچی کنار دریا فراری می داد.... بگذریم. به هر حال، حسرت اینو داشتم که فارغ از دوست و آشنا، و آدمهایی که همیشه دور و برم می پلکیدن و نمی ذاشتن تنها باشم، کمی برم و خودم باشم.
اما الان.... دنبال جایی می گردم که اینقد «خودم» نباشم. کلافه م کرد. آقا جان اصلا می دونی؟ می خوام به جای قورباغه و کلاغ و درخت و چه چه بلبل، صدای کر کننده ی بوقتاکسی و عربده ی چهار تا آدم مست رو بشنوم. این تنهایی لعنتی باعث شده تا شبح «فراموش شده ام» ها رؤیاهای شبانه ام رو تسخیر کنه. و فکر و خیال بی سرو ته هم خودش رو با چیزهایی مشغول کنه که بنظر اصلا با نُرم های امروزی همخونی ندارن. مثلا فکر می کنم که همه ی انسانها باید وجدان داشته باشن. یا به چیزی در زندگی به نام عشق فکر کرده باشن. یا فکر می کنم که وفاداری نوعی ارزشه که باید تو زندگی باشه. چه می دونم از این حرفا!


گفت: آقای رمانتیک، دوران حافظ و مولوی بسر اومده ...
گفت: خب همینجوری به زندگی، آدما نگا می کنی که همه ازت پراکنده می شن.
گفتم: یعنی می گی چشامو ببندم و به دور و برم نگا کنم؟
گفت: همه جا نه! جایی که باید چشات باز باشه، باز نگه دار! و یه چشمک حواله م کرد.
گفتم: آخه ...
گفت: آخه نداره. مگه نمی گی تنهای؟ خب نگا کن، مگه مرض داری که می خوای آدما رو مطالعه کنی.

راست می گفت. این نگاه ناب و رمانتیک به قضایای اطراف، به آدما، به زندگی، برای همه پسندیده نیست. اونها رو از کنارم پراکنده می سازه. و منو تنهاتر ...
اما بالاخره من نفهمیدم که با این وضع «چطور باید من خودم باشم و خودم رو آنگونه که هستم، دوست بدارم.»
گفت: مگه آزار داری؟ مگه خود آزاری؟
گفتم: نه والله ...
گفت: مردیکه: حالی خوش باش و عمر بر باد مکن!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!