سلام مرا به عشق برسانید...



آهای آدمهایی که عاشقید، 
سلام مرا به عشق برسانید. 
بگویید که خیلی دلم برایش تنگ شده ... 
بگویید که بی او اعتمادی به زندگی نیست... 
بگویید در شهر ما تنها چیزی که کمیاب است، اوست. 

بگویید به امید دیدار...


همه ی ما انسانها در تلاشیم تا به زندگی مان معنا دهیم. گاهی بدون آنکه به معنای آن فکر کرده باشیم. یا بدون آنکه چیزی به نام «نتیجه» مد نظر ما باشد. گاهی فکر می کنی که باید در دوردست  ها دنبال آروزهای خوب خود بگردی. یا در کنار انسان یا انسانهایی جدید زندگی جدیدی را شروع کنی. اما گاهی نمی دانی بعد از رفتن، چه چیزی را بدست خواهی آورد؟ و این علامت سوال گاهی آنقدر جالب و مهیج است که حاضر می شوی چشمانت را به روی آنچه که از دست خواهی داد ببندی. البته ما هیچ قانونمندی ای خاصی برای اینگونه تصمیم هایمان نداریم. برای تصدیق یا نفی آن. گاهی انسان به نقطه ای می رسد که لزومی نمی بیند، دست به «برآورد» بزند. فقط به رفتن فکر می کند.  البته، البته که باید رفت. زندگی معنایش را در رفتن تعمیق می بخشد نه ماندن. ولی هر رفتنی به معنای رسیدن نیست. هر گردی گردو نیست. گاهی در قاعده ی رفتن، ممکن است  آدم نداند که چه یا که را بدست می آورد، ولی بدون شک می داند چه یا که را از دست می دهد. حماقت همان موقع آغاز می شود که انسان از عهده ی ساده ترین تفریق های زندگی بر نمی آید. او می رود، ولی هرگز نمی رسد. نه به آنچه که داشته، و نه به آنچه که در پی داشتنش بوده.... و شاید هم بر عکس!    

اما همیشه آرزوها و خواسته ها نیستند که انسان را به حرکت وا می دارند. گاهی آدم از پس حوادثی که بر او تحمیل می شوند حرکت می کند. در نتیجه گاهی هم می بینی که یک اتفاق ساده تغییر و تحولاتی به زندگی تو می بخشد.

من که همیشه در زندگی به آرزوهای دور دست و و پروژه های بلند پروازانه می اندیشیدم، در شرایطی از حالت روحی قرار گرفته ام که مجبور بودم فقط به این فکر کنم که چطور خوب بخوابم، یا خوب بخورم. باور کنید بسیار مبارزه کردم تا قرص خواب را از خود دور سازم. در نتیجه ناگزیر از تغییر نگاهم به زندگی شدم، به آدمها، به دور و بر... به اینکه چطور با همه ی آن چیزهایی که دارم خود را خوشحال سازم. به نظر  همه چیز از نگاه تو آویزان است. اینکه چطور به دور و برت نگاه می کنی. اینکه انسانها چه معنایی برای تو دارند، و تو چطور می توانی با آنها خود را راحت و خوشحال حس کنی. شاید جوان تر که بودم، به دلیل نفوذ افکار ماتریالیستی با اینگونه ایده های ایده آلیستی انسیتی نداشتم، ولی امروزه ثابت شده است که روان انسان با افکار او ارتباط مستقیم دارد. الان نمی توانم بنشینم، و غصه ی همه چیزها و آدم های با ارزشی را که از دست داده ام، بخورم. با خود گفتم در زندگی لازم نیست که آدم حتما خود را با هدف های با ارزش و دراز مدت معنی بخشد. از این رو چشم به لحظه ها دوختم. و سعی کردم از آنها به گونه ی بهتری استفاده کنم. ولی اندکی بعد این خطر را احساس کردم که ممکن است در لحظه ها غرق شوم. چرا که این لحظه ها قادر شدند مرا سرگرم کنند، ولی همه چیز را به من ندادند. و مهمترین اینها عشق بود... از این رو دوباره خلع بزرگی را حس کردم.

این روزها دنیای مجازی بهترین فرصتی ست که لحظه هایت را پر می کند. و می توانی تنهایی ات را با آن تقسیم کنی. با آدمهایی که عین تو فکر می کنند، رمانتیکند و قشنگ حرف می زنند، متفکرند، به آزادی و حقوق دیگران احترام می گذارند، اهل کتاب و منطق هستند و الی آخر... ولی همه ی اینها در دنیای مجازی اتفاق می افتد. وقتی به واقعیات تشریف فرما می شوند، همه ی آن تصویرهایی که از خود نشان داده بودند، نقش برا آب می شود.
از این رو در این شهر مشکل است که آدمهای عاشق را پیدا کرد. به خاطر همین باید به من حق دهید که با صدای بلند فریاد بزنم:
آهای آدمهایی که عاشقید
سلام مرا به عشق برسانید ...  


نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!