بوی نمناک خاطره ...


تورونتو که بودم «کیا» زنگ زد. برای همدردی و تسلیت. نمیدانست چه بگوید. بغض تو صداش پیچید وقتی که گفت:
ـ واقعا سخته تحملش.
بعد مثل گذشته ها سکوت کرد. و سپس با همان لحن آرام همیشگی دنباله ی حرفش را گرفت:
ـ غم بزرگی یه. و چقد بد که ما فقط موقع ی گرفتاری باید به یاد همدیگه بیافتیم ...
گفتم: روزگاره دیگه چیکارش می شه کرد؟ انگار ما آدما فقط موقعی بدرد هم می خوریم که مجبور می شیم.
گفت: می دونم که الان به کمک احتیاج داری. برای اینکه کمی آرام بشی. خیلی دلم می خواست یه سری پیشت می اومدم.
و چقدر دلم می خواست که پیشم می آمد. او یکی از قدیمی ترین دوست دوران جوانی ام بود. و در این شرایط هیچ چیزی مثل سفر به دوران گذشته نمی توانست آرامم کند. سفر به روزهایی که دغدغه ی ما اصلا چیز دیگری بود. آن موقع ما هم مثل خیلی از جوانهای دیگر در سر داشتیم که خودمان را از «جهنم» ایران خلاص کنیم. نقشه ها کشیدیم، دردها و زجرها بردیم، برای اینکه این راه بی بازگشت را با هم طی کنیم... ولی من در باطلاق ترکیه گیر کردم و از همراهی او در این سفر جا ماندم! و بعد هم هر کس راه خودش را رفت و سرنوشت دیگری برای خودش رقم زد. و الان از آن روزها 25 سال رفته است.
پرسیدم: اگه بیای خیلی خوب می شه. می تونی؟
ـ بذار ببینم ... کامپیوتر جلومه ... یه بلیط مناسب برای یکشنبه داره ... استکهلم....
ـ استکهلم؟
بد فکری هم نبود. من با خواهرم «ملی» قرار داشتم که بعد از فوت برادرم مهرداد، مدتی را با هم در سوئد بگذرانیم. گفتم بگیر. و بدین ترتیب کاملا به طور اتفاقی قرار گذاشتیم.

...
از فرودگاه تا خود استکهلم یک ساعت و نیم با اتوبوس راه بود. وقتی برای گرفتن کیا به ایستگاه اتوبوس استکهلم مراجعه کردم خیلی هیجان زده بودم. من در عرض این 25 سال دو بار با او ملاقات کوتاه داشتم. اولین بار بعد از 18 سال بود که او را برای چند ساعت در برنامه ی کنسرت نوروزی همراه همسر و فرزندش در آلمان دیدم. و دومین بار هم سال گذشته بود که برای شرکت در مراسم سوگ خواهرم به هلند آمده بود. و در هر بار ملاقات کوتاه هرگز قادر نشدیم که به آن سالهای دور که بخش مهمی از عمر ما را پر می کرد برگردیم.

آن روزگاران ما برای کارهای مختلف کد و رمزهای مختلف داشتیم. مثلا برای صدا کردن یکدیگر از «سوت رمز» استفاده می کردیم. از اول یک آهنگ گرفته بودیم. و حالا به طور اتفاقی یادم آمد که با همین سوت پیدایش کنم. سوت را زدم. و اتفاقا کاربرد داشت. فوری پیدایش شد. و ما و لحظه ای با ارزش که بعداز سالها خلق شد...
هر دو مهمان «ملی» و شوهر خواهرم مصطفی بودیم. آنها هم خوشحال از اینکه من و کیا می توانستیم در کنارشان باشیم. در واقع کیا به اندازه ی من هم با آنها خاطره داشت. به خاطر همین خواهرم ملی خواسته بود که در این لحظات سخت بعد از مرگ مهرداد، نزد او باشیم.

***

... و این چند روز چقدر خوب بود. انگار که دیگ بزرگی از «ترش آش» را وسط چلّه جلومان گذاشته بودند و ما وقت معینی داشتیم که از آن بچشیم.
گفت: آدم باورش نمی شه! این همه سال مثل باد گذشت.
گفتم: هرگز فکر می کردیم امروز اینجا بایستیم؟
و حالا ایستاده بودیم و دوران بی بازگشت گذشته را مثل فیلم تماشا می کردیم و به هر گوشه از خاطرات که می توانستیم سرک می کشیدیم. به آن روزها، آن شب ها، و لحظه هایی که دیگر خاموش شده بودند. بعضی از آن لحظه ها هم ملال آور بود. من بخشی از آن را در نامه ای نگارش کرده ام.

گر جه او هم روزگار درازی بود که از زادگاه دور بود، ولی برایم او بوی زادگاهم را می داد. بوی نمناک خاطره. بوی جوانی و دورانی را که در آن روز ها زندگی بود. امید بود. و حالا ما فقط می توانستیم «یادش به خیر» بگوییم. آن موقع او سنتور می زد و ته صدایی هم داشت. من هم ترانه هایی به زبان گیلکی ساخته بودم که با سنتور و آکاردئون اجرا می کردیم. نقل محافل و مجالس بودیم. خب جوانی ...
ـ هنوز داری اون آهنگ ها رو؟
ـ البته که دارم. ساعت ها و روزها می نشستیم و با ضبط و صوت های معمولی ترانه ها را ضبط می کردیم... اما کیا حالا سنتورش را رها کرده بود، ولی آن ته صدا را نه.
گفت: در واقع این ته صدا منو رها نکرده...
اما شکسته نفسی می کرد. خیلی بالاتر از ته صدا بود. او «معین» دوستان بود.
آکاردئون رو آوردم.
ـ رو سُل می خوندی نه؟ حالا بیا...
و سالها از این آهنگ گذشته بود. ولی برای من هنوز جوان بود. او خواند:ـ ... بهشون یگین که اینجا یه نفر همیشه مسته ... یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته ...

...
حالا دیگر با صدای او و نوای آکاردئون در آنروز ها پرواز می کردیم. بی دغدغه و بی خیال...
نه بی خیال ... چرا که حالا من به وضوح می دیدم که چطور این اواخر مرگ نزدیکان و شکست های پی در پی زندگی ضعیفم کرده بود. قشنگ می دیدم که چطور حوادث دور و برم، اراده هایم را به حراج گذاشته بودند. خوف تنها ماندن، خوف آینده چطور مرا از خودم دور ساخته بود. این اولین باری در زندگی بود که دوست داشتم در گذشته سیر کنم و بمانم. ترس از فردا تمام وجودم را گرفته بود. فردایی که به هر حال سر می رسید.
ـ البته که باید به خود بیام... البته که باید راهم رو توی بیراهه ها پیدا کنم... «از ماهیان کوچک این جویبار\ هرگز نهنگ زاده نخواهد شد.»
...
حالا در کنار دوستان ملی و مصطفی کنار دریاچه ای زیبا بودیم. و بلند بلند از آن روزها می گفتیم و می خندیدیم. حالا آن خاطرات عطر و بوی دیگری داشت. و صدای کیا ... در نوای آکاردئون گم شده بود. انگار آن روزها زنده شده بودند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عکس زیبا از فتح الله: من و کیا.

نظرات

  1. هیچی نمی خوام بگم، فقط اینکه زیبا بود. و برای اونایی که یه جورایی اون دوران رو گذروندن، حس آشنایی داشت.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!