مبارکم باد

به گمانم... روزهای پایانی خرداد یا ژوئن امسال  یا همین دو هفته پیش، بایست یکی از نقطه های عطف زندگی من باشد. بی گمان! آنهم در سن 50 سالگی. اما فقط این نیست. به خاطر همین نقطه ی عطف، هفته ی پیش شغل دائم گرفتم. جالب نیست؟ آن هم در سن 50 سالگی! اما فقط این هم نیست.... 
وقتی به شهر هامار Hamar رسیدم، همکلاسی ی سابقم منتظر من بود. گفت: تازه شروع شده ... و رفتیم داخل سالن. دیگر دانشجویان گوش تا گوش نشسته بودند. در ابتدا قرار نبود در این مراسم شرکت کنم. ولی همان همکلاسی زنگ زد و پیام داد که از دانشجویان «پداگوژی چندفرهنگی»  جز او هیچ شرکت کننده ای ثبت نام نکرده است. گفت که تنهاست. و قرار است که  خطابه ای نیز ایراد کند. و از من پرسید که می توانم او را همراهی کنم.  




گفتم می آیم و با وجود یک روز مهم کاری، خودم را رساندم. تعداد زیادی دانشجو از رشته های مختلف بودند و از رشته ما یعنی «پداگوژی چند فرهنگی» ما 2 نفر بودیم. یکی از رئسای دانشگاه سخنرانی کرد. بعد از کسانی که قرار بود خطابه ای ایراد کنند دعوت به عمل آمد تا به جایگاه بروند. نوبت ما شد. پشت پیانو رفتم وقطعه ای کوتاه نواختم تا همکلاسی ام را به قعر امواج شعری که قرار بود دیکلمه کند ببرم. چنین شد و خیلی ها پسندیدند.  سپس به هر یک از ما دانشجویان گل رُزی تقدیم شد. و بدین ترتیب باورم شد که فارغ التحصیل شدم. 
در کشور خودم هرگز امکان تحصیل برای امثال ما نبود. محرومیت تحصیل و کار دولتی نصیب اکثر آنهایی می شد که از همان زمان بر خلاف جریان آب شنا می کردند. وقتی مهاجرت کردم، یک اتفاق ساده باعث شد که به شغلی که اکنون دارم رو آوردم.  
وقتی دخترم را برای ثبت نام در مدرسه بردم، پرسیدند: چه زبانی را به عنوان معلم زبان مادری برای دخترت می خواهی؟

گفتم: من، زبان، بام، شیب؟
و چون قدرت انتخاب داشتم، گفتم زبان آذری. زبانی را که به دخترم به طور شفاهی یاد داده بودم ولی نه کتبی. 
دو ـ سه هفته دیگر به من زنگ زدند و گفتند که معلم زبان آذری پیدا نمی شود. حتی پیشنهاد من برای یافتن معلم زبان فارسی نیز به جایی نرسید. مرا خواستند. 
گفتند: متاسفانه معلمی پیدا نمی شود. 

گفتم: خب چکار کنم؟

گفتند: آیا خودت می توانی این کار را به عهده بگیری؟
و بدین ترتیب وارد عرصه «معلمی» شدم. یعنی دولت به من پول می داد تا به دخترم زبان مادری اش را یاد دهم. بعدها شاگردهای دیگری هم به کلاسم اضافه شدند و بدین ترتیب ساعت تعلیم من زیادتر و زیادتر  شد و کم کم به جای «خبرنگاری» که رشته مورد علاقه من برای تحصیل بود، مجبور شدم به خاطر بازار کار به «پداگوژی چند فرهنگی» رو بیاورم. از این رو بعد از حدود یک سال کار در روزنامه ی محلی Røyken og Hurum avis، به کار در مدرسه روی آوردم. 
اما تحصیل در کنار کار تمام وقت، با سنی که بالا می رفت، کمی چالش بر انگیز بود. علاوه بر اینکه آرزوهای دیگری نیز روی شانه هایم نشسته بودند که سنگینی می کردند. باید آنها را نیز راه می اندختم: نویسندگی. با تلاش بسیار بالاخره یکی از آرزوهای بزرگ زندگی ام را عملی ساختم:  اولین کتابم را که یک کتاب کودکان بود، همان سال 2008  که شروع به تحصیل کردم انتشار دادم. اکنون زندگی به من لبخند می زد. در مطبوعات و روزنامه ها فرصتی شده بود تا در باره ی کتابم صحبت کنم. و دومین کتابم را که «مجموعه داستانهای کوتاه» بود دو سال بعد در 2010 انتشار دادم.... بگذریم. 

و حالا ... در سن پنجاه سالگی فارغ التحصیل شده ام: «پداگوژی چند فرهنگی» ... اما این رشته فقط تحصیل نیست. حالا بخشی از زندگی و کار من است. کار با بچه هایی که دوستشان دارم. بچه هایی که از کلاس جا مانده اند، از زبان جا مانده اند، و همه چیز برایشان بیگانه است. و من رابط آنها با رؤیاهایی می شوم که زندگی را در فرداها جستجو می کنند.... و این خود باعث می شود این حس در من زندگی کند که بالاخره ما سهمی در آینده داریم.... بالاخره ما سهمی در آینده داریم ... حسی که دوستش دارم.
مبارکم باد. 




مراسم فارغ التحصیلی در سالن اجتماعات مدرسه عالی Hamar 


عکس یادگاری با خودم 



دریافت گل رز پایان تحصیلی 


آخرین عکس فارغ التحصیلی در مدرسه عالی Hamar
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک در همین رابطه:
گره ای به نام آموزش زبان مادری 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!